چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی
#قسمت_پنجاه_و_دوم./بخش اول

چیستایثربی..برگرفته از اینستاگرام #چیستایثربی
سه ماه بعد از مرگ اکبر مشکات ، جمشید باید به مادرش میگفت که بهاررا میخواهد....یک خانه قدیمی دو طبقه در خیابان دربند تهران گرفته بود...میخواست زودتر عروسش را به خانه ببرد.قرار این بود !...علی گفت ؛ و اردشیر مثل گرگ ؛ حواسش به عزیزدردونه ش ، بهار بود.زیبا ترین عروسی که اردشیر دیده بود.بمانی گریه کرد: دخترم تو لباس عروسی عین فرشته شده بود.با کفشای سفید کوچولوی پاشنه بلند!...منصور گفت: این انتقام اردشیر از اون خانواده بود.ولی یه جورایی انتقام من و بمانی هم بود! اردشیر سهمشو میخواست.پول و قدرت...سهمی که به عنوان پسر پیشکارمرحوم پدر خونده ش ؛ ازش دریغ شده بود...تو خانواده ی مشکات ؛هیچوقت اون بچه رو، آدم حساب نکرده بودن.! از صدقه سری مادرش اونجا بود...در حالی که پدر مرحومش مرد کاردان و باهوشی بود... اونا نمیدونستن گرگ تو آستینشون پرورش میدن. اونم یه گرگ وحشی تیزهوش...که ادما براش ابزار بودن! علی گفت:پس دخترنو دادین مشکات متجاوز ، آره؟!..بمانی اشکهایش را پاک کرد.منصور پایین را نگاه میکرد.علی گفت :خوبه! همه این خانواده ؛ دروغگوهای قهاری ان.شایدم از هم یاد گرفتن.تو دیگه چرا بمانی؟صوفی گفت؛ منظورت چیه حاج علی؟ مگه بهار ؛بچه شون ، به خاطر پول زن مشکات نشد؟ حاج علی گفت:اشک تمساحشونو باور نکن ! پول؟ ساده ترین چیزی بود که به دست میاوردن،دنبال چیزای مهمتری بودن....این یه نقشه ی پیچیده و بلند مدت بود که سالها روش کار کرده بودن! .بهارعروس شد.بله... ولی کدوم بهار؟و چرا دو تا بهار؟ چرا هم اسم؟ای اردشیر هفت خط!..عروس زیبای مراسم؛ بهار مو مشکی؛ دختر بمانی بود.اما شب توی خونه ؛ وقتی مشکات تور عروسو از رو سر زنش برمیداره و میخواد با یه کتک و شکنجه ی حسابی حالشو جا بیاره ؛ جای عروس زیباش؛ یه دختر موقرمزوحشی میبینه! عروس... با دهن زخمی خونی و چشمان سرخ درنده....،او روی مبل خونه مشکات نشسته بود.انگار چند وقتی بود که روی مبل منتظر بود تا مشکات بیاید.مشکات ترسید: تو دیگه کی هستی؟ دخترک با ناخنای چرک بلندش ؛ صورت مشکاتو چنگ زد و میخواست چشمانش را در در آورد که مش ات با لگدی او را به دیوار کوباند...بهار زیبارو کجا بود؟ ؛ اردشیر به موقع جلوی درب خانه داماد؛ میان شلوغی و تاریکی و روبوسی؛ تور سر عروس را برداشته.چادر مشکی به او داد... او را سوار ماشین دوستش کرد و فراری داد.به جای عروس ، بهار پروا؛ دختر مریض منصور را؛ زیر تور عروس روی مبل منتظر شوهرش نشانده بودند ؛ با دهان زخمی،....با همان کفشهای سفید پاشنه بلند..یکی دوسالی از آن یکی بهار بزرگتر بود...دختری که پونزده سال ؛ در زیر زمین تاریک خونه ی پدر بزرگش؛ تو تنهایی بزرگ شده بود و حتی از ترس؛ کسی نردیکش نمیرفت و غذاشو از اون بالا مثل سگ ؛ پرت میکردن پایین...اگه میتونستن میکشتنش؛ و شایدم چنگیز سعی کرده بود و الهه نگذاشته بود... بچه باید پنهان میماند..به همه گفتند؛ به خاطر یک مریضی جسمانی ؛ فرستادنش پیش دختر خاله ش آمریکا.... تا آبروی خانواده ی چنگیز پروا نره و تک وارثش، منصور، به خاطر داشتن یه بچه ی مجنون؛ تحقیر نشه !!!!منصور گفت:این آه سمانه بود..مریضی اون بچه....من میدونم ! سمانه گفت تا آخر عمرش؛ آهش دنبال چنگیز پرواست که اونو به اون محله بدنام فروخت...بهار مریض؛ جواب اون آه بود....سالها تو تاریکی ؛ حبسش کردن با یه پرستار چاق وحشی که به شلاق میبستش..کم کم همه اونو تو زیرزمین که پونزده پله ؛ زیرزمین حیاط پشتی؛ دورتر از اونا بود، یادشون رفت.....دکتر چی گفته بود؟اسکیزویید؟ هیچکس براش مهم نبود...حتی الهه با دیدنش حالش بد میشد و دکتر گفته بود که حق نداره بره زیر زمین...فقط از بالای پله های زیرزمین که نرده کشیده بودن؛ میتونست بچه شو ببینه.غذاشم از همونجا پرت میکردن و اون مستخدم چاق وحشی با شلنگ آب سرد و شلاق ؛ گاهی به نظافتش میرسید.....هیچکس اون نوزاد رو به یاد نمیاورد.همه فکر میکردن پیش دختر خاله ش آمریکا مونده ! هیچکس به جز اردشیر فضول و زیرک! که میدونست، بهار تو ریرزمین جنگیزه.چون همه جا سرک میکشید!....منصور،اردشیر و بمانی، با همدیگه انتقامشونو از مشکات و خانواده ش ، گرفته بودن.اموال جمشید مشکات؛ به اسم دخترشون ؛ بهار پروا شده بود.دختر بمانی..اما زن منصور؛ دورادور ؛ حواسش به دختر مریضش بود.اسکیزوی پانزده ساله توی زیرزمین چنگیز پروا.... موقع عروسی ایران نبود.شوهرش اصرار کرده بود بره حج...از حج که برگشت؛ هنوز نفهمیده بود که دخترشو از اونجا بردن؛ چون موقع عروسی نبود و کسی بش چیزی نمیگفت..هر کسم حالشو میپرسید؛ فکر میکرد حال دریا رو میپرسن.دریا هم به پدرش قول داده بود به مادرش چیزی نگه و رشوه گرفته بود.برنامه ریزی کرده بودن که بگن این بهار پروا، دختر واقعی منصوره که ازدواج کرده!
#شیداوصوفی
#قسمت52/بخش اول
@chista_yasreb
این یه معامله ست؟

---نه یه آزمونم.گمونم خدا خیلی دوستت داره...از هر کسی آزمون نمیگیره انقدر....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت52
#پست_بعدی
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه_و_دوم

_آوا، امروز روز سومه!

_من نمی خوام الان برگردم!
می خوام بقیه ماجرا رو بدونم.
سارا چی شد تو سرزمین غریب؟
توی زندان...
مبادله انجام شد؟

_نه، معلومه‌ که نه!

_پس اون دخترِ بیچاره...

بناز، به آینه، خیره می شود و من، سارا را، در زندان می بینم که جواب آزمایش های مرد چشم آبی را نگاه می کند...
حدسش درست بود! چگونه می شود به آدمی گفت که دیر شده؟
که دارد می میرد!

مردِ دو رگه می گوید:
نمی خواد چیزی بگی!
حالم خوب نیست...
خیلی درد دارم!
و این یعنی... خودم، جوابو می دونم!

یکی بهم پیشنهاد پول کلانی داده، که تو رو براش ببرم...
من، این‌ پولو می خوام بذارم برای‌ مادرم، وقتی دیگه نیستم!
این‌ همه پول که جمع کردم، به درد خودم که نخورد!

سارا می گوید:
منو کجا ببری؟

مرد می گوید:‌
نمی دونم!
باهام تماس گرفتن و تو رو خواستن!یه زن بود...

من اینجا، تو رو لو دادم، بخاطر حرف من‌، توی زندانی!
خودمم می تونم از اینجا ببرمت!

اولین کسی که به ذهن سارا می رسد، بناز است، ولی بناز، پول کلان ندارد...

آن‌ پول، باید خیلی زیاد باشد که مرد جاسوس، راضی شده باشد.
شاید هم مرد حس عذاب وجدان می کند...
شاید جاسوس ها هم، چیزی به اسم عذاب وجدان دارند!

سارا می گوید:
باید بدونم کی منو خواسته؟

مرد می گوید:
نمی شناسم!
و قانون‌ کارم اینه که نشناسم!
هر کی بیشتر پول بده!

پشت خط، یه زن با من‌ حرف زد، انگلیسی دست و پا شکسته!
معلوم بود کردی بلد نیست، یا شاید نمی خواست کردی حرف بزنه!
شب آماده باش... میام دنبالت!

سارا مردد است...
اگر از سمت بناز یا فرمانده بود، حتما نشانی می دادند که بفهمد!

بناز و دوستانش، انگلیسی بلد نبودند، چه کسی با مرد حرف زده بود؟
چه‌ کسی حاضر بود، برای او، پول کلان دهد؟

شاید پاپوش جدید بود که او را از زندان، خارج کنند!
اینجا لااقل، به عنوان گروگان سیاسی، در امان بود...
شاید او را، جای بدتری می بردند.

انتقام گیری شخصی!
او با بناز و فرمانده، در ارتباط بود و آن ها اینجا، کم دشمن نداشتند!

دلش می خواست با خواهرش، تماس بگیرد، ولی چگونه؟

شب مرد آمد...
نگهبانان ورودی سهمشان را گرفته بودند.
هیچکس، سر راهشان نبود‌!

مرد، سارا را، سوار ماشینی کرد.
جاده های خاکی پشت هم...

پلیس راهی ندیدند، فقط نزدیک‌ مرز، متوقفشان کردند.
مرد، کارتی نشان داد و گذاشتند عبور کنند.

سارا نمی دانست در کدام کشور است!
وارد‌ یک جاده‌ ی خاکی شدند...

مرد گفت: پیاده شو!

سارا، کسی را‌ نمی دید، ترسید!

_اینجا که فقط صحراست مَرد!
کجا هستیم؟

مرد داد زد:
بیرون!

غریبه ای با اسلحه‌، جلوی ماشین آمد، سارا را پیاده کرد و به طرف خاکریزی هل داد...

سارا افتاد، کسی داشت نزدیک می شد...
سارا سرش را بلند کرد.
سایه ی مردی با کلاه سربازی...
فرمانده بود!

_دوشیزه آل طاها، با من ازدواج می کنید؟
همین امروز، همین حالا؟!

_سلام آقا!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی