چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت101
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_یکم

یاسر بزرگ می شد و گاهی فرمانده را می دید...
همه ی خانواده، برای این داماد، می مردند!

مادرش همیشه آرزو داشت که یاسر، جا پای او بگذارد، ولی فرمانده وقت‌ چندانی برای او نداشت.
اول که جنگ بود. بعد، لبنان و سپس، مرگ همسر فرمانده... که یاسر، هرگز خود را بخاطر تنها گذاشتن خواهرش نبخشید!

یاسر قرآن را در کودکی حفظ کرده بود، اما هرگز آن را نمی خواند.
فقط در خواب، کلمات، بر او ظاهر می شدند.

یک شب خواب دید سر مزار خودش نشسته و قرآن را کامل می خواند.
خواب را برای کسی تعریف نکرد، دلش پر بود.
باز فرمانده آمده بود و اینبار، از دیار کُرد، مهمان داشت.
باز هم برای یاسر وقت نداشت.

یاسر به خانه ی فرمانده رفت. در زد.... طاها، سه ساله بود. در باز شد روی یاسر هجده ساله.
مهمانان، حواسشان به یاسر نبود، مهمان مرد را می شناخت. قبلا با فرمانده او را دیده بود. نامش سعید صادقی بود.
زن، میانسال بود و کردی حرف می زد، سعید را، پسرش صدا می زد، پس مادر سعید بود!
دخترک پانزده ساله به نظر می رسید.
چشمان‌ مشکی غمزده ای داشت، مثل شب های یاسر!
کُردی و گاهی فارسی حرف می زد.
خواهر کوچک‌ سعید بود از پدری دیگر...
از دیار کردستان آمده بودند تا بچه را ببینند.
دلشان برای تنها یادگار خاندان آل طاها تنگ شده بود.

یاسر نگاهشان می کرد هیچکس او را نمی دید!
یاسر به سر بند دخترک‌ نگاه کرد، آبی بود... رنگ آسمان!

دختر یک‌ لحظه نگاهش را بالا برد و متوجه نگاه یاسر شد، سرخ شد.
یاسر هم سرخ شد...
نمی توانست نفس بکشد. تابحال دختری به این زیبایی و حیا ندیده بود.

فرمانده، تازه زنش را از دست‌ داده بود و آن خانواده آمده بودند به فرمانده تسلیت بگویند و‌ طاهای افسانه ای را ببینند.
بچه ای که زن فرمانده به خاطر نجاتش، دخترش را از دست داد.‌

فرمانده داشت با مادر حرف می زد و از خاطرات مشترکشان میگ فت.
شوهر قبلی زن، دوست فرمانده بوده و در شروع جنگ شهید شده بود.

فرمانده متوجه نبود که یاسر، ساعتی آنجا ایستاده، تا فرمانده او را به دوستانش معرفی کند، انگار هیچکس او را نمی دید!
تنها کسی که او را دید، همان دختر پانزده ساله کرد بود.
یاسر برای اولین بار احساس کرد جزء این خانواده نیست!
وجودش برای کسی، مهم نبود!

دختر جوان، سینی چای را مقابلش گرفت.
یاسر رویش نمی شد سرش را بلند کند.
فقط برق النگوی دست دختر را دید، دستش لرزید...
ترسید استکان واژگون شود.
دختر، خودش فهمید...
استکان‌ چای را کنار یاسر گذاشت، به فارسی گفت:
شما چقدر شبیه عکس اون خدابیامرزید، دلم لرزید‌... زن فرمانده!

یاسر گفت:
برادرشم!

دختر گفت:
کردی بلدید؟

_نه

_یادتون بدم؟
با اسم خودم شروع کنم... آوین!

_معنیش چیه؟

_عشق...

دخترک رفت...
یاسر با خودش گفت:
شش ماهه زبان کردی رو یاد می گیرم!

آوین، بعدها مادر آوا و آرزو شد..‌.

سه سال بعد!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت101
#قسمت_صد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی