نقد روزنامه
#شهروند
بر
#داستان_پستچی
#چیستایثربی
خسته نباشی چیستا یثربی!
اسما روانخواه پژوهشگر اجتماعی
بعضیوقتها، بعضیآدمها کارهایی را انجام میدهند که لبخندی میزنی و توی دلت میگویی آفرین! همین است. باید همینطور بود. بعضیوقتها، بعضی آدمها کارهایی را انجام میدهند که خیلی از ما حتی دل و جرأت فکرکردن به آن را نداریم. نخستینباری که «پستچی» چیستا یثربی را خواندم، به دلم نشست. فکر میکنم آن زمان قرار نبود دنبالهدار باشد (یا حداقل من اینطور فکر میکردم). با خواندنش فکر میکردی یک داستانکوتاه همهچیتمام را خواندهای. آنروز قصه را از صفحه اینستاگرام یثربی خواندم، بعد گوشی را گذاشتم کنار و به بقیه کارها مشغول شدم. برایم یک زنگ تفریح بود. یک حس خوب که به اندازه ١٠دقیقه بیشتر زمان نمیبرد و تمام میشد. روزها گذشت و بعدتر دیدم که این قصه سر دراز دارد. قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت دهم و... دلم نمیخواست هر شب منتظر بنشینم. با خودم گفتم به انتها که رسید همه را یکجا میخوانم، تا دیروز. دیروز که فهمیدم این داستان در قسمت بیستونهم تمام میشود گفتم چه خوب. پس همه را باهم میخوانم. دیروز نمیدانستم با خواندن این داستان چه اتفاقی خواهد افتاد. اما امروز خوب میدانم چه شده: چیزی در دلم تکان خورده است!
خیلیها گفتند این داستان عالی است و خیلیها گفتند یک داستان عاشقانه لطیف است. اما فکر میکنم که این ٢٩ قسمت، تنها یک داستان نیست که به همین راحتیها تمام شود. داستان پستچی چیستا یثربی که خیلیها را با خودش همراه کرد، تنها برای بغضکردن در مقابل سختیهای یک عشق صادقانه و همذاتپنداری ما با شخصیت چیستا یا حاجعلی نیست. حتی در زمانی که این داستان منتشر میشد، افرادی میآمدند و برای نویسنده کامنت میگذاشتند و میگفتند که تا چه حد از خواندن فراری بودند و با این داستانکهای یکدست و دنبالهدار به دنیای پر رمز و راز قصهها وارد شدند (که این امر هم اتفاق خوب و ارزشمندی است، آن هم در کسادی زمان مطالعه در میان ما). اما اعجاز کار یثربی در جای دیگری هم خود را نشان میدهد: این داستان یک روایت واقعی است. یک روایت از زندگی خود نویسنده. دل و جرأت نویسنده برای این خودافشایی کمنظیر و قابلتامل است.
تأکید نویسنده بر واقعیبودن این داستان و کامنتهای با محبت و بیمحبتی که خوانندگان برای او مینویسند؛ نشان میدهد خودافشایی و شرح روایتهای واقعی تا چه حد میتواند در جامعه ما محل توهین و آزار باشد و چیستا یثربی محکم و قاطع به حرفزدن ادامه میدهد بدون اینکه از قضاوتشدن بترسد. ما درمقابل نویسنده موردعلاقهمان نشستهایم و او به خوانندگانش اعتماد میکند و حرفهای دلش را میریزد روی دایره. چیستا یثربی اعتماد داشتن به دیگران را به ما نشان میدهد (هر چند که ما گاهیاوقات شنوندگان خوبی برای حرفهایش نبودهایم)، او قدرت داشتن در نمایان ساختن تصویر واقعی از خود - حتی اگر مورد قبول دیگران واقع نشود- را به ما نشان میدهد و اینجاست که چیزی در دلم تکان میخورد. او خودش را تمامقد و فارغ از نقابهای گوناگون به معرفی میکند. کاری که کمتر کسی از ما حاضر است انجام دهد. واقعیت این است که ما همیشه به دنبال تأیید دیگران هستیم و کمتر شجاعت روبهروشدن با خود واقعیمان را داریم و این امر تا کجاها که نمیتواند محل آسیب شود!
او داوطلب نشاندادن یک زندگی واقعی میشود، هر چند بهایش توهینها و بیمحبتیهای شنوندگان و خوانندگان قصههایش باشد. از دیشب که داستان پستچی را خواندم لبریز هیجان شدهام از این همه جسارت و قدرت؛ وقتی فکر میکنم که من در کوچکترین کارها هم خود واقعیام را نشان نمیدهم، چه برسد به اینکه روایتهای عاشقانه را بلند بلند بخوانم.
چیستا یثربی، داوطلب نمایش یک زندگی واقعی... خسته نباشی! «چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگیام، برای نامههای سفارشی میرفت. تمام روز گرسنگی میکشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم میفرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود...»
#داستان_پستجی
#روزنامه_شهروند
#آبان_نود_و_چهار
#اسما_روانخواه
#پژوهشگر_اجتماعی
#نقد
#پستچی
#کتاب
#شماره_718
#روزنامه_شهروند
@chista_yasrebi
#شهروند
بر
#داستان_پستچی
#چیستایثربی
خسته نباشی چیستا یثربی!
اسما روانخواه پژوهشگر اجتماعی
بعضیوقتها، بعضیآدمها کارهایی را انجام میدهند که لبخندی میزنی و توی دلت میگویی آفرین! همین است. باید همینطور بود. بعضیوقتها، بعضی آدمها کارهایی را انجام میدهند که خیلی از ما حتی دل و جرأت فکرکردن به آن را نداریم. نخستینباری که «پستچی» چیستا یثربی را خواندم، به دلم نشست. فکر میکنم آن زمان قرار نبود دنبالهدار باشد (یا حداقل من اینطور فکر میکردم). با خواندنش فکر میکردی یک داستانکوتاه همهچیتمام را خواندهای. آنروز قصه را از صفحه اینستاگرام یثربی خواندم، بعد گوشی را گذاشتم کنار و به بقیه کارها مشغول شدم. برایم یک زنگ تفریح بود. یک حس خوب که به اندازه ١٠دقیقه بیشتر زمان نمیبرد و تمام میشد. روزها گذشت و بعدتر دیدم که این قصه سر دراز دارد. قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت دهم و... دلم نمیخواست هر شب منتظر بنشینم. با خودم گفتم به انتها که رسید همه را یکجا میخوانم، تا دیروز. دیروز که فهمیدم این داستان در قسمت بیستونهم تمام میشود گفتم چه خوب. پس همه را باهم میخوانم. دیروز نمیدانستم با خواندن این داستان چه اتفاقی خواهد افتاد. اما امروز خوب میدانم چه شده: چیزی در دلم تکان خورده است!
خیلیها گفتند این داستان عالی است و خیلیها گفتند یک داستان عاشقانه لطیف است. اما فکر میکنم که این ٢٩ قسمت، تنها یک داستان نیست که به همین راحتیها تمام شود. داستان پستچی چیستا یثربی که خیلیها را با خودش همراه کرد، تنها برای بغضکردن در مقابل سختیهای یک عشق صادقانه و همذاتپنداری ما با شخصیت چیستا یا حاجعلی نیست. حتی در زمانی که این داستان منتشر میشد، افرادی میآمدند و برای نویسنده کامنت میگذاشتند و میگفتند که تا چه حد از خواندن فراری بودند و با این داستانکهای یکدست و دنبالهدار به دنیای پر رمز و راز قصهها وارد شدند (که این امر هم اتفاق خوب و ارزشمندی است، آن هم در کسادی زمان مطالعه در میان ما). اما اعجاز کار یثربی در جای دیگری هم خود را نشان میدهد: این داستان یک روایت واقعی است. یک روایت از زندگی خود نویسنده. دل و جرأت نویسنده برای این خودافشایی کمنظیر و قابلتامل است.
تأکید نویسنده بر واقعیبودن این داستان و کامنتهای با محبت و بیمحبتی که خوانندگان برای او مینویسند؛ نشان میدهد خودافشایی و شرح روایتهای واقعی تا چه حد میتواند در جامعه ما محل توهین و آزار باشد و چیستا یثربی محکم و قاطع به حرفزدن ادامه میدهد بدون اینکه از قضاوتشدن بترسد. ما درمقابل نویسنده موردعلاقهمان نشستهایم و او به خوانندگانش اعتماد میکند و حرفهای دلش را میریزد روی دایره. چیستا یثربی اعتماد داشتن به دیگران را به ما نشان میدهد (هر چند که ما گاهیاوقات شنوندگان خوبی برای حرفهایش نبودهایم)، او قدرت داشتن در نمایان ساختن تصویر واقعی از خود - حتی اگر مورد قبول دیگران واقع نشود- را به ما نشان میدهد و اینجاست که چیزی در دلم تکان میخورد. او خودش را تمامقد و فارغ از نقابهای گوناگون به معرفی میکند. کاری که کمتر کسی از ما حاضر است انجام دهد. واقعیت این است که ما همیشه به دنبال تأیید دیگران هستیم و کمتر شجاعت روبهروشدن با خود واقعیمان را داریم و این امر تا کجاها که نمیتواند محل آسیب شود!
او داوطلب نشاندادن یک زندگی واقعی میشود، هر چند بهایش توهینها و بیمحبتیهای شنوندگان و خوانندگان قصههایش باشد. از دیشب که داستان پستچی را خواندم لبریز هیجان شدهام از این همه جسارت و قدرت؛ وقتی فکر میکنم که من در کوچکترین کارها هم خود واقعیام را نشان نمیدهم، چه برسد به اینکه روایتهای عاشقانه را بلند بلند بخوانم.
چیستا یثربی، داوطلب نمایش یک زندگی واقعی... خسته نباشی! «چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگیام، برای نامههای سفارشی میرفت. تمام روز گرسنگی میکشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم میفرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود...»
#داستان_پستجی
#روزنامه_شهروند
#آبان_نود_و_چهار
#اسما_روانخواه
#پژوهشگر_اجتماعی
#نقد
#پستچی
#کتاب
#شماره_718
#روزنامه_شهروند
@chista_yasrebi