چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت

حالا، من سارا هستم.
جای سارا فریاد می کشم...

همسرم دست مرا می کشد.
_بیا بریم سارا!
اینا حتما یه گروهن...
بقیه شون، الان می ریزن اینجا، منتظر‌ ما بودن!

از دست همسرم فرار می کنم و به طرف آن ها می دوم...

_دوتاشون هنوز نفس می کشن!

روی آن ها خم می شوم، دوتاشون زنده ان!
یکی تموم کرده...

_باید‌ ببریمشون بیمارستان!
گلوله خورده تو ریه ش، باید سریع برسونیمش اتاق عمل، ماسک اکسیژن‌ می خوام...
من باید، باشون برم...

جعبه ی کمک های اولیه‌م‌ کو؟
داد می زنم: من چه دکتری ام؟ هیچی ندارم...
هیچی ندارم‌ کمکشون کنم!

خم می شوم‌ و به یکی از آن ها، تنفس مصنوعی می دهم.

همسرم داد می زند:
سارا اینا دشمنن!
اینا‌، من و تو رو، آبکش می کردن...
اگه تو نمی زدی، اونا می زدن!
دیدی که تیر زدن به دست‌ من!...
تیرشون خطارفت، وگرنه الان من‌ و تو زنده نبودیم!

این جنگه سارا... بفهم!
باید از اینجا بریم...
کار اینا تمومه!

_نه، هنوز دوتاشون زنده ان!
کار من نجات آدماست...
لعنت به کلماتی که مارو تبرئه کنه! لعنت به کلمه ی جنگ...
باید نجاتشون بدم!

_کارِ‌ تو، نجاتِ آدماست سارا...
من نه!
من یه سربازم...
دشمنمو، نجات نمی دم!
من میرم... سربازام، درخطرن!

_ راه ما از‌ هم، جدا‌ میشه، نه؟

همسرم‌ به من نگاه‌ دردناکی می کند:
اگه تو بمونی، آره، جدا میشه!
و می رود...

بالای سرِ دو زخمی ایستاده ام، نمی دانم چه کنم!
یکیشان بیهوش است، دیگری با چشمانی پر از التماس، به من نگاه می کند، نمی تواندحرف بزند، گلوله به شکمش خورده.

خدایا‌‌! این خیلی بچه ست!
چرا؟ چرا می خواستن ما را بکشن؟

نفس زنان، زیرلب می گوید:
تو رو نمی خواستم بکشم، فقط اونو...
دستور‌ بود!

این بچه‌، همزبانِ من است!
خدایا، من چه کردم؟

فریاد می زنم کسی اینجا نیست کمک کنه؟
من دو تا زخمی دارم!

ساکنان کوهپایه صدای گلوله را شنیده اند، دارند خود را به بالای تپه می رسانند...
کمک می کنند، زخمی ها را می بریم.

بالای سر زخمی ها فریاد می کشم:
زنده بمونین!
نفس بکشین!
توروخدا نفس بکشین‌!

دو مَرد به آن ها، تنفس مصنوعی می دهند...

به بیمارستان می رسیم...
اینجا من همسرِ کسی نیستم، عشق کسی نیستم، عاشق کسی نیستم!همان دختر شانزده ساله ای هستم که با خودم عهد کردم تا آخر عمر، جانِ مردم را نجات دهم...

من سارای پزشک هستم و دو بیمار دارم که باید نجات پیدا کنند!
مهم نیست یکی از آن سه نفر مُرده، مهم این است دو نفر دیگر می توانند نمی رند!

من آن مرد را نمی بینم، همسرم را...
مطمئنم دیگر به سمت من باز نخواهد گشت.
مهم نیست!
من اینجا، دکتر هستم و باید، جان این دو نفر را نجات دهم.

لعنت به هر چیزی که آدم ها را سنگدل کند!
لعنت به هر چیزی که جان آدم ها را بگیرد!
لعنت به هر چیزی که جنگ ها را به دنیا بیاورد!
لعنت به من، اگر عشق باعث شود که یادم برود آدم ها را، قبل از عشق، دوست داشتم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#قسمت_شصتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_یکم

کاش‌ دنیا کمی با عاشقان‌، مهربان تر بود!

_بعد چی شد؟ بگید!

_بشین‌ تو ماشین، دختر!‌

چشم های مرد، دیگر تاریک‌ شده است، گویی از درون، گریه می کند یا خشمگین است!
نمی توانم واردِ چشمهایش شوم و سارا را، ببینم!

با بناز خداحافظی نمی کنم...
می گویم: زود برمی گردم!

طاها، در ماشین‌، دستم را می گیرد.

_خوبی؟

فرم‌ صورتش، چقدر شبیه بناز است و چشم های سیاهش، شبیه سارا!

_خوبم!

و دلم‌ می خواهد داد بزنم که پس، سارا چی شد؟
اون دختر عاشق؟

مردی که روی صندلی جلو نشسته است، صدا و سکوت را، با هم، خفه‌ می کند...

انگار کسی جرات ندارد در حضورش، نه حرف بزند، و نه ساکت باشد!
من طلسم را می شکنم...

می گویم: طاها، هیچ می دونستی دایی من... سعید صادقی و پدر شما، با هم دوست صمیمی ان؟
رابطه شون، سرپل ذهاب، خوب بود؟!طفلی دایی که سوگوار پسر خونده شه!پسر خانمش...

مرد، نه آینه را، نگاه می کند، نه مرا!سکوت مطلق...
انگار وجود ندارم!

طاها می گوید: نه عزیزم... دوست نیستن!
دایی شما، حتی حاضر نشد، ایشونو ببینه!
حتی برای خاکسپاری، گفت پدرم حق ندارن بیان!

تعجب می کنم!...

_پس زمان خیلی چیزا رو عوض کرده!باید دید چی شده که رفیق گل گلاب ایشون، ازش برگشته؟

طاها با تعجب، نگاهم می کند...

تو حالت خوبه آوا جان؟!
دایی تو، کِی با پدر من‌ دوست‌ بوده؟
تو این‌ یه ماه که سرپل ذهاب بودم، داییت حتی حاضر نشد منو بپذیره!
منو، مقصر گم شدن تو می دونست!
اسم پدرمم‌ که میامد، داییت، روشو، برمی گردوند!

_ای وای چرا؟

_نمی دونم، از خودشون بپرس!

فرمانده می گوید:
به شما بچه ها، ربطی نداره!

می گویم: ببخشید...آینده ی این‌ کشور دستِ ماست! نه؟
همیشه می گید: جوونای ما عاشق شهادتن...
پس این جوونا، حق دارن، قبل از شهادت، یه کم، گذشته رو هم بدونن! نه؟

طاها خنده اش می گیرد...

_عزیزم، پدرم هیچوقت زور نکرده کسی بره جنگ!

_پسرای خودشو زور نکرده!
ببین چند تا از پسرای رفقاش، الان زنده ان؟
بخدا اگه بشماری، انگشتای یه دست نمیشن!...
هر کی، شهید میشه، شنیدم، پدرت به کُلِ خانواده ش، هدیه میده! و عکساشونو، به دیوار اتاقش میزنه...‌

طاها، دستم را فشار می دهد!
یعنی ساکت!

دلم می خواهد همان موقع بگویم: این، پدر تو نیست! از او، دفاع نکن!
ولی جلوی پسر راننده، نمی خواهم حرف بزنم...
این‌ پسرک به نظرم، جاسوس فرمانده است. مدام، از آینه، به من و طاها، نگاه می کند.

می گویم: طاها می خوام کردی یادت بدم!
به داییم، به کردی تسلیت بگی!

آن مرد، تحملش تمام می شود، به من می گوید:
میشه ساکت شی؟

_نه... می خوام قبل از رفتن، یه سر بریم خونه ی درویش!
به سارا، از گوشیِ بناز، زنگ زدم.
می خوام ازش، تشکر و خداحافظی کنم!

فرمانده به‌ راننده می گوید:
خونه ی درویش نمیریم، جاده رو عوض کن، زود!

پسر می گوید: الان خیلی نزدیکیم قربان!ببینید! درویشم‌، کنار جاده وایساده، با خواهرش... و سارا خانم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#قسمت_شصت_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_دوم

راننده، کنار جاده‌ می ایستد...
فرمانده شیشه را پایین می کشد، چشم در چشم سارا، انگار منتظر واکنشی، از سمت اوست تا پیاده شود.

می ترسد سارا باز، بیهوش شود، یا فرار کند...
سارا اما، محکم ایستاده‌ و اصلا به فرمانده، نگاه نمی کند.
فقط، چند قدم، عقب می رود، طوریکه صورتش، پشت سرِ خواهر درویش، پنهان می شود.

حالا فرمانده دیگر، صورت سارا را نمی بیند! و معنی این عمل سارا را، خوب می فهمد!
این یعنی: برو! یعنی نمی خوام ببینمت!

فرمانده، همانگونه در ماشین، نشسته‌ و مقابلش را نگاه می کند...
تسبیحش را درمیاورد، کسی نمی داند، در دلش، چه ذکری می گوید!

می خواهم‌ فضا را بشکنم...

_فرمانده، انگشترتون چه قشنگه!

جوابم را نمی دهد...
نمی خواهم اینگونه شود!

هر بار که این مرد، غمگین می شود و هر بار که سارا با سردی یا ترس با او، برخورد می کند، انگار چیزی در درونم، تکان می خورد، چیزی که نمی دانم چیست!

رابطه ی این دو نفر، به من ربطی ندارد، ولی این سردی کجا و آن‌ عشق طوفانی کجا؟!
مثل اینکه، تنه ی مرگ به تنت خورده باشد!

دلم نمی خواهد پیاده شوم، مگر اینکه آن دو به هم، نگاه کنند، اما نگاهی در کار نیست!

پیاده‌ می شوم...
طاها هم، در را باز می کند.

_میشه یه دقیقه تنهایی...

طاها می گوید: معلوم نیست، بناز چی به خوردت داده؟
همش می خوای بدون‌ من...
قبلا اینجوری نبودی بانوی گلم!
با ما، خودی تر از اینا بودی...

می گویم: طاهاجان، همه چیز رو برات میگم، یه عالمه، قصه دارم!
ممکنه با شنیدن بعضیاش، خوشحال شی، یا ناراحتت کنه!
یا مثل من، یه جاهایی، شاخ درآری!
ولی خب هزارو یک شب، قصه برات دارم!

می گوید: یعنی می خوای هزارو یک شب، منو معطل بذاری؟
تا اینکه... حالا!

_حالا چی؟

می خندد...

_هیچی، یاد هزارو یک شب شهرزاد افتادم، ترسیدم!
من شهریار افسرده ای نیستما!

_می دونم، اگه بعد از شنیدن قصه های من افسرده نشی! قصه های قدیم!
حالا برو تو ماشین پدرت بشین!
مثل یه پسر خوب!

_تو که می گفتی، ایشون، پدرم نیست!

_مهم اینه ما، درباره ی آدم ها، چی فکر می کنیم... مهم نیست اونا واقعا چی هستن!

می خندد...

به سمت آن سه نفر می روم.
سلام می دهم...
خیلی گرم، مرا به آغوش‌ می کشند.

سارا می گوید: حسابی حالت خوب شده ها!
رنگ و روت برگشته.
بناز، بلده حال همه رو خوب کنه!

_شاید، کارِ بناز نبوده!

می گوید: کارخودشه، خواهرمو خوب می شناسم.
قبل از رفتن، اینجوری، هیجان زده نبودی!

_سارا جان، کارت دارم...

_می دونم، هزارتا کار!
هزار سوال! بنازه دیگه!

_می خوام چند دقیقه تنهایی...

_ببین، از من چیزی نمی شنوی!
پس تلاش نکن!
با سارا کمی راه می روم.

می گوید: ببین، هیچی بهت نمیگم!
اون کسی که قصه رو شروع کرد، خودشم، باید تموم کنه!
می دونم نصفه برات گفته، چون اونم بقیه شو نمی دونه!
و این مرد! اونم، یه چیزایی رو نمی دونه!...
از چشم منم‌، چیزی نمی تونی بخونی...

_من تا...

_می دونم تا کجا رو می دونی!
این‌ مهمه که‌ در واقع، هیچی نمی دونی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#قسمت_شصت_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_سوم

به سارا می گویم: خب، بقیه ش؟

_وای، انقدر کنجکاوی که بخاطر بقیه ش، منو کشوندی اینجا؟
فکر کردم واقعا می خوای یه خداحافظی واقعی کنی!

ببین‌ دختر جون...
همه ی آدم ها برای خودشون رازهایی دارن و گاهی سنگینی اون رازهاست که آدمو قوی می کنه و باعث میشه زندگی رو ادامه بده!

زندگی من، هر چی بوده، از یه زمانی، تو هاله ی مه گم شد...
رنج زیادی کشیدم که اون بخش زندگیم، هیچوقت از اون هاله، بیرون‌ نیاد.
چون اون بخش، مالِ خودمه... فقط خودم!

می گویم: پس چرا بناز می خواد، من‌ اینا رو بنویسم، وقتی اصل ماجرا رو، نصفه نیمه می دونم؟
شاید کشوندن من، به خونه ی بناز با اون روش چریکی، یه بهانه بوده که خودش از ماجرای تو، سر در بیاره؟

_ نه آوا! گمون‌نکنم!
بناز حوصله ی این چیزا رو نداره، اون الان خودش، یه فرمانده ست!
و کاندید نمایندگی اقلیم کردستان!
نه حوصله ی خاطره بازی داره... نه علاقه ای به این کار!

خواهر من، کم‌حَرفه... هیچوقت از گذشته‌ و یادآوری اون، خوشش نمیاد!
اگه اون،‌ تو رو با خودش برده، چون عملیات مهمی بوده!
چون بناز هم، مثل همه ی ما، یه رازی داره...

نمی شد این‌ عملیاتو به دیگران واگذار کرد!
سردار مقاومت می کرد...
ممکن بود، تو یا طاها آسیب ببینید!
شما برای ما مهمید!‌

_طاها، برادرزاده تونه... من چرا؟

سارا نفس عمیقی می کشد...

_تو زن‌ طاها هستی!
کسی که می تونه با آرامش، واقعیتو به طاها بگه!
تو رو، دوست داره، ما رو نمی شناسه!
پس تو رو، باور می کنه!

_نمی فهمم ساراجان، چیو باور می کنه؟چرا بناز، به من گفت، زود برگردم؟
بعد از گفتن این‌ ماجراها به طاها...

سارا، به دوردست ها می نگرد...

_چون خواهرم، وقت زیادی نداره!
من دکترشم و باید، رازشو حفظ کنم، ولی مجبورم به تو بگم تا به ما کمک‌ کنی...

اون بمباران شیمیایی حلبچه، تا چند نسلِ ما کردها رو، ویران کرد!
ما اون روز، تو شهر‌ نبودیم... ولی نزدیک‌ بودیم، نمردیم! اما اثرش روی تک‌تک‌ ما، یه جوری، باقی موند!

بناز، چند وقته خیلی خسته ست‌‌‌...
ازش، آزمایش گرفتم!
این چند سال، درد می کشیده و به کسی نگفته!

اون، سرطان حادِ خون داره...
به خاطر همون بمباران شیمیایی لعنتی...
الان‌ دیگه، کاریش نمیشه کرد!

پیوند مغز استخوان لازمه، فوری و در کمترین زمان!
این‌ تنها شانس بنازه، اگه بدنش، جواب بده...

هیچ کدوم از افرادی که دوروبرمون‌ بودن، خونشون از لحاظ بافتی، با اون، هماهنگی نداشت!
فکر کردیم شاید... تنها کسی که فامیلمونه، یعنی طاها!
وقتیکه داییت، زنگ زد و گفت، بله، بافت خونی‌ مشابهه، وقتو تلف نکردیم...
نمی دونم چطوری از آزمایشگاه عقد، خواسته بود این‌ مواردم، چک‌کنه.

اینا مهم‌ نیست!
مهم اینه که طاها، الان تنها کسیه که می تونه بناز رو، از مرگ، نجات بده...

وقتی نمونده!
به ما کمک‌ می کنی؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#قسمت_شصت_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد1379
#قسمت64
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_چهارم

زمان مثل ساعت شنی، حرکتی دیوانه وار دارد...
زمان مثل شن از لای انگشتانم می گذرد، می خواهم نگهش دارم، نمی توانم!

سارا، از من خواسته، قبل از اینکه، به شهر برسیم، ماجرا را، به طاها بگویم... و بعد از دیدن پدرم و خانواده ام، دوباره برگردیم...

کجا با طاها حرف بزنم؟
فرمانده چقدر می داند؟
من نمی توانم جلوی او صحبت کنم!

ظاهر بناز تغییری نکرده، هنوز موهای بلند زیبایش را دارد، اما شاید نشانه هایی از بیماری داشته که برخی فهمیده اند!

این فرمانده، همه جا، جاسوس دارد!یک خون دماغ، یک سردرد غیر عادی...
هر چند، بناز، تن به شیمی درمانی نداده، اما چهره اش، تکیده تر از، ساراست!

یعنی فرمانده می داند؟!
این مرد چه چیزهایی را می داند؟
و من چرا نمی توانم از مرز نگاه او و سارا، عبور کنم و بقیه ی ماجرا را بفهمم!

روی کاغذ می نویسم:
طاها باید باهات حرف بزنم، به بابات بگو حال من بده، یه جا نگه داره، واجبه!

طاها به پدرش می گوید...
پدرش جواب می دهد:
ایست بازرسی بعدی!

طاها می گوید: اونجا، جای مناسبی برای یه خانم نیست!

_چرا؟ مگه حامله ست؟
مگه می خواد بره عق بزنه که همه بشنون؟!
می خواد یه دقیقه بره دستشویی!

می گویم: مگه آدم، حتما باید حامله باشه که شما قبول کنی جای مناسب تری ببریش؟!
نخیر، بنده، حامله نیستم آقا...
استفراغم نمی خوام کنم، ولی تو بازرسی هم، دستشویی نمیرم!

_چرا؟ مگه چشه اونجا؟

_ حالم بده‌ و می خوام با طاها، درباره ی موضوعی حرف بزنم، کوتاه!
تو مستراح زنونه، با شوهرم حرف بزنم؟!

_چی بهت گفت این دکتر سارا؟
گوش تو رو با چه حرف هایی پر کرد؟!
بناز چی؟

من که می دونم اونا نقشه دارن!بناز،نه رمان می خواد و‌ نه قراره تو سازمان ملل، یا مجلس، درباره ی خاطراتش، حرف بزنه!
من تا یه حدیشو می دونم، بقیه شو خودت، مثل یه دختر خوب، برام میگی!

_شما همه چیزو می دونید، کامل تر از من...

می گوید: چرا به اونا، شک نمی کنی؟ولی من همیشه، از دید امثال شما، گناهکارم؟!

می بینی طاها، این دختر، انگارطلبکاره!
از وقتی منو دیده، تا حالا، مدام، مزخرف میگه و من، بخاطر حرمت تو، هیچی بهش نگفتم!
ولی به تو یاد دادم...
به تو گفتم، چرا تمومِ جوونیمو جنگیدم...
این‌ فقط، بخاطر سرزمینمون نبود، که همیشه بهش چشم داشتن، این بخاطرِ...

طاها می گوید:‌ بخاطر اعتقادتون بود!

مرد می گوید: منتی سر کسی نمیذارم!
بخاطرش، قربانی دادم و میدم!
اما یه بچه...

نگاهش می کنم...

_سارا رو قربانی کردید؟

داد می زند: پیاده شو!

_چرا؟ چون حقیقت تلخه؟
سارا تباه شد!
دیگه کی؟ قربانی بعدی، کی بود؟
دایی من؟

و می خواستم بگویم بچه تون؟!...
اما چیزی نگفتم، مطمئن نبودم که او، از سارا، بچه ای داشته باشد!
خشمش شدید بود!

_طاها یه ماشین بگیر، بقیه راهو، خودتون برید.
من تو این شرایط...

_کدوم شرایط آقا؟!
شنیدم‌ سر پل ذهاب، شما، هیچ کمکی نکردید!
فقط با یه بیسیم، تو مَقرتون، نشستید! نه؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت64
#قسمت_شصت_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_پنجم

عشق، همیشه کودک است‌ و همین، زیبایش می کند.

وقتی فرمانده، ما را از ماشینش پیاده می کند، خوشحال می شوم.
تحمل سکوت او، برایم سخت است..‌.

یک مرد کرد حلبچه، ما را سوار می کند...
فارسی نمی داند، خیالم راحت است که می توانم تا سر پل ذهاب، همه ی ماجرا را مثل یک‌ قصه، برای طاها خلاصه کنم، طوری که شوکه نشود!
و بداند عمه اش چقدر به یاری او، برای پیوند مغز استخوان نیاز دارد...

اما قبل از شروع، انگار، وارد نگاه فرمانده می شوم!

او را می بینم، که به نزد سارا باز می گردد...
پس بیرون کردن ما از ماشین، بهانه بوده!...
او می دانسته که اگر اینبار هم، پشتش را به سارا کند و برود، دیگر ممکن نیست، هرگز او را ببیند!

حالا او را می بینم که‌ مقابل سارا ایستاده!
نه مثل یک‌ فرمانده، که مثل مردی که زمانی، عاشق این زن بوده است!

سارا می گوید: نمی خوام حرف بزنم.

مرد می گوید: سارا، هفده سال فرار کافی نیست؟

سارا با تعجب، به او نگاه می کند:
کدوممون فرار کرد؟! من یا تو؟
من به سنگ سنگِ اون کوه، قسم خوردم که عاشقتم، ولی تو‌ رفتی!

_می دونی که شغل دیگه ای، به من دادن...
شغلی مهم، بدون مرز، همیشه در سفر!

_ من به جوانمردیت، ایمان داشتم اما تو‌ رفتی!
بچه ی ما...

_سارا جانم، اون‌ بچه، تخیل تو بود!چون دوست داشتی از من بچه دارشی!
من‌ و تو اون شب... ما‌ که نتونستیم!

_دکتر گفت، من باکره ام و حامله...
گفت تو موارد شبیه من‌، پیش میاد.
بهت گفتم بیا بریم آزمایش بدیم، بچه ی خودته...
سعیدم بهت گفت، ولی نیامدی!
چرا؟ تو که می دونستی من دروغ نمیگم!

_اتفاقاتی افتاد...
شغلم، ماموریتم و درجه‌م عوض شد!

_من قد یه درجه برات ارزش نداشتم؟من و بچه ت؟

_تو به سعید پیغام دادی که من، طرفت نیام! من‌ فکر کردم...

_بله! وقتی چند بار خواستم بیای و نیامدی، این‌ پیامو دادم...
من نمی خواستم تو زورکی، پدر بچه ای باشی که‌ باورش نداری!
و بعد، اون حقایق... سعید بهم گفت...
اونم تازه فهمیده بود!

_چی؟

_سعید بهت نگفت؟

_نه...فقط ازم دور شد!

_خدای من... ۷۸!
جریان حمله به کوی دانشگاه!
حمله‌ به اون دانشجوهای بی‌پناه...
تو هم جزء امضاکنندگان ‌نامه ای بودی که اون بچه هارو‌‌‌‌، فتنه می دونست!

تورو همیشه، مرد حق می دونستم، هیچوقت باور نمی کردم چنین نامه ای رو امضاءکرده باشی!

ولی سال۸۰، سعید امضای تو رو دیده بود!
من نمی دونستم با کی طرفم!
با یه رزمنده ی شجاع‌ مومن؟ یا یه موجود کینه ای که همه رو، دشمن می دونه!

_اون تنها امضایی بود که من بخاطر دوستام‌ انجام‌ دادم!
می دونم سعید، از اون‌ نامه شوکه شد، اماکاش همه ی حقیقتو می دونست!‌ کاش می پرسید!

من، خواهرشو‌ نجات دادم، خواهر سعیدو، تو زندان!
که آوا‌ رو، حامله بود!
یه‌زن ‌ ۱۸ساله‌ ی کُرد!
یه دانشجوی تندرو روزنامه نگاری، که دستگیر شده بود و پرونده ش سنگین بود.
خواهرِ سعید، که مادر آواست...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_ششم

هیچکس نمی تواند آسان باور کند که معشوقش را اشتباه انتخاب کرده یا اشتباه از آب درآمده!

هیچکس، نمی خواهد باور کند، کسی را که دوست دارد، نباید دوست می داشته!

معنای زندگی ما، به همین لحظه های کوتاه است، جایی میان شک و یقین...

هیچکس نمی خواهد به مرحله ی شک برسد، چون آنوقت، خیلی چیزهای دیگر هم، زیر سوال می رود!

سارا حال خوبی ندارد، درک می کنم!سارا چیزهایی فهمیده که آزارش می دهد، اما سارا، چیزهایی هم فهمیده که هنوز، از آن ها مطمئن نیست...

آن ها را نمی فهمم!
از چشم فرمانده، من ذهن سارا را، نمی توانم بخوانم، ولی آشفتگی او را می بینم!

چند قدم جلو می رود، برمی گردد و داد می زند!
سارای همیشه آرام، داد می زند:
_کجا بودی، وقتی بچه ت بدنیا آمد مَرد؟
ده بار صدا زدن، پدر این بچه، کجاست؟
صدای تورو نشنیدم!
غیب شده بودی؟

من، توی بیمارستان، بچه مو بدنیا آوردم، ثبت رسمی شده، جاسوسای تو کجا بودن؟
خودت کجا بودی پدر مهربون؟
تو که معتقدی، برای خانواده ت، همه چیزو، سنگ تموم گذاشتی؟

من خانواده ی تو نبودم؟!
من زن رسمی تو نبودم؟
بچه ی من، بچه ی تو نبود؟

سارا می لرزد...
مرد مثل مجسمه، بی حرکت است، نه ناراحت است، و نه پشیمان!
مطمئن است که حال سارا، خوب نیست!

می گوید: سارا جان، شاید لازمه با هم یه‌ دکتر بریم...
من‌ حرفامو بزنم، تو هم، حرفاتو بزن، ببینیم کدوم درست میگیم...

من سال ها قدم به قدم دنبالت بودم، تو هرگز حامله نبودی!
توی هیچ بیمارستانی نزاییدی!
تو، دکتر بینظیری هستی، ولی حتی دکترا هم می تونن دچار...

سارا می گوید:
دچار چی، توهُم؟! جنون؟!
من سالمم مرد!
من به سلامتِ همون شبم، که عقدم کردی!

چطور شک کردی این بچه مال توئه؟تو که می دونی، من قبل از تو و بعد از تو...
اصلا همیشه، فقط مالِ تو بودم!
مال تو هم، انگار نبودم!
مال هیچکس نبودم!

مرد، لحظه ای به زمین، خیره می شود، نمی داند چه بگوید!

_هنوز منو دوست داری سارا؟

این تنها جمله ای بود که سارا انتظار شنیدنش را ندارد!

_الان اینو می پرسی مرد؟!
بعد از این همه سال که پات وایسادم!
برای چی اصلا می پرسی؟
چرا تحقیرم می کنی؟
چرا منو، بچه فرض می کنی؟

من دیگه سارای شونزده ساله، وسط صحرا نیستم که خواهرم، کولم باشه و تو نجاتش بدی!
الان هر دو، وسط معرکه ایم!

اگه پای نجات دادن باشه، من بیشتر از تو، می تونم آدمارو نجات بدم!دشت ذهاب، به من احتیاج دارن، دارم میرم اونجا، اونوقت می پرسی، تورو دوست دارم؟

انتظار داری به پات بیفتم؟
انتظار داری بگم بیا بغلم کن!
عقلتو از دست دادی فرمانده؟

عمرِ ما دیگه برنمی گرده!
من هنوز زن رسمیتم!
اما دلم نمی خواد، حتی دستت به دستم بخوره!
چرا منو احمق فرض می کنی؟!

_تو منو کثیف فرض می کنی سارا!...
تو بودی که اول، فرار کردی!‌
روز عقدمون، با گروه دشمن من، دوست شدی!
اگه بچه ای بود، منو، لایق پدریش نمی دیدی!
تو فکر می کنی، من یه آدمکشِ آدم فروشم؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#قسمت_شصت_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هفتم

می گویند عشق را از هر دست بدهی، از همان دست یا دست دیگر می گیری، اماگاهی این اتفاق نمی افتد...
گاهی وقت ها عشق را می دهی، اما عشق را نمی گیری!

از دست راست باید عشق را بدهی، یا از دست چپ؟
اصلا با دست باید داد، یا با قلبت؟شاید هم، با فکرت؟!

هیچکس نمی داند چرا بعضی عشق ها به جواب می رسد و برخی به سنگ می خورد!

سارا در شگفت مانده است!
مردی که مقابلش ایستاده و به طور جدی نگاهش می کند، آیا با تمام قلبش، معتقد است که او حامله نبوده و هرگز از او بچه دار نشده؟

سارا لحظه ای شک می کند...
این مرد، که نمازِ سروقتش، یک دقیقه دیر نمی شود...
این مرد که دروغگویی را گناه کبیره می داند...
این مرد که فریب را، فقط، در سیاست جایز می داند، آن هم نامش را دروغ نمی گذارد و می گوید، نامش، تدبیر است، اینگونه مقابل چشمان همسرش، دروغ می گوید؟!

چه بر سر او آمده است؟
آیا دچار فراموشی شده؟
ضربه ای دیده است؟

سارا مقابلش می ایستد، به چشمانش نگاه می کند و می گوید:
به چشمهام نگاه کن!
تصویر هیچ بچه ای رو توی چشمای من نمی بینی؟!

مرد نگاه می کند و سرش را به علامت تاسف تکان می دهد!

واقعا نمی بیند؟!

سارا بی اختیار، دستش را بالا می برد، می خواهد در گوش مرد، سیلی بزند، یک سیلی جانانه!

باید این مرد، از او سیلی بخورد تا یادش بیاید!
اگر پدر است، اگر نام خودش را، زمانی پدر گذاشته...
اما نمی تواند!

مرد می گوید: بزن!
دست های تو، جرات نداره زن؟

سارا می گوید: نه، دست های من، غیرت نداره!
بدبختی من‌ اینه...
دستای من، جلوی تو یکی، غیرت نداره!

شاید دستای من، حرمت، نگه می داره...
حرمت دستی که زمانی، نوازشت می کرد!
حرمت دستی که به دستِ تو داده شد، تا یک‌ عمر، کنارت باشه!

تو چطور یادت نمیاد؟

تمام دوران حاملگی من، بناز برای تو نامه نوشت...
از من با شکم بزرگ، عکس انداخت و با نامه ی من برات فرستاد...
از تو خواهش کردم بیای زیر درختای بید، منو ببینی!

مرد می گوید: نه! بناز، هیچوقت برای من، عکسی نفرستاد و نه هیچ نامه ای از تو!
فکر کردم به خاطر اعتقادات سیاسی اون و دوستاش، از من بیزار شدی!

سارا مانده است چه بگوید...
پس نمی دونی از من، بچه داری؟

مرد می گوید: بچه؟...کو؟ کجاست؟!اگه بچه ای باشه باید کنارِ تو بوده باشه!‌
من‌ از دور، زیر نظرت داشتم، هرگز بچه ای نبود!
نه با تو و نه با بناز!

_یعنی تو کُل ماجرارو نمی دونی؟!

مرد با بی صبری می گوید:
خب تو بگو، بدونم!

و در چشم هایش، اشکی جمع می شود که سارا، لحظه ای شک می کند!نکند هر دو بازی خورده باشند!
سارا باور نمی کند که او بتواند چنین ماهرانه، نقش بازی کند!

_تو اون نامه رو بر ضدِ دانشجوها، امضاء کردی... مگه نه؟!

_سارا خواهش می کنم!
همه ی سرلشکرای کشور من امضاء کردن و هدف اون نامه، فقط، یه هشدار بود‌!

_هشداری که مجوز قلع و قمع بچه هارو، به همه می داد!
حتی به لباس شخصیا... درسته؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#قسمت_شصت_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هشتم

همه ی جهان تاریک می شود...
چیزی نمی بینم!
چیزی نمی شنوم...

مگر من، آوا متولد۱۳۷۹، در چشمان فرمانده نبودم و سارا را نگاه نمی کردم؟!

چرا یک دفعه همه چیز تاریک شد؟
چرا قلبم چنین می زند؟!
چرا دیگر به، آینه ی چشمان آن‌ مرد، راهی ندارم که بقیه‌ ماجرا را ببینم؟

چه شد...
آخرین جمله این بود که سارا پرسید:
تو با اون نامه، اجازه دادی همه، حتی لباس شخصیا، بچه های مارو به اسم‌ مخالف و ضد انقلاب، قلع و قمع کنن؟!
فقط چون خواسته هایی داشتن؟!

و ناگهان همه جا تاریک‌ شد!

گریه ام گرفته است...
چرا دیگر، آن دو را نمی بینم؟
شاید برای سردار، اتفاقی افتاده!

صدای طاها را، انگار، از دور می شنوم:
تو که همیشه ‌خوش صحبت بودی عزیزم!
می خواستی برام قصه ی هزار و یک شب بگی!

چی شد؟
چرا یه دفعه، انقدر ساکت شدی؟...

فکر کردم خسته ای، خوابیدی، بیدارت نکردم، آخه‌ چشماتو بسته بودی، منم که هر چی این آقا، پشت فرمون پرسید، نتونستم جواب بدم!نمی فهمیدم چی میگه!...

از آینه، به راننده، نگاه می کنم...

_برگرد آقا!

طاها متوجه می شود...

_یعنی چی برگردیم؟!

_باید زود برسیم خونه ی درویش، اتفاقی افتاده!

طاها با ناباوری می گوید: چی؟
تو از کجا می دونی؟!
گوشی که دست‌ منه، هیچ کسم زنگ نزد...

راننده‌ می گوید: دیگه دشت ذهابیم!

می خواهم جیغ بزنم...
حسی به‌ من می گوید‌، سارا در خطر است!
نمی دانم چه خطری...
انگار هزاران سال، با من فاصله گرفته...

باید برگردم!
همین که دیگر فرمانده، به او، نگاه نمی کند اضطراب آور است!

گوشی طاها را می گیرم...

اول سارا... مشترک مورد نظر در دسترس نیست!
حالا بناز... با همان صدای‌ قاطعش، جواب می دهد:
چیه بچه؟

_سارا جواب نمیده، نگرانشم!

_حتما داره جراحی می کنه یا بالا سر مریضه...
واقعیتو به طاها گفتی؟
واکنشش چی بود؟

صدایم می لرزد...

_بناز وقت نداریم، نمی تونم الان بگم...
گوش کن!
حتما اتفاقی برای سارا افتاده...
دیگه نمی بینمش!

_تو چقدر فضولی دختر!
کاری رو که‌ گفتم بُکن...
همه چیزو به طاها بگو!
اون عاقله...

_بناز متوجه نیستی؟
فرمانده برگشت‌ پیش سارا.
من داشتم از چشم ‌اون مرد، می دیدمشون...
سارا سوالی پرسید و دیگه هیچی ندیدم!
الانم دیگه دشت ذهابیم، نمی تونم برگردم!

بناز، گویی ناگهان، از خواب پریده باشد، می گوید:
چرا زودتر نگفتی اون مرد رفته سراغش؟ کجان؟

_مزرعه ی درویش بودن!

_خدایا! جایی که بچه شو بزرگ‌ کرد...
سارا بچه شو می فرستاد پیش درویش و خواهرش، تا خودش بره سر کار.

_بناز... تو چرا به فرمانده نگفتی که از سارا، بچه داره؟!

_چی؟ من نگفتم؟
من بلند شدم رفتم ایران، دم خونه‌شون!
خواهرِ اون سردار، همه ی نامه هارو، پاره کرده بود!

رفتم اداره ش، راهم ندادن‌!
دایی محترمت، راهم نداد!
اما‌ بالاخره دم مرز، به سردار گفتم...

الان میرم‌ خونه ی درویش!
بت زنگ می زنم...
نترس!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_نهم

بناز زنگ نمی زند!

به دشت ذهاب می رسیم...
انگار به هیچ کجا!

پدرم مرا می بوسد، مادرم‌، در آغوشم، گریه می کند.
آرزو زار می زند...

چرا من کورم؟
چرا کَرَم؟
چرا چیزی نمی بینم و نمی شنوم؟!
چرا دلم می خواهد داد بزنم؟!

آرزو، در گوشم می گوید:
خواهر، من عاشق شدم!

چرا چشم های آرزو، مرا یادِ سارای عاشق می اندازد؟
خدایا سارا چه شد؟

آرزو نجوا می کند:
این یه رازه...
من عاشق دینِ مسیح شدم!
نباید به کسی بگی!
من بینشون بودم‌ این‌ چند وقت...
کمکای مردمو، تو کلیسا، جمع می کردیم.
دینشون، دین عشقه...
من هدفمو پیدا کردم خواهری!

طوری نگاهش می کنم که می ترسد!
حرف هایش را نمی فهمم...

پدرم داد می زند:
آوا رو خسته نکنید!

طاها می خواهد مرا به اتاق کوچکش ببرد...
دایی سعید را، از دور، در لباس مشکی می بینم...
دست طاها را، رها می کنم، می دوم...

_دایی!

در آغوش دایی، زارزار گریه می کنم‌...
او هم با من‌ می گرید.

بوی گذشته را می دهد...
بوی لباس سربازی!
بوی گیسوان جوان بناز، سارا، طاهای کوچک و آن مرد... فرمانده!

دایی می گوید:
چی شده آوا؟
چرا اینجوری گریه می کنی؟!

می گویم: دایی اشکاتو پاک کن!

_پاک کردم دخترم!

_به چشم های‌ من نگاه کن دایی!

دایی سعید لبخند می زند...

_چیشده دختر گل؟

دیگر صدای دایی را نمی شنوم!
وارد چشمهایش شده ام...
به گذشته برمی گردم!
به دوران بارداری سارا...

سردار، تنها در کوهستان منتظر است، سرگردان و غمگین است!
منتظر کسی است...

بناز می آید...

_چته مرد؟

_بچه مو‌ پس بده!
خواهرم مریض شده از گریه.

_بچه ی ماست!
بچه ی برادرمه.

_قرار بود من بزرگش کنم!
چرا اومدی بچه رو دزدیدی؟!
اون فقط‌ پنج سالشه!
کُردی بلد نیست...
به ما عادت کرده!

_جوجه ی پنج ساله ی کُرد، برای خودش، مردیه، حالا!

_ما قرار گذاشتیم!

_تو قرارو شکستی مرد!
گفتم اینو میدم، سارا رو آزاد کنی!

اون‌ موقع نمی تونستم نوزاد، بزرگ‌ کنم، عزادارِ داداش بودم و زنش...
باید انتقامشونو می گرفتم.

الان هر دومون، به چیزی که می خواستیم، رسیدیم!
تو سارارو داری! زنته، ازت حامله ست!منم، بچه برادرمو می خوام...
الان دیگه می تونم‌ نگهش دارم!

_من اون بچه‌رو‌ دوست دارم!

_بی خود....
تو فقط یه‌ عشق داری!
سارا!
و بعدم بچه تون...

هربار، ته نامه نوشتم، طاهارو، آماده کنید، میام میبرمش!
خواهرت و اون سعید، نامه هارو پاره کردن، مجبور شدم خودم بیام!

_خواهرم، عاشق طاهاست!
بزرگش کرده.

_بیخود کرده!
من از زنت، خوشم‌ میامد، نه خواهرت!طاهارو دستِ زنت دادم، نه تو!

طاها، مال من مرد!
سارا و بچه ش، مال تو!
چشم در برابر چشم!

_نمی تونم طاهارو، بهت بدم بناز!
نمی تونم اون طفل معصومو بذارم‌، مثل خودت بزرگ کنی!

_من‌ چمه مگه؟
الان فرمانده ام‌...
تو رفتی دنبال عشق و خانواده، من نرفتم!

_طاهارو پس بده، بچه دزد!

_بچه ی برادرمه‌!
دزد، تویی!

_گفتم طاها رو بیار، وگرنه‌...

_وگرنه چی؟
دوئل می کنیم؟!
خوبه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#قسمت_شصت_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی