چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

دست مرد، در دستِ ساراست...

_نرو!

مرد، مسلسل را، زمین می گذارد.
لحظه ای روبروی سارا می ایستد، بوی شکوفه های وحشی را در گیسوان سارا، نفس می کشد و دیگر نمی داند چه باید بکند که سارا گریه نکند!

گیج شده است...
تابحال زنی چنین، ندیده است!

سارا، بی آنکه خود بداند چه می کند، دست مرد را می بوسد و بعد، آهسته به طرف زمین، خم‌ می شود...

صدای باران و گیجی عشق، نمی گذارد که مرد بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد؟
و زمانی، مرد می فهمد که سارا با‌ مسلسل او، به میان رودخانه گریخته است...

مرد با وحشت، به سمت رود، می رود...

_سارا، بیا بیرون! خطرناکه...
اون‌ اسلحه اتوماته...

سارا می خندد: پس بیا بگیرش...

مرد، زیر لب می گوید: دیوونه! و
به آب می زند.
شنایش، خیلی بهتر از ساراست.
سارا نمی تواند بگریزد...

مرد، به او، نزدیک است. سارا، مسلسل را داخل آب، میاندازد...

مرد می بیند، می خواهد دنبال سلاحش برود.

سارا داد می زند... الان! همین الان بغلم کن!...
وقتی شونزده ساله بودم،‌ بنازو توی صحرا، نجات دادی، بهت گفتم، من مال تو!
گفتی نمی خوام! برو بچه...‌
حالا می خوای، نه؟!

پس بیا... اون اسلحه رو، ول کن مرد!من اینجام! دوازده ساله که منتظرم...

مرد، لحظه ای نفس تازه می کند.
به مسلسلی نگاه می کند که با آب می رود و به زنی که شکوه شب را، از بافته های گیسوانش، باز می کند، مرد، باید انتخاب کند، سارا نزدیک اوست‌‌‌.

پیراهنش، روی شانه های بلورینش افتاده، در آب می لرزد...
گیسوانش، مثل پریان دریا، روی کمرش ریخته، و دیگر هیچ نمی گوید!

پریِ ساکت آب...
یک‌ لحظه انتخاب و تمام!

مرد، تمام گرمای عشق سارا را، در آغوش می کشد.‌..
عشقی که سال ها، دخترک را سوزانده است، بوی خزه های آبی، نیلوفر وحشی و تنِ بلورین سارا...

جهان، پر از صدای رعد می شود...

سارا، وقتی چشمانش را باز می کند، فکر می کند خواب می بیند، دوباره چشمانش را می بندد.
دوست ندارد از این خواب بارانیِ سوزان، بیدار شود...

بار بعد، که سارا، چشمانش را باز می کند، ماه را در آسمان‌ می بیند، انگار ماه، برایش، دست تکان می دهد.
سارا، دستش را به سمت ماه بلند می کند تا جوابش را دهد...

کسی، دستِ سارا را می گیرد و او را، به سمت خود می کشد و سارا باز دیگر، چیزی یادش نیست...

صبح شده سارا!
پس شوهرت کجاست؟

سارا زیر پتوی‌ سرخی، کنار رودخانه، خوابیده است.
مردش نیست!
با ترس بلند می شود، پتو را به خود می پیچد...
مرد را صدا می زند، اثری از او نیست.

انگار همه چیز را، خواب دیده است!نوازش های مرد و آتش درونش را...
با پتو، روی شانه، جلو می رود.

مرد، آنجا، لبِ آب است، با دیدن سارا لبخند می زند...

_بیدار شدی عزیزم؟

سارا، مسلسل را، در دست مرد می بیند.
مرد، در حال، مرتب کردن آن است.

_خیلی دور نشده بود، گرفتمش...

ساکنان کوهپایه، صدای شلیکی می شنوند!
می ترسند‌...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی