چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_سوم

_ سلام آقا...
_سلام آقا...
_سلام‌آقا!

چقدر عشق و معصومیت، در این‌ دو کلمه نهفته است...

فرمانده، از تنهاحرفِ سارا، پس از تقاضایش، خنده اش می گیرد!

شال سارا مچاله‌ شده...
گیسوانش روی صورتش ریخته و سر تا پا گِلی است، از دستهایش، خون روان‌ است.

می داند که سارا، دو روز، در‌ راه بوده و حتما تشنه و گرسنه است و آن وقت، به جای رسیدگی به او، درجا، از دخترک، خواستگاری کرده!

این شتاب، فقط برای ادای نذر است یا؟!...

فرمانده، نفس عمیقی می کشد و به آسمان‌ نگاه می کند...

_خدایا.‌..

تا چشم، کار می کند ابر است، ابرها سپید و تمیزند.
مثل بالش و رختخواب گرم‌ خانه...
چند وقت‌ است‌ خانه نرفته است؟

سارا نفس می کشد، فرمانده صدای قلب خود را می شنود، سارا همیشه او را، یاد گنجشک ها می اندازد و یادِ قویترین زنی که‌ می شناسد!

دختری نوجوان که با یک‌ تکه‌ سنگ، خواهر نیمه‌ جانش را، از دست سه مرد وحشی نجات داده است...

یادش می آید که یک بار، درباره ی او، با زنش، حرف زده است، که چطور با دست‌ خالی، خواهرش را، به دوش کشیده و در صحرا می دویده...

همسرش گفته‌ بود:‌
تشنه، ترسیده، با خواهر زخمی...
نمی دونم‌ چرا یادِ هاجر، افتادم و اسماعیل، وسط صحرا...
دلم می خواد یه روز، این‌ دختر رو ببینم.

زنش فرصت نکرد او را ببیند...

حالا در ذهن فرمانده ام...
"نذرتو، قرار بود با احترام‌ ادا کنی سرباز!
مگه نمی بینی، الان‌ چقدر خسته ست؟
این‌ عجله برای چیه!
دلت هوایی شده مرد؟

یادت رفته اول سربازی! با خدا چه عهدی کردی؟
اول خاک‌ و دینم، بعد دنیا!

تو این دخترو، یه ماموریت خطرناک فرستادی، شانس آورد بعد از اسارت، سالم و زنده موند!

مگه صدقه میدی که‌ می خوای وسط خاکریز، عقدش کنی؟

خودشم می خواد؟!"

فرمانده رویش نمی شود بپرسد!
نمی پرسد،
"آنقدر منو دوست داری که به جای درمان جنگ زده ها و بچه های مریض، مادرِ بچه های من شی؟"

فرمانده، دلش می خواست جواب دختر، آری باشد.

به خودش ناسزایی می گوید...
خاطر خواه شدی سرباز؟!
قرار ما این نبود!

دفعه ی پیش که توی تونل داد زدی عاشقشم، به‌ خودت گفتی، عاشق شخصیتشم!
اماالان، اونو، یه زن‌ می بینی و خودتو یه مرد!

عاشق خودِشی، موهاش، خنده هاش، گرمای دستاش...

نگاه فرمانده، به چشمان‌ سارا می افتد، غزال وحشی معصوم!

آره، الان دیگه فقط یه دختر بامرام، نمی بینمش!
یه زن‌ می بینمش‌، و دوستش دارم...
و لعنت به من!

از خودم متنفرم، که وسط ماموریت به‌ این‌ مهمی، اینطور این دخترو، دوست دارم!
دختری که دوازده ساله، پام وایساده!

کاش هنوزم، مثل روز اولی که همو دیدیم، بهم نگاه کنه!

سارا آهسته می گوید:
_آقا... یه کم‌ آب بهم می دید؟

فرمانده، قمقمه ی خودش را در می آورد.
سارا یک نفس، سر‌ می کشد...
آنقدر تشنه است که آب روی لباسش می ریزد...

فرمانده می گوید: یواشتر!

سارا می گوید: شمام یواشتر آقا!
یه کم یواشتر!

و هر دو، خنده شان می گیرد...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی