داستان کوتاهِ « #ندارد » از
#علی_اشرف_درویشیان
ـ نیاز علی ندارد .
ـ حاضر .
اوّل بار که دیدمش ، کنارِ ناودانِ مدرسه نشسته بود . سرفه اش گرفت . تک سرفه ها به سختی تکانش می داد . خونِ کم رنگی بالا آورد . دهان را با آستینِ کتِ نخ نمایش پاک کرد . شتابان به کلاس رفت و روی نیمکتِ اوّل نشست . کلاسِ دوم بود . کوچک بود و ریزه با رنگِ مهتابی ، رگِ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک تک مثل آدمِ تب دار می زد. مدادش را با نخ به سوراخِِ دکمه ی کتش بسته بود . وقتی که چیز می نوشت چون نخ کوتاه بود ، شکمش را جلو می آورد . مثل این که به جای مداد ، تنِ خودش را روی کاغذ می کشید . وقتی که مشقش را می گرفتم ، دست هایش می لرزید . کاغذهایِ مشقش را از میانِ زباله دانِ مدرسه پیدا می کرد . مشقش را که خط می زدم ، احساس می کردم که روی زندگیش خط می کشم . ظهرها به خانه نمی رفت . اصلاً بیشترِ بچّه ها به خانه نمی رفتند . نانِ شب مانده شان را همان جا کنارِ دیوارِ کاهگلیِ مدرسه می خوردند . او هم نان ظهرش را در جیب داشت . کفش لاستیکی ، رویِ مچِ پایش خطِّ قرمزِ بدرنگی کشیده بود و اثرِِ زخمی به جا گذاشته بود . درس هایش را خوب می خواند . زودتر از دیگران روبه راه شده بود . می توانست خط های درشت روزنامه ها را بخواند . یک روز درحالی که همه ساکت بودیم ، خش خش روزنامه ای که به جای شیشه روی پنجره زده بودیم ، توجّه ی بچه ها را جلب کرد . به نیازعلی گفتم : « نیاز علی ، می توانی روزنامه را بخوانی ؟ ها ، اگر گفتی چه نوشته ؟ » پس از کمی سرخ شدن و من و من کردن ، شروع کرد به خواندن : « آقا ، نوشته کٌت . » ـ آفرین ، درسته ، بخوان ، خب . ـ آقا ، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی . ـ آفرین . آفرین . خیلی خوبه ادامه بده . ـ آقا ، در تهران حـ حـ حراج شد . نفسی تازه کرد . رو کرد به من و گفت : « آقا چه درشت و خوب نوشته !! » گفتم : « آری ، نیاز علی ، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت و خوب می نویسند . »ـ نیازعلی ندارد . ـ حاضر . شناسنامه اش « ندارد » بود . در کلاسِ من خیلی از بچّه ها شناسنامه شان « ندارد » بود . وقتی که اسمش را می خواندم ، تکان سختی می خورد . با خجالت ، در حالی که مداد و نخ را پنهان می کرد تا آن را نبینم ، با جیغ کوتاهی می گفت : « حاضر » و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی . تنها وسیله ی بازی او توپی بود که با کاغذ سیاه های مچاله درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود . وقتی که بچّه ها بازی می کردند ، او کنار دیوار می نشست و توپش را در دست می فشرد . آسمان را تماشا می کرد . سرفه اش می گرفت و خون بالا می آورد . دلم می خواست بیشتر با او حرف بزنم . یک روز که روی پله های مدرسه نشسته بودم ، آهسته آمد و کنار پلّه ها نشست . توپ کاغذی در دستش بود . زانوهای چرکش از میان پارگی شلوارش پیدا بود . پرسیدم : « نیاز علی , خانه تان کجاس ؟ » ـ پشت قلعه ، آقا . ـ اسم پدرت چیه ؟ ! ـ ریش چرمی ، آقا چه کاره س ؟ ـ هیچی ، آقا . خیلی پیره ، نشسته توی خانه و کتاب دعا می خوانه ، آقا . ـ مادرت چه می کنه ؟ ـ بیکار شد ، آقا . دیروز دندان های جلوش افتاد و بیکار شد . خوب که جویا شدم ، معلوم شد که مادرش برای مش باقر ، تاجر خشکبارِ ده کار می کرده.کارش خندان کردن پسته بوده . پسته هایی را که دهانشان بسته بوده ، با دندان باز می کرده و روزی بیست و پنج ریال می گرفته . پس از سال ها کار ، دندان هایش ریخته و بیکار شده . برادر بزرگش که خاک بردار بوده دو سال پیش پس از برگشتن از سربازی موقع کار زیر آوارها مانده و آن ها را تنها گذاشته بود . زمستان آمد . بچه ها از دهات دور می آمدند . وقتی که می رسیدند ، به آدم های یخی شباهت داشتند . دور مژه ها و ابروها سوراخ بینی شان یخ زده بود . مژه هایشان را که به هم می زدند ، چق چق صدا می کرد . مثل این که دو تکه شیشه را به هم بزنی . می نشستند کنارِ بخاریِ هیزمی و از بینی شان تتکه های یخ را می کندند.آن ها پشت لبشان سبز شده بود و سبیل های یخیِ بزرگی پشت لبشان درست می شد . گیوه ها را به بخاری می چسباندند . بوی لاستیکِ سوخته و بویِ تندِ عرقِ پا در هوا پخش می شد . از دورِ گیوه هاو کفش های لاستیکی ، آب می چکید و اطراف بخاری را تر می کرد .اتاقم کنار کلاس درس بود . هر روز صبح از میان پنجره ، بچّه ها را می دیدم که به مدرسه می آیند. نیاز علی مثل پرنده ای که نخی به پایش بسته باشند ، خودش را به سوی مدرسه می کشید . درس هایمان که تمام می شد از بچّه ها می خواستم بیایند جلوی کلاس و قصّه بگویند . بعضی وقت ها هم می گفتم که هرکس خواب جالبی دیده تعریف کند . یک روز نوبت به نیاز علی رسید . ابتدا
خودداری کرد . ولی بعد آمد . در حالی که سرخیِ بیمار گونه ای به صورتش دویده بود و صدایش می لرزید ، تعریف کرد:خواب دیده ام شدم ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
#چیستایثربی
#علی_اشرف_درویشیان
ـ نیاز علی ندارد .
ـ حاضر .
اوّل بار که دیدمش ، کنارِ ناودانِ مدرسه نشسته بود . سرفه اش گرفت . تک سرفه ها به سختی تکانش می داد . خونِ کم رنگی بالا آورد . دهان را با آستینِ کتِ نخ نمایش پاک کرد . شتابان به کلاس رفت و روی نیمکتِ اوّل نشست . کلاسِ دوم بود . کوچک بود و ریزه با رنگِ مهتابی ، رگِ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک تک مثل آدمِ تب دار می زد. مدادش را با نخ به سوراخِِ دکمه ی کتش بسته بود . وقتی که چیز می نوشت چون نخ کوتاه بود ، شکمش را جلو می آورد . مثل این که به جای مداد ، تنِ خودش را روی کاغذ می کشید . وقتی که مشقش را می گرفتم ، دست هایش می لرزید . کاغذهایِ مشقش را از میانِ زباله دانِ مدرسه پیدا می کرد . مشقش را که خط می زدم ، احساس می کردم که روی زندگیش خط می کشم . ظهرها به خانه نمی رفت . اصلاً بیشترِ بچّه ها به خانه نمی رفتند . نانِ شب مانده شان را همان جا کنارِ دیوارِ کاهگلیِ مدرسه می خوردند . او هم نان ظهرش را در جیب داشت . کفش لاستیکی ، رویِ مچِ پایش خطِّ قرمزِ بدرنگی کشیده بود و اثرِِ زخمی به جا گذاشته بود . درس هایش را خوب می خواند . زودتر از دیگران روبه راه شده بود . می توانست خط های درشت روزنامه ها را بخواند . یک روز درحالی که همه ساکت بودیم ، خش خش روزنامه ای که به جای شیشه روی پنجره زده بودیم ، توجّه ی بچه ها را جلب کرد . به نیازعلی گفتم : « نیاز علی ، می توانی روزنامه را بخوانی ؟ ها ، اگر گفتی چه نوشته ؟ » پس از کمی سرخ شدن و من و من کردن ، شروع کرد به خواندن : « آقا ، نوشته کٌت . » ـ آفرین ، درسته ، بخوان ، خب . ـ آقا ، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی . ـ آفرین . آفرین . خیلی خوبه ادامه بده . ـ آقا ، در تهران حـ حـ حراج شد . نفسی تازه کرد . رو کرد به من و گفت : « آقا چه درشت و خوب نوشته !! » گفتم : « آری ، نیاز علی ، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت و خوب می نویسند . »ـ نیازعلی ندارد . ـ حاضر . شناسنامه اش « ندارد » بود . در کلاسِ من خیلی از بچّه ها شناسنامه شان « ندارد » بود . وقتی که اسمش را می خواندم ، تکان سختی می خورد . با خجالت ، در حالی که مداد و نخ را پنهان می کرد تا آن را نبینم ، با جیغ کوتاهی می گفت : « حاضر » و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی . تنها وسیله ی بازی او توپی بود که با کاغذ سیاه های مچاله درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود . وقتی که بچّه ها بازی می کردند ، او کنار دیوار می نشست و توپش را در دست می فشرد . آسمان را تماشا می کرد . سرفه اش می گرفت و خون بالا می آورد . دلم می خواست بیشتر با او حرف بزنم . یک روز که روی پله های مدرسه نشسته بودم ، آهسته آمد و کنار پلّه ها نشست . توپ کاغذی در دستش بود . زانوهای چرکش از میان پارگی شلوارش پیدا بود . پرسیدم : « نیاز علی , خانه تان کجاس ؟ » ـ پشت قلعه ، آقا . ـ اسم پدرت چیه ؟ ! ـ ریش چرمی ، آقا چه کاره س ؟ ـ هیچی ، آقا . خیلی پیره ، نشسته توی خانه و کتاب دعا می خوانه ، آقا . ـ مادرت چه می کنه ؟ ـ بیکار شد ، آقا . دیروز دندان های جلوش افتاد و بیکار شد . خوب که جویا شدم ، معلوم شد که مادرش برای مش باقر ، تاجر خشکبارِ ده کار می کرده.کارش خندان کردن پسته بوده . پسته هایی را که دهانشان بسته بوده ، با دندان باز می کرده و روزی بیست و پنج ریال می گرفته . پس از سال ها کار ، دندان هایش ریخته و بیکار شده . برادر بزرگش که خاک بردار بوده دو سال پیش پس از برگشتن از سربازی موقع کار زیر آوارها مانده و آن ها را تنها گذاشته بود . زمستان آمد . بچه ها از دهات دور می آمدند . وقتی که می رسیدند ، به آدم های یخی شباهت داشتند . دور مژه ها و ابروها سوراخ بینی شان یخ زده بود . مژه هایشان را که به هم می زدند ، چق چق صدا می کرد . مثل این که دو تکه شیشه را به هم بزنی . می نشستند کنارِ بخاریِ هیزمی و از بینی شان تتکه های یخ را می کندند.آن ها پشت لبشان سبز شده بود و سبیل های یخیِ بزرگی پشت لبشان درست می شد . گیوه ها را به بخاری می چسباندند . بوی لاستیکِ سوخته و بویِ تندِ عرقِ پا در هوا پخش می شد . از دورِ گیوه هاو کفش های لاستیکی ، آب می چکید و اطراف بخاری را تر می کرد .اتاقم کنار کلاس درس بود . هر روز صبح از میان پنجره ، بچّه ها را می دیدم که به مدرسه می آیند. نیاز علی مثل پرنده ای که نخی به پایش بسته باشند ، خودش را به سوی مدرسه می کشید . درس هایمان که تمام می شد از بچّه ها می خواستم بیایند جلوی کلاس و قصّه بگویند . بعضی وقت ها هم می گفتم که هرکس خواب جالبی دیده تعریف کند . یک روز نوبت به نیاز علی رسید . ابتدا
خودداری کرد . ولی بعد آمد . در حالی که سرخیِ بیمار گونه ای به صورتش دویده بود و صدایش می لرزید ، تعریف کرد:خواب دیده ام شدم ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
#چیستایثربی
بخش دوم
#ملوچ
#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:ای داد و بیداد، بچهمان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژدها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش میآید. خواستم بروم و چشم اژدها را در آورم. یکی از پستهها خندید و گفت: در آوردن چشم اژدها فایدهای ندارد. ما الان کاری میکنیم که از غصه بترکد. همه پستهها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه پستهها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت:ای پستهها، الان پدرتان را در میآورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پستهها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندانها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه پستهها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پستهها بهم گفتند: بچهها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندن آنها کارهای خنده دار میکرد. گردنش را دراز میکرد تا میرسید به آسمان و ستارهها را میخورد. پشتک میزد. چشمهایش را قیچ میکرد و ستارهها را از گوشش در میآورد. من خندهام گرفت. به صدای خنده من اژدها بر گشت. مرا دید و گفت:ها! پس همه این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پستهها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم میخواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست میکند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه میریزد.
همه بچهها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانهاش بدود.
زمستان آن سال از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
- نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچهها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م.
بچهها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمهای از آن به گوش میرسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه میگفت یا خوابهایش را تعریف میکرد. صدایش وقتی که روزنامه را میخواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
بهداشت برای همه.
بهار ۱۳۴۸
ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ
#علي_اشرف_درويشيان
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#ملوچ
#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:ای داد و بیداد، بچهمان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژدها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش میآید. خواستم بروم و چشم اژدها را در آورم. یکی از پستهها خندید و گفت: در آوردن چشم اژدها فایدهای ندارد. ما الان کاری میکنیم که از غصه بترکد. همه پستهها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه پستهها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت:ای پستهها، الان پدرتان را در میآورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پستهها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندانها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه پستهها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پستهها بهم گفتند: بچهها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندن آنها کارهای خنده دار میکرد. گردنش را دراز میکرد تا میرسید به آسمان و ستارهها را میخورد. پشتک میزد. چشمهایش را قیچ میکرد و ستارهها را از گوشش در میآورد. من خندهام گرفت. به صدای خنده من اژدها بر گشت. مرا دید و گفت:ها! پس همه این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پستهها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم میخواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست میکند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه میریزد.
همه بچهها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانهاش بدود.
زمستان آن سال از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
- نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچهها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م.
بچهها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمهای از آن به گوش میرسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه میگفت یا خوابهایش را تعریف میکرد. صدایش وقتی که روزنامه را میخواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
بهداشت برای همه.
بهار ۱۳۴۸
ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ
#علي_اشرف_درويشيان
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2