چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_هفت
#چیستایثربی

تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛ شهرام ساکت بود. نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟! گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و تجویز داروها و دستورهای لازم ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...


در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده و ماتم زده ای بود ؛

اشکهایم را با پشت دستم پاک میکردم ؛ یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر درخت طلایی و زیبا بالا برده بود ؛ پاییز بود ؛ چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...

انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛ فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا ؛ برایم مهم نبود ؛ یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.

شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده باشد که شهرام ؛ مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم! باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!

وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته ! چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه ! گفتم : شاید رفتن سر کار ! گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛ حتی بقالی ده ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود. شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه! جایی که خوب میشناختیم ؛ آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛ لعنتی اونجاست... !

تو همینجا بمون! گفتم :: نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت: تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛ تو یواش بیا !
شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم ؛ یه گناهش رو میگه ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار! زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص وقتی دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم! شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده! همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛ فریاد بلندی کشید. شبنم گفت: بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار ! یواش زدم؛ حرف بزن! اما اگه دروغ بگی ؛ میدونی که محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛ صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو بریدم ؛ پونزده سالم بود!
حالم بد میشد؛ وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه ! بابام الان بیست ساله مرده ؛ هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد! اون زبون بسته ها رو پشت بوم ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !

شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد: خیلی خب! من دل مردی رو شکستم ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

Yasrebi_chista/instagram


کانال_قصه
#اویکزن
تنها کانال معتبری که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید
@chista_2


اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده آزاد است.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت107
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_هفتم

کلمه ی "تکذبان" به پدرم می رسد.
می ترسم...
پدرم در چشم های یاسر، نگاه می کند.

_ازدواج من با آوین تنها راه نجاتش بود...
من یه کُرد روزنامه نگار و معلم ادبیات بودم که سال هفتادوهشت زندان رفتم، بعدش دیگه نخواستم تو این کشور روزنامه نگار باشم...
من از آوین ده سال بزرگترم..‌.
باهاش ازدواج کردم که نجاتش بدم....
از کتک تو نمی ترسم!
ولی یکی باید بدونه اون دوربینا، کار کی بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌....
دیگه دو تا دختر بزرگ دارم و آب از سرم گذشته....

درویش افلیج، برای کسی کار می کرد. همون کسی که سردار، به خونش تشنه ست‌‌‌‌‌‌‌‌‌....
یک‌ جنگِ کهنه بین یک سردار وطن و یک چریک دو آتیشه ی جدایی طلب کُرد‌‌‌‌‌... پدر آوین‌‌‌‌‌‌‌‌!...
سعید صادقی، پسر‌ یک شهید جنگه، پسرِ دوست فرمانده...
ولی آوین از شوهر دوم مادرشه...
کسی که همه تون فکر کردید سال هاست مُرده.... درحالی که اون الان عراقه...‌‌‌
یه جدایی طلب دو ‌آتیشه...
یه چریکِ خستگی ناپذیر!
تمام نقشه ها زیر سر اونه و همکاراش اینجا....

این سال ها، همیشه غیب بوده، ولی همه جا، صد تا جاسوس داره...
حواسش به همه چیز هست.
نه دخترش، آوین رو، به برادر زن فرمانده می داد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نه هرگز فرمانده رو ول می کرد....
اون دخترش رو، فقط تو نوزادی دیده!
مرد تفنگ و کوهه....
حسی به خانواده نداره.

حمله به فرمانده، اونم، صبح ازدواجش با سارا؛ به دستور اون بود!
اون، ردِ سارا رو گرفته بود تا فرمانده رو بُکُشه!

دیگه چی‌ می خوای بدونی؟
دوربین هم، کار اون بود!
هم دخترشو تنبیه کرد، هم تو رو...
دختری که ضد عقاید پدرشه!
هم سعید، و هم تا هفت‌ نسل فرمانده رو، تنبیه کرد...
همه رو بی آبرو کرد و به جون هم انداخت.

یاسر می گوید:
اون کیه؟!
کیه که‌‌ هیچکدوممون ندیدیمش؟

پدرم می گوید:
دیدید! نمی شناختیدش...
داره میاد اینجا!
پدر واقعی آوین....
یک چریک جدایی طلب و.... می بینیدش!

کسی که همه ی عمرشو شایعه می کنه مُرده، تا تو کوه و دشت بجنگه، کسی که دشمن خونی این سرداره!
الان تو راهه... یه کُرد‌ دو رگه ی ایرانی عرب.
دوربینا ، جاسوسیا، به دستور اونه
تنها برادر بازمانده ی خاندان آل طاها...
فکر می کردن مُرده...
برادر بزرگتر‌‌‌‌! عموی بزرگ طاها.....
تنها عموی زنده ی طاها که حتی خواهراشم از زنده بودنش، خبر نداشتن!

اون‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پدر آوینه!
و قسم خورده تا به هدفش نرسه، از خون هیچکدومتون نگذره!
میشناسمش....
اون از همه تون متتفره، بخصوص یکیتون! دلیل داره...
و منتظره که اون یکی رو ببینه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت107
#قسمت_صد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی