#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
"جهان شبیه تو نیست...
نمی تواند باشد...
کاش نباشد.
مردی که آدم را رها می کند و می رود، از اول نباید می آمد.
از اول نباید امید را در دل آدم پدید می آورد و می رفت...
من این نهال امید را ، امروز از دلم جدا می کنم.
جای آن چیزی می کارم که به دردم بخورد...
با کسی میروم که یک بچه به من بدهد!
چیزی که تو به من ندادی!
مراقب بودی...
خوب حواست بود که بچه ای به من ندهی!
دختری که در کودکی، مورد آزار شیاطین قرار گرفته، لیاقت مادری بچه ی تو را نداشت، نه ؟
خداحافظ مردِ روشنِ خوب.
دیگر هرگز مرا نمی بینی!
سرباز بناز...."
بناز ، نامه را مچاله می کند و زمین
می اندازد.
دو ماه است که از اتاقِ روژانو ، بیرون نیامده است.
روژانو ، کم کم برای او نگران می شود.
تا به حال ، اندوه یک چریک را ندیده است.
نمی تواند باور کند رفتن آن
مردِ مو روشن، دخترک دلاور را چنین زمینگیر کرده باشد...
بناز ، در کودکی آسیب دیده است.
حالا ، مادرش از غم مرگ پسرش، مرده و برادر و زن برادرش به شکل ناجوانمردانه ای به قتل رسیده اند...
خودش چند سرباز بیگناه ایرانی را ناآگاهانه کشته و خواهرش به جای او، در زندان ایرانیهاست.
نمی داند چه کند...
مردی یک شبه به او عشق میورزد.
مردی که طعم شیرین آغوش و عشق را به او می آموزد، ولی آن مرد؛ چون باد است.
ماندنی نیست...
شاید آن مرد نمی دانسته که آغوش یک زن ، اسلحه نیست که یک شب بگذاری و فردا برش داری.
آغوش عاشقانه ی یک زن، هویت اوست!
و بناز آغوشش را، عاشقانه روی آن مرد گشوده بود.
فقط به روی او...
که عزیز بود و هم تبارش...
روژانو هنوز نمی داند عشق یعنی چه!...
ولی حدس می زند، عشق باید شیرین و دردناک باشد و هیچکس نمی دانست که تقصیر هیچ کس نیست!
آن مردِ مو روشن، آدم ها را سخت عاشق خودش می کند.
نه فرمانده ی اینجنگ است ، نه کاره ای در اینجا....
فقط آمده آدمها را عاشق خودش کند و برود.
دستِ خودش نیست!
روژانو ، نامه ی مچاله شده ی بناز را دوباره می خواند.
یک نفس، دو نفس...
چشمانش را می بندد.
مرد مو روشن را می بیند.
کمی آنطرفتر...
مرز لبنان!
آمده است برای خداحافظی با رفیقش، در لبنان...
می خواهد لباس رزم را در آورد.
تازه از بوسنی آمده و دیگر نمی خواهد بجنگد.
می خواهد به ایران برگردد و با دختری که منتظر اوست، ازدواج کند.
روژانو، بناز را صدا می کند...
_عاشقشی؟!
پس بخاطرش بجنگ!
الان لبنانه!
ایران برسه، دیگه دیره...
اگه زود راه بیفتی، زود میرسی.
لباس سربازی، تنت نکن!
یک زن باش! یک زن کامل و ازش باردار شو!
اونوقت همیشه مال توئه!
حتی اگر نخواد...
یک پسر، یک پسر، ازش به دنیا بیار! از خونِ آل طاها...
اونوقت، دیگه نمی تونه تو رو فراموش کنه!
چون از تو، بچه داره...
بناز می گوید:
اون حواسش هست، باهوشه!
منو نمی پذیره!
روژانو لبخندی می زند:
_تو یک چریکی!
پس مثل یه چریک بهش شبیخون بزن!
یالله بناز!...بجنب سرباز !....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت124
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
"جهان شبیه تو نیست...
نمی تواند باشد...
کاش نباشد.
مردی که آدم را رها می کند و می رود، از اول نباید می آمد.
از اول نباید امید را در دل آدم پدید می آورد و می رفت...
من این نهال امید را ، امروز از دلم جدا می کنم.
جای آن چیزی می کارم که به دردم بخورد...
با کسی میروم که یک بچه به من بدهد!
چیزی که تو به من ندادی!
مراقب بودی...
خوب حواست بود که بچه ای به من ندهی!
دختری که در کودکی، مورد آزار شیاطین قرار گرفته، لیاقت مادری بچه ی تو را نداشت، نه ؟
خداحافظ مردِ روشنِ خوب.
دیگر هرگز مرا نمی بینی!
سرباز بناز...."
بناز ، نامه را مچاله می کند و زمین
می اندازد.
دو ماه است که از اتاقِ روژانو ، بیرون نیامده است.
روژانو ، کم کم برای او نگران می شود.
تا به حال ، اندوه یک چریک را ندیده است.
نمی تواند باور کند رفتن آن
مردِ مو روشن، دخترک دلاور را چنین زمینگیر کرده باشد...
بناز ، در کودکی آسیب دیده است.
حالا ، مادرش از غم مرگ پسرش، مرده و برادر و زن برادرش به شکل ناجوانمردانه ای به قتل رسیده اند...
خودش چند سرباز بیگناه ایرانی را ناآگاهانه کشته و خواهرش به جای او، در زندان ایرانیهاست.
نمی داند چه کند...
مردی یک شبه به او عشق میورزد.
مردی که طعم شیرین آغوش و عشق را به او می آموزد، ولی آن مرد؛ چون باد است.
ماندنی نیست...
شاید آن مرد نمی دانسته که آغوش یک زن ، اسلحه نیست که یک شب بگذاری و فردا برش داری.
آغوش عاشقانه ی یک زن، هویت اوست!
و بناز آغوشش را، عاشقانه روی آن مرد گشوده بود.
فقط به روی او...
که عزیز بود و هم تبارش...
روژانو هنوز نمی داند عشق یعنی چه!...
ولی حدس می زند، عشق باید شیرین و دردناک باشد و هیچکس نمی دانست که تقصیر هیچ کس نیست!
آن مردِ مو روشن، آدم ها را سخت عاشق خودش می کند.
نه فرمانده ی اینجنگ است ، نه کاره ای در اینجا....
فقط آمده آدمها را عاشق خودش کند و برود.
دستِ خودش نیست!
روژانو ، نامه ی مچاله شده ی بناز را دوباره می خواند.
یک نفس، دو نفس...
چشمانش را می بندد.
مرد مو روشن را می بیند.
کمی آنطرفتر...
مرز لبنان!
آمده است برای خداحافظی با رفیقش، در لبنان...
می خواهد لباس رزم را در آورد.
تازه از بوسنی آمده و دیگر نمی خواهد بجنگد.
می خواهد به ایران برگردد و با دختری که منتظر اوست، ازدواج کند.
روژانو، بناز را صدا می کند...
_عاشقشی؟!
پس بخاطرش بجنگ!
الان لبنانه!
ایران برسه، دیگه دیره...
اگه زود راه بیفتی، زود میرسی.
لباس سربازی، تنت نکن!
یک زن باش! یک زن کامل و ازش باردار شو!
اونوقت همیشه مال توئه!
حتی اگر نخواد...
یک پسر، یک پسر، ازش به دنیا بیار! از خونِ آل طاها...
اونوقت، دیگه نمی تونه تو رو فراموش کنه!
چون از تو، بچه داره...
بناز می گوید:
اون حواسش هست، باهوشه!
منو نمی پذیره!
روژانو لبخندی می زند:
_تو یک چریکی!
پس مثل یه چریک بهش شبیخون بزن!
یالله بناز!...بجنب سرباز !....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2