چیستایثربی کانال رسمی
6.5K subscribers
6.04K photos
1.29K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_یکم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

گفتم: الهه خانم، ببخشید؛ شما درس خوندین؟ گفت: روانشناسی، اتریش، چطور؟! داد زد: چرا پرسیدی؟ قبل از ازدواجم بود؛...همون سالا.. که چی؟!! من که گفتم ؛ از یه خانواده فرهنگی بودم؛ نه نزول خور! از منصور سرتر بودم! تو همه چی! گفتم: ما همه زنیم و الان زنای این پرونده، بیشتر از مردان! شما، بهار و دریا دختراتون...، بمانی و دخترش بهار مو مشکی، روژان که نمیدونم کیه! سمانه، کارگر و عشق سابق منصور... با دخترش سیمین که نمیدونم باباش کیه! صوفی و نازی، دختر بزرگ اردشیر، مادر خونده ی جمشید هم که مرده و گویا فامیل بودید! درست میگم؟ گفت: کسی رو جا ننداختی؟ گفتم: نه! یادم نمیاد زن دیگه ای رو، مگه روژانو، مادر روژان که مشکوک کشته شد. اینا همه خانمای این خانواده ن، و البته زن مش حسنم، گیسو گه میگید فوت کرده. ما الان این همه زن داریم و یه چند تایی مرد! حس میکنم این جنگ قدرته!... شما خانما شاید باهم دوست نباشید؛ ولی تو یه لشکرید! و بقیه تو لشکر روبروی شما... اردشیر، مشکات، منصور، پرویز، برادرای دوقلوی پزشک بمانی، حتی آرش! به جز مازیار که سالهاست رفته و ارتباطشو با خانواده قطع کرده؛ بقیه دو لشکرشدین؛ زنا و مردا!... الهه گفت: تا حالا تو یه خانواده ارباب رعیتی نزول خور و زورگو زندگی کردی؟ گفتم: نه!
گفت: پس هیچی نمیدونی! این یه جنگ واقعیه! تا آخرش، جنگ فقط سر پول و ارث و قدرت نیست! جنگ کینه های قدیمیه و عذابای قدیمی،...حق کشیها و ارث خوریهای قدیمی و این همه ظلمی که ما ؛ سالها لبخند زدیم و تحمل کردیم .... میخوام یه چیزی رو بت بگم، فقط چون پلیس نیستی،و ما هردو روانشناسی خوندیم... یه جور همکاریم حس میکنم عاشقی، میشه بات حرف زد... اگه اینو بت بگم؛ یعنی همه چیو گفتم! ....گفتم: اگه مربوط به نسبتای خانوادگیه، آرش یه چیزایی بم گفته؛ گفت: نه! مهمتره!... بت میگم؛ به شرطی که اگه میتونی از ما حمایت کنی! ما دست تنهاییم.....الان دو دسته اییم.... نزدیک دو نیمه شب بود، که صحبتهایش تمام شد؛ میلرزیدم و باز نفس تنگی گرفته بودم. الهه به نازی گفت: خانمو برسون منزل! تو ماشین به نازی، آدرس علی را دادم و نمیدانستم دارم چکار میکنم! باید هرچه زودتر میدیدمش! باید بغلم میکرد؛ باید اشکهایم را پاک میکرد؛ در خانه علی را زدم؛ حتما آن ساعت شب خواب بود؛ با سماجت زنگ در را فشار دادم؛ اولین بار بود در خانه اش آمده بودم؛
با موی آشفته و پیژامه در را باز کرد؛ از دیدن من جا خورد! گفت چی شده؟! بی دعوت وارد خانه اش شدم؛ گفتم: قلبم درد میکرد؛ به نازی گفتم بیارتم اینجا! گفت: نازی؟ رفته بودی پیش الهه؟ بی مشورت با من؟ به ظاهر آروم و با شخصیت الهه نگاه نکن!اون زن زیرکیه و خیلی چیزا میدونه، به خاطر سنش! گفتم: علی کارگردان ماجرا رو پیدا کردم ، البته تو لشکر خانما !!! حتی بازیگرا و نقشاشونو! گفت: الهه؟ گفتم: نخیر! بهار پروای مو قرمز، زنی که دایم میدیدیمش و نمیشناختیمش!... دختری که اول گفتن عقب مونده ست.بعد دو شخصیتی.بعدم سایکوتیک.....و بعد که اردشیر؛ شب ازدواج زورکیش با مشکات؛ لبشو با کاتر میبره و به زور میدنش مشکات...اون زنده ست..همه ی این مدت، جلوی چشممون بوده..با موی رنگ کرده.....کارگردان لشکر خانما....این یه جنگ تمام عیار خانوادگیه...دو نفر ممکنه این وسط بمیرن !...مثل پدر خوانده !...علی گفت :چرا اینا؛ همه رو به تو میگن؟ گفتم ؛ که اشتباه بگن...که گولم بزنن و منم به تو اشتباه بگم.با پلیس که نمیتونن درددل کنن....میدونن من به تو میگم.الانم همه چیزو میخواستن بندازن گردن سمانه....اما الهه؛ چیزایی گفت که خودشو لو داد.بهار موقرمز ، دخترش ؛ نه تنها بیمار نبوده...که بسیار باهوشه و چنگیز از همین میترسیده که ارث خانوادگی رو از دست پرویز؛ فرزند ذکور خانواده ؛ پسر صیغه ای چنگیز در بیاره...چنگیز همیشه از خشونت و هوش بهار میترسیده..برای همین با گواهی یه دکتر تقلبی ؛ تو زیر زمین حبسش میکنه..اما بهار الهه رو داشته!..یه مادر روانشناس و باهوش؛ به ظاهر سرد؛ ولی طرفدار دخترش !!!!...روی مبل علی نشستم.علی گفت :کار درستی نکردی اومدی اینجا.... خونه ی من ، تحت مراقبته.گفتم ؛ مگه چی میشه؟!....گفت:چی ؟مگه چی میشه؟ فردام میشد حرف بزنیم.گفتم :دلم میخواست بم آرامش بدی...کنار یخچال ایستاده بود.آب در گلویش گرفت و شروع به سرفه کرد....خواستم بزنم پشتش ؛با خشونت کنارم زد...... محکم زدم روی شانه اش... او هم محکم خواباند توی گوشم !!!....تاچند لحظه خشکم زد! جای پنج انگشت محکمش ؛ روی صورتم میسوخت....چرا ؟علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا به من سیلی زد؟!......

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی
کپی از این داستان؛ بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک ممنوع است.

https://telegram.me/chista_yasrebi

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

چرا شک کردم ؟! چه شهودی در زنها وجود دارد ؛ که چیزی را ناگهان احساس میکنند؟ چرا باور نکردم شهرام نیکان دنبال دکتر یا فردی از اهالی ده برود؟ چرا میدانستم کجا میرود! چرا چیستا ؛ تلفن را زود قطع کرد؟ چرا زنها ؛ شبیه هم رنج میکشند؟ چرا زنها گاهی شبیه هم ؛ کسی یا کسانی را دوست دارند ؟ چرا زنها گاهی همه چیز را میدانند و نمیپرسند؟

چرا زنها میدانند و میفهمند و خود را به ندیدن میزنند؟!....
شهرام؛ هرگز درباره ی سرنوشت مادرش ؛ بعد از آن ماجرا با من حرفی نزد ؛ من هم نپرسیدم.... عادت ندارم درباره ی زندگی آدمها بپرسم ؛ مگر اول خودشان شروع کنند ؛ و شهرام هرگز شروع نکرد که بگوید ؛ بعد از آن روز چه شد ! بعد از دیدن آذر؛ یا بعد از اعدام پدر ! بعد از "یه شب مهتاب" خواندن مادرش...و بعد از برگشت به آن ده...


شهرام بقیه اش را نگفت ؛ شاید وقت نکرد ؛ شوهرم؛ در استرالیا ؛ میانه سال بود ؛ شهرام هم حدود سی سال داشت ؛و من هجده سال !

چرا سرنوشت من ؛ مردهایی بود که قبلا زنانی با چکمه ؛ پوتین ؛ صندل؛ کفش پاشنه بلند ؛ یا حتی پابرهنه ؛ از وسط خوابهایشان ؛ رد شده بودند؟ شاید آدم نباید از این سوالها بپرسد ! فقط باید بگذارد زندگی خودش ؛ جوابها را پیش پایش قرار دهد؛...و بگذرد....

چرا شک کردم؟نمیدانم!

لحن صدای عجول چیستا و نوع رفتن شهرام ! شاید فقط یک شهود زنانه....!

به آن زن طفلی که نوزادی خیالی را در هوا تکان میداد تا بخواباند ؛ یک فنجان چای داغ و یک کلوچه دادم ؛ یک آرام بخش هم در چایش ریختم که بخوابد ؛ در خانه را رویش قفل کردم که جایی نرود؛ با عبای پشمی ام از خانه بیرون زدم ؛ صدایشان را که شنیدم ؛ قلبم ایستاد!...


صدای خودشان بود ! پشت چند درخت بلند پر از برف ایستادم ، مرا نمیدیدند! نباید به حرفهایشان گوش میدادم ؛ حس گناه داشتم ؛ انگار به آخرین اعتراف دو زندانی دم مرگ ؛ گوش میدادم..... ولی باید میشنیدم!...
چیستا اشکش را پاک کرد؛ گفت: امروز برمیگردم! دلم میخواد ؛ ولی نمیتونم مادرتو ببینم ؛ خودت میدونی!... همه چی دوباره یادم میاد ؛ اذیت میشم؛ خیلی سعی کردم یادم بره... شهرام گفت : الان بت احتیاج دارم ! چیستا گفت : نه! من فقط ؛ همه ی کارای تو رو خراب میکنم. میدونی.....
اون شب.... یه نذری کردم ! همون شب که فکر کردم ؛ علیرضا با لگدش دل و روده تو پاره کرده ؛ بعد از ماهیا ؛ آژانس گرفتم ؛ دیگه صبح شده بود ؛ رفتم کوه؛ زیر اون درخت که میدونی!

هنوز تاب اونجا بود؛ تابی که میگفتی پدرت روز پیک نیک ساخت؛
تو نشستی روش و اون تابت داد.... و مادرت و پدرت با هم ؛" یه شب مهتابو " میخوندن.... و تو خوشحال بودی....

هنوز طناباش به همون درخت قدیمی؛ محکم بود...نشستم روش ! نذر کردم اگه زنده بمونی ؛ دیگه از زندگیت برم بیرون ؛ تا آخر عمر؛ نه رفیقت باشم ؛ نه همکارت؛ نه دکترت ؛ نه مشاورت؛ نه هیچ چیز دیگه!

غیب شم!غیب شدم..... تا پدر نلی؛ همه چیزو بم گفت!....هفته پیش...تازه شما اومده بودین اینجا ؛ من نگران نلی بودم. هی زنگ میزدم ؛ گوشیش جواب نمیداد ؛ زنگ زدم خونه ش ؛ پدرش برداشت ...و بهم گفت! همه چیز رو... و خواست دخالت نکنم !

گفت ؛ هرچی قسمته ؛ همون میشه.....!

واقعا اینا چه قسمتاییه که پیش میاد شهرام؟!

خدایا! حالا چیکار کنیم؟!....

شهرام گفت: بمون! حالا نرو....فکر میکنم همه مون بهت احتیاج داریم...من ؛ مادر ؛ نلی...

چیستا گفت : حسم میگه حامله ست....نلی نمیدونه هنوز....من اشتباه نمیکنم.اگه آخر ماه نفهمیدید حامله ست....من پشت درخت ؛ نزدیک بود بیهوش شوم ؛ شهرام ؛ آنطرفتر...

دست چپش را به درخت گرفت تا نیفتد....گفت: امکان نداره.... چیستا گفت: به شهود من ایمان داشتی....یه زمانی...نلی از تو حامله ست...چیستا نگاهش میکرد.اما شهرام ؛ به دورها خیره بود...آنجا نبود!

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی #اینستاگرام_چیستایثربی
یثربی_چیستا/به لاتین/ اینستاگرام


دوستان؛ خسته نباشید!

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

به طرف مریم دویدم...
گفتم : باید باهات حرف بزنم. الان !

گفت : الان نمی تونم ! چرا داد می زنی ؟
گفتم : دلم میخواد داد بزنم !
به کسی ربطی نداره ، زندگی خودمه. تاوانشو خودم میدم !

مریم گفت : ساکت... اینجا بیمارستانه !
داد زدم : مگه گفتم گورستانه ؟
تو موقع کما تا صبح با من حرف می زدی !
چی می گفتی ؟

گفت : هیچی ؛ وا !... درددل...

گفتم : مثل چی ؟

یک پرستار ، رد شد. مریم را که دید مکث کرد ؛ انگار لحظه ای شک کرد ! بعد بغلش کرد و گفت :

مریم جون خودتی ؟! چقدر عوض شدی خوشگم!...
مریم گفت : مرسی ،ولی ... معلوم بود که میخواست به نوعی از آغوش او بگریزد .

با چادر ندیده بودمت ! شک کردم ، آخه تو مطب دکتر علوی چادر نداشتی !
اینطرفا ؟

مریم معذب بود.
گفت : مریض داریم دیگه !

گفت : خدا بد نده !
چند سال میگذره؟ از وقتی پیش آقای دکتر کار می کردی ، دیگه ندیدمت.

جلوتر رفتم ، گفتم :
معذرت میخوام.....مریم ، شما پیش دکتری کار می کردی ؟

پرستار گفت : بله ! بهترین دستیار و منشی دکتر علوی بود. وقتی رفت ، دکتر مطبشو بست!

مریم گفت : یه مدت کوتاه بود ، بعد دیگه شوهرم اجازه نداد ، چون حامله شدم.

گفتم : دکتر علوی ، دکتر چی بود ؟

پرستار گفت : عزیزم شما آشنای مریم جونی ؟!

گفتم : همسایه ایم ، خودش ، اما لطف داره میگه مثل خواهرمه ! بالای سرم بود، وقتی مریض بودم !


پرستار گفت : پس چطور بهش نگفتی مریم ؟
دکتر علوی ، بهترین روانپزشک ایران بود ، الان کاناداست.

همه کار بلد بود. از درمان بیماری های روحی ، تا هیپنتوتیزم و ترک اعتیاد و...خلاصه همه چی....

مریم ، منشی و دستیارش بود. درواقع ، مریم خانم ، همه کاره ی اون مطب بود.

محسن جلو آمد و آهسته گفت :

حامد میخواد شما رو ببینه مریم خانم.
الان حالش بهتره. دکتر اجازه داده ، ولی گفته کوتاه !

پرستار گفت : وای ؛ این حامد خان مردانی ؛ قهرمان والیبال ، مریض شمان ؟!


ایول ! یه مرد واقعی ! چه موجود نازنینیه !

من تازه به این بیمارستان منتقل شدم ، شنیده بودم آقای مردانی مریض شدن ، ولی خدا رو شکر ، مثل اینکه خیلی بهترن !

مریم داشت به سمت آی سیو میرفت ...
زن پرستار ، هنوز داشت حرف میزد ، کسی به حرفهایش ، گوش نمیداد .

به مریم گفتم : صبرکن ! نرو...

اول سوالای منو جواب بده.
تو هیپنتوتیزم بلدی ؟
گفت : نه !

پرستار گفت : اختیار داری !
از خود دکتر ، معروف تر شده بود !

مردم بیشتر ، برای مریم خوشگله میامدن ، تا دکتر !

اون موقع لباسای چسبون خوشگلی
می پوشیدی ، یادمه بوی عطرای گرونت ، تا هفت محل می رفت عزیزم !

مریم گفت : شوهر سابقم ، اینجوری دوست داشت.مانتوها رو ، اون می خرید !

پرستار گفت : عجب ! همیشه مونده بودم شوهرت چطوری می ذاره اونجوری بیای بیرون ؟

با اون همه آرایش و مانتوهای تنگ و ساپورتای رنگ رنگی ؟

مونده بودم دکتر علوی خوش تیپ ، چطوری دووم میاره تو رو اونجوری ، کنارش می بینه ؟

الان دیدمت ، شک کردم !
حالا برو ، آقا حامد ، کارت داره !

توی خوشگلو کار نداشته باشن ، کیو کار داشته باشن ؟!

گفتم : وایسا مریم !

دم گوش من چی می گفتی ؟
چرا پیش حامد نبودی ؟ چرا میامدی بیمارستان ؟

گفت : ولم کن !
همه ی ما اشتباهاتی کردیم که باید تقاصشو پس بدیم !

گفتم : اشتباه تو ، به خودت مربوطه ، من چه اشتباهی کردم ؟

گفت : تو با محسن بازی کردی !
گفتم : چی ؟

گفت : ته دلت حامدو دوست داشتی ، می دیدیش سرخ میشدی !

من زنم ، می فهمم !

اما به خاطر اینکه دلش ، پیش من بود ، محسنو بازیچه قرار دادی ! این گناه نیست ؟

منم کاری نکردم ، فقط یه نذر کردم و انجامش دادم !

هم برای تو ، و هم حامد ! من ایثار کردم !...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQو
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_یکم

کاش‌ دنیا کمی با عاشقان‌، مهربان تر بود!

_بعد چی شد؟ بگید!

_بشین‌ تو ماشین، دختر!‌

چشم های مرد، دیگر تاریک‌ شده است، گویی از درون، گریه می کند یا خشمگین است!
نمی توانم واردِ چشمهایش شوم و سارا را، ببینم!

با بناز خداحافظی نمی کنم...
می گویم: زود برمی گردم!

طاها، در ماشین‌، دستم را می گیرد.

_خوبی؟

فرم‌ صورتش، چقدر شبیه بناز است و چشم های سیاهش، شبیه سارا!

_خوبم!

و دلم‌ می خواهد داد بزنم که پس، سارا چی شد؟
اون دختر عاشق؟

مردی که روی صندلی جلو نشسته است، صدا و سکوت را، با هم، خفه‌ می کند...

انگار کسی جرات ندارد در حضورش، نه حرف بزند، و نه ساکت باشد!
من طلسم را می شکنم...

می گویم: طاها، هیچ می دونستی دایی من... سعید صادقی و پدر شما، با هم دوست صمیمی ان؟
رابطه شون، سرپل ذهاب، خوب بود؟!طفلی دایی که سوگوار پسر خونده شه!پسر خانمش...

مرد، نه آینه را، نگاه می کند، نه مرا!سکوت مطلق...
انگار وجود ندارم!

طاها می گوید: نه عزیزم... دوست نیستن!
دایی شما، حتی حاضر نشد، ایشونو ببینه!
حتی برای خاکسپاری، گفت پدرم حق ندارن بیان!

تعجب می کنم!...

_پس زمان خیلی چیزا رو عوض کرده!باید دید چی شده که رفیق گل گلاب ایشون، ازش برگشته؟

طاها با تعجب، نگاهم می کند...

تو حالت خوبه آوا جان؟!
دایی تو، کِی با پدر من‌ دوست‌ بوده؟
تو این‌ یه ماه که سرپل ذهاب بودم، داییت حتی حاضر نشد منو بپذیره!
منو، مقصر گم شدن تو می دونست!
اسم پدرمم‌ که میامد، داییت، روشو، برمی گردوند!

_ای وای چرا؟

_نمی دونم، از خودشون بپرس!

فرمانده می گوید:
به شما بچه ها، ربطی نداره!

می گویم: ببخشید...آینده ی این‌ کشور دستِ ماست! نه؟
همیشه می گید: جوونای ما عاشق شهادتن...
پس این جوونا، حق دارن، قبل از شهادت، یه کم، گذشته رو هم بدونن! نه؟

طاها خنده اش می گیرد...

_عزیزم، پدرم هیچوقت زور نکرده کسی بره جنگ!

_پسرای خودشو زور نکرده!
ببین چند تا از پسرای رفقاش، الان زنده ان؟
بخدا اگه بشماری، انگشتای یه دست نمیشن!...
هر کی، شهید میشه، شنیدم، پدرت به کُلِ خانواده ش، هدیه میده! و عکساشونو، به دیوار اتاقش میزنه...‌

طاها، دستم را فشار می دهد!
یعنی ساکت!

دلم می خواهد همان موقع بگویم: این، پدر تو نیست! از او، دفاع نکن!
ولی جلوی پسر راننده، نمی خواهم حرف بزنم...
این‌ پسرک به نظرم، جاسوس فرمانده است. مدام، از آینه، به من و طاها، نگاه می کند.

می گویم: طاها می خوام کردی یادت بدم!
به داییم، به کردی تسلیت بگی!

آن مرد، تحملش تمام می شود، به من می گوید:
میشه ساکت شی؟

_نه... می خوام قبل از رفتن، یه سر بریم خونه ی درویش!
به سارا، از گوشیِ بناز، زنگ زدم.
می خوام ازش، تشکر و خداحافظی کنم!

فرمانده به‌ راننده می گوید:
خونه ی درویش نمیریم، جاده رو عوض کن، زود!

پسر می گوید: الان خیلی نزدیکیم قربان!ببینید! درویشم‌، کنار جاده وایساده، با خواهرش... و سارا خانم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#قسمت_شصت_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی