چیستایثربی کانال رسمی
6.45K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هفتم

هیچکس نمی تواند بگوید که هرگز مقصر نبوده است...
هیچکس نمی تواند بگوید که همه ی کارهایش درست بوده!

آدم سیاه و سفید نداریم، این کنش ها و واکنش های ماست که در لحظه، از ما آدم خوب یا بد می سازد!

اگر به شب آبگیر برگردم، رفتار من کودکانه بود!
حالا‌ که به دور نگاه می کنم، دیگر آن رفتارها را تکرار نمی کنم، ولی آن شب، یک دخترکِ تازه عروس عاشق، شاید حق داشت.

حالا زمان فرق کرده...
رنج کشیده ام!

بناز،‌ در را می بندد و می گوید:
سارا می گفت قلمت، مثل روح خود ماست، یه اسب اصیل، تو دشت پر از دشمن!

می گویم: سارا از کجا، متنای منو خونده؟

می گوید: نمی دونم...
اون، دو کلمه با کسی حرف بزنه، همه چیزو می فهمه، حالام فهمیده قلم تو خوبه!

من احتیاج دارم یکی به کردی بنویسه، بعد به انگلیسی ترجمه میشه!
فوریه، سه روز دیگه، باید جایی باشم و قول دادم تو رو هم بفرستم خونه ت.

کار خاصی باهات ندارم، جز اینکه با قلم دلت، همون قلمی که سارا میگه، چیزایی رو که من میگم بنویسی.
تمام چیزایی رو که تا حالا شنیدی، فراموش کن دختر!

می گویم: پدرشوهر من، پدر پسر تو، مرد خوبیه نه؟

می گوید: پسر من؟!

می گویم: مگه طاها پسر تو نیست؟

می خندد!
خنده ای کشدار و طولانی...
از همان خنده های معروف بناز!
که تا هفت صحرا شنیده می شود!

می گوید: اون جوجه خروس؟
معلومه نه!

می گویم: پسر ساراست؟

می گوید: نه دختر، نه!
فکر کردی که چنین موجودی، می تونه از سارا بدنیا اومده باشه؟

لحظه ای شک می کنم...

می گویم: بچه ی کیه؟
شوهر من، بچه ی کیه؟

می گوید: عجله نکن بچه!
به اونجا هم می رسیم، می خوام، از یه ذره قبل ترش شروع کنم.

می گویم: من تا ندونم شوهرم، پسر کیه اصلا نمی تونم بنویسم!
من تا حالا فکر می کردم، اون پسر ساراست، یا پسر تو!

دوباره می گوید: اون جوجه خروس؟!

_میشه این کلمه رو، هی تکرار نکنی!

سکوت می کند...

_باشه! از اول شروع می کنیم، من با دایی تو، سرباز سعید صادقی، طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده، از اون کمپ فرار کردم.

سعید هرگز مبارز نشد!
هیچوقت هم رزم ما نبود!
همیشه شک داشت... تو برزخ بود!
یاد هفت تا دوستش میفتاد که من کشته بودم!

و می گفت: به هرحال اونا، رفقای من بودن، من با قاتلشون، ازدواج کردم!

من سرش داد می زدم، می گفتم:
اون خطبه ای که اون پیرمرد، تو کمپ دشمن، به زورِ یه دیکتاتور، برای ما خوند، برای من بی ارزشه!
تو آزادی که بری!
تو شوهر من نیستی، هیچ جا هم ننوشتن!

می گفت:خدا!...

می گفتم: در پیشگاه خدا هم، جز دیکتاتوری اون سردار، چیزی ننوشتن!
نه من به اون ازدواج راضی بودم، نه تو!
این فقط یه نقشه بود برای اینکه من فرار کنم...

بله سعید کمک کرد، اما بعدش...
داییت به ما خیانت کرد!

_یعنی چی؟

_بعد از یه مدت، سعید، جاسوسِ اون سردار شد!
دیر فهمیدم، بین عقل ودلش نتونسته بود کنار بیاد...
ظاهرش، عاشق من بود، ولی عقلش، تو پایگاه، مونده بود.

برای اون سردار، خبر می برد.
پسرک... سعید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#قسمت_سی__و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی