چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#چیستایثربی


زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام ؛
چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛ حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم. سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!

از علیرضا خبری نبود! با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده ؟

چیستا گفت: من ؛ همونسال عروسی کردم ؛ بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و همه ی بیمارام یادم رفت! راستش با اون همه مشکل ؛ دیگه چیزی برام مهم نبود!

دیگه گیشا نبودم ؛ وقتی بم گفتن ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد ؛ اونجا میسازن ؛ فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛ دیگه فکر هیچی نبودم؛ هیچی!

تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛ اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !

گفتم: مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد به این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!

شهرام گفت: نمیدونم! ....

واقعا نمیفهمم ؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه! چیستا گفت: چی؟! شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد ؛ گفت: چیه؟!

چیستا گفت: ماجرای منم ؛ بت نگفته؟ شهرام پرسید: کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره ؛ نفس عمیقی کشید.شهرام گفت: کدوم ماجرا رو میگی؟ چیستا گفت: چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!

شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟ چیستا گفت:
حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛ چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
شهرام گفت: الان نه ! چیستا گفت: معلومه که الان نه!

حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو ؛ به هم خورد!
و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
دکتر آمد؛ گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛ فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
هیچکدومتون اوی منفی هستین؟

گفتم :من! برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛ بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت. برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند. قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد ؛ اتفاقی افتاده بود؟

دکتر اولی پرسید: شما فامیلید؟

گفتم :نه! دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه! یه کم مشکوکه... هردو ؛ این خال بزرگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم.... شما چطور تاحالا خودتون شک نکردید؟

گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید! من جای شما بودم ؛ یه آزمایش ژنتیک میدادم....

خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
فقط شهرام بود.

گفت: بیا فرار کنیم ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....


گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟! گفت:چی؟!
گفتم: پدر اقلیت داشتن ؛ ممکنه! "وارطانا "... ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم !....خدا میدونه....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.کتاب؛ ناشر دارد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 چیستایثربی:


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_ششم

ما همه ی روزها را زندگی نمی کنیم، برخی از روزها فقط، دم و بازدم است، از اینسو به آنسو می رویم، کارهایی می کنیم، ولی دلمان مرده است!

با این حساب، عمر واقعی ما خیلی کمتر از آن است که فکر می کنیم.

ما فقط، روزهایی که دلمان می تپد، زنده ایم، و بناز، دلش نمی تپید...
احساس می کرد که اتفاقی افتاده است، به همه چیز، بی تفاوت شده است، حتی گاهی، در هدفش؛ شک می کرد!

اینکه زندگیش را وقف یک "جمله" کرده بود:
"خاک من، ناموس من!"

آیا خاکش، او را هرگز تحویل می گرفت؟
آیا او را به عنوان یک زن، یک چریک، یک فرمانده ی پیشمرگ، جدی می گرفت؟
یا او، خودش را به زور، به صف اول ‌تمام جبهه ها، رسانده بود؟

حالا یک‌ اسم بود...
اسمی که از آن می ترسیدند!
اما آیا قلبی هم داشت؟

خواهرش گم شده بود...
شنید که او را گروگان گرفته اند.
یک دورگه ی چشم آبی!
باید بخاطر سارا، سفر می کرد...

شنید فرمانده رفته!
شنید، سعیدصادقی هم به فرمانده کمک می کند!

بناز، سعید را درک نمی کرد.
نمی دانست سعیدصادقی، با خانواده ی او صمیمی تر است یا ارادتش به فرمانده، بیشتر؟!
می دانست سعید، به فرمانده ایمان دارد، اما دلش، با هموطنانش است، با کردها...

بناز، خود را، عراقی نمی دانست، خود را یک کرد ازلی، می دانست و می دانست که همه ی کردهای عالم، از یک ریشه اند و همگی، درد مشترک دارند.

می دانست که سعید، نمی تواند از کنار آن ها و رنجشان بی تفاوت بگذرد، همانگونه که برای او، از ضرب و شتم، دستگیری و شلاق خوردن خواهر کوچکش، درد دل کرده بود و تلخ گریسته بود، اکنون به یاری فرمانده رفته بود، تا سارا را پیدا کنند!

آیا برای فرمانده رفته بود؟
یا برای سارا؟

بناز مطمئن نبود!
شاید سعید، فقط برای کمک به سارا، پا جلو گذاشته بود.
به هرحال هنوز هیچکس نمی دانست، هیچکس...
که فرمانده، چه نامه هایی امضا کرده‌ و واقعا کیست!
شاید فقط خدا می دانست، نه سعید می دانست، نه سارا و نه حتی بناز!

خواهرش، گم شده بود، یک جاسوس دو رگه، او را دزدیده بود و بناز در دیار غریب، گروگانی داشت که دلش می خواست او را، با برادرزاده اش، عوض کند...

برادرزاده ای که به اشتباه، به فرمانده داده بود!
در سن کم‌...
پانزده سالگی!
در وقت عزای مادرش که دق مرگ شده بود!
در عزای برادری که با همسرش، سلاخی شده بود!
و او، در آن ایام، دختر نوجوان آسیب دیده ای بود که فقط چهار سالِ عمرش، از آن روز شوم می گذشت...

روزی که سه مرد بعثی، در کنار رودخانه برای ابد، روح او را به سه تکه تقسیم کردند!

یک تکه وطنش، یک تکه اسلحه و یک تکه دفاع همیشگی! و دیگر هیچ!

او "زن بودن" را هرگز به معنای واقعی، حس نکرده بود!

حالا تنها چیزی که آزارش می داد یاسر بود...

اگر او را نگه می داشت باید با او چه می کرد؟!
اگر کسی دنبال یاسر نمی آمد چه؟
اصلا شاید هیچکس طاها را، جای یاسر تحویل نمی داد!
شاید هیچکس یاسر را نمی خواست.
هیچکس جز...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی