Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official