چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_سوم

به سارا می گویم: خب، بقیه ش؟

_وای، انقدر کنجکاوی که بخاطر بقیه ش، منو کشوندی اینجا؟
فکر کردم واقعا می خوای یه خداحافظی واقعی کنی!

ببین‌ دختر جون...
همه ی آدم ها برای خودشون رازهایی دارن و گاهی سنگینی اون رازهاست که آدمو قوی می کنه و باعث میشه زندگی رو ادامه بده!

زندگی من، هر چی بوده، از یه زمانی، تو هاله ی مه گم شد...
رنج زیادی کشیدم که اون بخش زندگیم، هیچوقت از اون هاله، بیرون‌ نیاد.
چون اون بخش، مالِ خودمه... فقط خودم!

می گویم: پس چرا بناز می خواد، من‌ اینا رو بنویسم، وقتی اصل ماجرا رو، نصفه نیمه می دونم؟
شاید کشوندن من، به خونه ی بناز با اون روش چریکی، یه بهانه بوده که خودش از ماجرای تو، سر در بیاره؟

_ نه آوا! گمون‌نکنم!
بناز حوصله ی این چیزا رو نداره، اون الان خودش، یه فرمانده ست!
و کاندید نمایندگی اقلیم کردستان!
نه حوصله ی خاطره بازی داره... نه علاقه ای به این کار!

خواهر من، کم‌حَرفه... هیچوقت از گذشته‌ و یادآوری اون، خوشش نمیاد!
اگه اون،‌ تو رو با خودش برده، چون عملیات مهمی بوده!
چون بناز هم، مثل همه ی ما، یه رازی داره...

نمی شد این‌ عملیاتو به دیگران واگذار کرد!
سردار مقاومت می کرد...
ممکن بود، تو یا طاها آسیب ببینید!
شما برای ما مهمید!‌

_طاها، برادرزاده تونه... من چرا؟

سارا نفس عمیقی می کشد...

_تو زن‌ طاها هستی!
کسی که می تونه با آرامش، واقعیتو به طاها بگه!
تو رو، دوست داره، ما رو نمی شناسه!
پس تو رو، باور می کنه!

_نمی فهمم ساراجان، چیو باور می کنه؟چرا بناز، به من گفت، زود برگردم؟
بعد از گفتن این‌ ماجراها به طاها...

سارا، به دوردست ها می نگرد...

_چون خواهرم، وقت زیادی نداره!
من دکترشم و باید، رازشو حفظ کنم، ولی مجبورم به تو بگم تا به ما کمک‌ کنی...

اون بمباران شیمیایی حلبچه، تا چند نسلِ ما کردها رو، ویران کرد!
ما اون روز، تو شهر‌ نبودیم... ولی نزدیک‌ بودیم، نمردیم! اما اثرش روی تک‌تک‌ ما، یه جوری، باقی موند!

بناز، چند وقته خیلی خسته ست‌‌‌...
ازش، آزمایش گرفتم!
این چند سال، درد می کشیده و به کسی نگفته!

اون، سرطان حادِ خون داره...
به خاطر همون بمباران شیمیایی لعنتی...
الان‌ دیگه، کاریش نمیشه کرد!

پیوند مغز استخوان لازمه، فوری و در کمترین زمان!
این‌ تنها شانس بنازه، اگه بدنش، جواب بده...

هیچ کدوم از افرادی که دوروبرمون‌ بودن، خونشون از لحاظ بافتی، با اون، هماهنگی نداشت!
فکر کردیم شاید... تنها کسی که فامیلمونه، یعنی طاها!
وقتیکه داییت، زنگ زد و گفت، بله، بافت خونی‌ مشابهه، وقتو تلف نکردیم...
نمی دونم چطوری از آزمایشگاه عقد، خواسته بود این‌ مواردم، چک‌کنه.

اینا مهم‌ نیست!
مهم اینه که طاها، الان تنها کسیه که می تونه بناز رو، از مرگ، نجات بده...

وقتی نمونده!
به ما کمک‌ می کنی؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#قسمت_شصت_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی