چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی


صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام ؛ به ده بروم . کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛ وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد ؛ در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛ وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه! اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛ اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟ گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت: بیشتر تو خونه بود؛ قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛ جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛ بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛ ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.


شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!

گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
گفت: ببخشید؛ دست خودم نبود!..گفتم: بله!.... تقصیر دست چپت بود! باید اونم ناکار میکردم! خندید..

گفت:لپات گل انداخته؛ خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟ چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟ گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛ اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردیم ؛ وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛ باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من! اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛ گفتم:دارم میافتم ! گفت: ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛ نترس ! گفتم :مثل دیشب؟! ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟! گفتم: دیشب....رختخواب!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام رسمی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه باذکر
#نام_نویسنده و #لینک_تلگرام او بلامانع است....ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



کانال داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

گفت:رختخواب چی؟!.....

گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟! بگو خب!...


گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم ؛ بین هر زن و شوهری ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه! گفتم: ولی دیشب ؛ خطرناک بود ؛ نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !

گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟! به این زودی؟! گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی ! گفتم:میدونی دوستت دارم ؛ بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه! آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟ باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!.. گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟ گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛ فرقی کنه! فقط میخوان من ازدواج کنم ؛ مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...


در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟! همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛ لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس! دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!


به زور مرا بوسید ؛ آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟! بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟ دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛ فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛ یک لحظه مکث کرد ؛ در چشمانم خیره شد و گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛ چطوری بگم؟ ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!


یه دنیاست و یه نلی من! بچه ی ما ؛ مال ماست ؛ نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز ؛ صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛ حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد ؛ دور کند ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......



#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا /در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام و #لینک_تلگرام نویسنده بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.این اثر ؛ صاحب شابک است.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای افرادی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی


اتاق دور سرم میچرخید ؟ یا سوار ترن هوایی در شهر بازی بودم ؟ چرا آدمها را مثل لکه های نور میدیدم؟! تکه تکه؛ واژگونه ؛بی چشم و دست و پا...می آمدند و میرفتند... با جسم من کار داشتند ؛ انگار جسمم ؛ مال خودم نبود. بازیچه ی دست آنها بود؛ یکی سوزنی را در دستم فرو میکرد؛ دیگری لوله ای در بینی ام میگذاشت و سومی ؛ ضربه روی زانوهایم میزد. باز همه جا سفید بود....آخرین سپیدی که یادم مانده بود؛ بالای کوه با شهرام بود ؛ چه برف بکر و دست نخورده ای بود آن بالا......مثل رختخواب نوزاد یکروزه...چقدر دور بود؛ کی بود؟قرنها پیش....

گفتم:شهرام؟ یادش افتادم... درد دوباره در جانم پیچید ؛ داد زدم ؛ چند نفر به اتاق ریختند.میان آنها فقط صدای چیستا را شناختم. دستم را گرفت؛ من اینجام نلی جان! نترس! گفتم :چیشده؟ اینا از من چی میخوان؟! گفت:اینجا درمونگاه روستاست. یه ایست تنفسی داشتی. الان بهتری؛ خدا رو شکر ؛ گفتم: یادمه تو حیاط بودیم ؛ من افتادم ؛ شهرامم بود. الان کجاست؟ گفت: بیرونه! دکتر گفته ممکنه؛ دیدنش ناراحتت کنه! "نه ؛میخوام ببینمش...بگو بیاد اینجا"....آمد؛ رنگش پریده بود.گفتم: درو ببند! کنارم نشست؛ خواست چیزی بگوید "هیچی نگو! مگه چند وقت با همیم؟ مگه عمر آدم چقدره؟ فقط میخوام راستشو بشنوم.همه چیزو...نه معذرت خواهی.نه خداحافظی!" ؛ گفت: اینجا نمیتونم بگم ؛ گفتم:من مرگو امروز به چشمم دیدم ، اونوقت تو نمیتونی بگی؟! همیشه شک داشتم که زنی تو زندگیت بوده یا هست؟ اما ازدواج! ..بچه هم داری؟ گفت: وقتی اون حیوون به مادرم تجاوز میکرد؛ پدرم با چشم بسته؛ تو ماشین بود.منم تو کمد با دست و دهن بسته.... وقتی رفتن؛ مادر اصلا حالش خوب نبود. من روش پتو انداختم. براش لباس آوردم؛میلرزید... نمیتونست بلند شه ؛ حتی لباس بپوشه، احتیاج به بیمارستان داشت.من ترسیده بودم ؛ تو اون ده ؛ جایی رو نمیشناختم. پدرم سال قبل اونجا رو خریده بود؛ برای تابستونا. یه دفعه دیدم یه دختر بچه؛ حدود ده ساله؛ جلوی در وایساده! ...قد بلند با موهای کوتاه پسرونه؛ روسریشو انداخته بود رو شونه ش. اومد جلو ؛ گفت:من میدونم چیکار کنم ؛ تکونش نده! تو برو دکترو بیار ! بگو دختر حاج آقام اینجاست....آدرس درمونگاه دهو بهم داد. وقتی با دکتر برگشتم ؛ دخترک ؛ تن مادرم لباس پوشونده بود؛ دکتر داشت مادر را معاینه میکرد و زیر لب به اون حیوونا ؛ فحش میداد. آب جوش خواست. دختره گفت: من میارم ؛ رفتم جای قابلمه ها رو نشونش بدم، اما انگار جای همه چیزو میدونست. گفت : اسمت شهرامه، نه؟ گفتم:آره...گفت:منم آذرم.اینجا توت فرنگی میچیدم....صداشنیدم، پشت بوته ها قایم شدم.همه چیزو دیدم! تو رو انداختن تو کمد! خیلی سریع بود، وقت نبود برم ده ؛ کمک بیارم ؛ اما شماره ماشینو دارم؛ پیداش میکنم.بعد با دستای خودم دهن خودش و زن و بچه شو میبندم و میندازمشون تو کمد! میدونم چیکار کنم.....یه روز! قول میدم! باشه؟ گفتم: باشه....آذر ؛ دستش را جلو آورد ؛ باهم دست دادیم....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا به لاتین در اینستاگرام
#رمان#ادبیات


دوستان عزیز؛ این داستان ثبت شده و شابک دارد.اشتراک گذاری آن ؛ تنها منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک تلگرام اوست. ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذارید.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
#او_یک_زن

@chista_2

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند.
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

آذر گفت: یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم! حالا میبینی!...اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛ من همه چیزو دیدم...همه چیزو...بهت قول میدم شبیه همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره!

مرده و قولش! ....دمپایی لاانگشتی پوشیده بود. خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...بغلم کرد ؛ گفت: نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس! اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛ آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛ گفت:شش سالته نه؟ اشکال نداره...باهم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده.... آذر و شهرام ؛ دوستای همیشگی ! نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟ قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...


ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی؟ آذر گفت: آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه! گفتم: چیو؟ گفت:دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.بعد گفت: وای باز قسم خوردم که! شهرام سکوت کرد، خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه؛ سفیدتر بود....

دستش را گرفتم ؛ یخ بود. گفتم: آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد؟ همون که مادرتو... گفت: آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...گفتم :چه خوب...بر عکس من ! گفت : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم..... گفتم: برای همین باش عروسی کردی؟

گفت:نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای..... کنجکاو شدم.... گفت:مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من . مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!

حس میکرد پسره! اصلا از من؛ مردتر بود.با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد ! نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...بیست و چهار ساله بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند. یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛ این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟ قول دادم ؛ دست دادیم ! گفت :قول مردونه ها ! میدونی ؛ من از لحاظ جسمی ؛ یه مردم...دکتر گفت: ترنس ! تو ایرانم اجازه ی عمل میدن! اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...گفتم: مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛ بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه؟ گفت:آره...گفتم: خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت:خب...اینجا ؛ گفتنش یه کم سخته. اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست.... ما تو ده ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم... هیچکس درباره ی وضعیت اون ؛ چیزی نمیدونه ؛ حتی درباره ی عمل اون ! خونواده ش هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...


گفتم: پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟

گفت:آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛ گفتم: ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن! پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین! تو منو دوست داری؟ مگه نه؟ گفت:بت چی بگم؟نفسمی...خودت میدونی! گفتم: اون چی؟ فراموشش کردی؟ گفت:
دوستمه؛ یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام #چیستایثربی/یثربی_چیستا
به لاتین در اینستاگرام
#ادبیات #رمان


دوستان عزیز؛ این اثر ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام
اوست.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را چون سایر اصناف؛ رعایت میفرمایید .

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2