فایل صوتی به دلیل لو رفتن پایان قصه به درخواست کاربران تلگرام ؛ فعلا پاک شد....دوباره پس از ادیت نهایی و انتقال تمام قسمتها به کانال ؛ گذاشته خواهد شد...
#با_احترام
#چیستایثربی
#او_یک_زن
#با_احترام
#چیستایثربی
#او_یک_زن
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_هفت
#چیستایثربی
تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛ شهرام ساکت بود. نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟! گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و تجویز داروها و دستورهای لازم ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...
در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده و ماتم زده ای بود ؛
اشکهایم را با پشت دستم پاک میکردم ؛ یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر درخت طلایی و زیبا بالا برده بود ؛ پاییز بود ؛ چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...
انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛ فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا ؛ برایم مهم نبود ؛ یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.
شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده باشد که شهرام ؛ مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم! باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!
وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته ! چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه ! گفتم : شاید رفتن سر کار ! گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛ حتی بقالی ده ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود. شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه! جایی که خوب میشناختیم ؛ آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛ لعنتی اونجاست... !
تو همینجا بمون! گفتم :: نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت: تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛ تو یواش بیا !
شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم ؛ یه گناهش رو میگه ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار! زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص وقتی دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم! شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده! همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛ فریاد بلندی کشید. شبنم گفت: بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار ! یواش زدم؛ حرف بزن! اما اگه دروغ بگی ؛ میدونی که محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛ صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو بریدم ؛ پونزده سالم بود!
حالم بد میشد؛ وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه ! بابام الان بیست ساله مرده ؛ هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد! اون زبون بسته ها رو پشت بوم ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !
شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد: خیلی خب! من دل مردی رو شکستم ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista/instagram
کانال_قصه
#اویکزن
تنها کانال معتبری که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید
@chista_2
اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده آزاد است.
#او_یکزن
#قسمت_صدو_هفت
#چیستایثربی
تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛ شهرام ساکت بود. نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟! گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و تجویز داروها و دستورهای لازم ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...
در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده و ماتم زده ای بود ؛
اشکهایم را با پشت دستم پاک میکردم ؛ یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر درخت طلایی و زیبا بالا برده بود ؛ پاییز بود ؛ چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...
انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛ فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا ؛ برایم مهم نبود ؛ یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.
شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده باشد که شهرام ؛ مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم! باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!
وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته ! چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه ! گفتم : شاید رفتن سر کار ! گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛ حتی بقالی ده ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود. شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه! جایی که خوب میشناختیم ؛ آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛ لعنتی اونجاست... !
تو همینجا بمون! گفتم :: نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت: تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛ تو یواش بیا !
شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم ؛ یه گناهش رو میگه ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار! زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص وقتی دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم! شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده! همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛ فریاد بلندی کشید. شبنم گفت: بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار ! یواش زدم؛ حرف بزن! اما اگه دروغ بگی ؛ میدونی که محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛ صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو بریدم ؛ پونزده سالم بود!
حالم بد میشد؛ وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه ! بابام الان بیست ساله مرده ؛ هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد! اون زبون بسته ها رو پشت بوم ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !
شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد: خیلی خب! من دل مردی رو شکستم ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista/instagram
کانال_قصه
#اویکزن
تنها کانال معتبری که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید
@chista_2
اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده آزاد است.
چیستا عزیزم
من از #او_یک_زن با تو همراه شدم
#پستچی را یک شبه خواندم
#شیدا_و_صوفی ... اوج هنروری قلمت بود
من با پستچی #انتظار_عشق کشیدم
با او یک زن #درد کشیدم
با شیدا و صوفی #تجسس کردم
#نامه_های_عاشقانه علی شب به خیرم شد
او یک زن صبح به خیر
در خواب هم حتی بدنبال گشایشی در #معمای_صوفی بودم
#بزرگ_بانوی_سرزمینم #عشقت_همیشه_پایدار #قلمت_روان
به امید شکفتن ترانه های بیشتر، چیستاهای بیشتر ،
#زمان_نیز_آبستن_امید_است
چیستای عزیزم، شاه بانوی عشق، جنگ تو از حاج علی ها بسیار با ارزش تر است
جنگ بی تلفات که ثمره اش عشق است و #دانش و #آگاهی
سپاس فراوان از بی نظیرترین ابتکارت #دورهمخوانی
#سحر
#جشن_امضا
#مشهد
من از #او_یک_زن با تو همراه شدم
#پستچی را یک شبه خواندم
#شیدا_و_صوفی ... اوج هنروری قلمت بود
من با پستچی #انتظار_عشق کشیدم
با او یک زن #درد کشیدم
با شیدا و صوفی #تجسس کردم
#نامه_های_عاشقانه علی شب به خیرم شد
او یک زن صبح به خیر
در خواب هم حتی بدنبال گشایشی در #معمای_صوفی بودم
#بزرگ_بانوی_سرزمینم #عشقت_همیشه_پایدار #قلمت_روان
به امید شکفتن ترانه های بیشتر، چیستاهای بیشتر ،
#زمان_نیز_آبستن_امید_است
چیستای عزیزم، شاه بانوی عشق، جنگ تو از حاج علی ها بسیار با ارزش تر است
جنگ بی تلفات که ثمره اش عشق است و #دانش و #آگاهی
سپاس فراوان از بی نظیرترین ابتکارت #دورهمخوانی
#سحر
#جشن_امضا
#مشهد
Forwarded from Deleted Account
#او_یکزن
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هشت
زنه روی زمین نشسته بود.اما انگار گذشته را میدید...گفت : باپسره فامیل بودیم...باهم بزرگ شده بودیم؛ از بچگی عاشقم بود ؛ منم نه نمیگفتم! میذاشتم عاشقم باشه و هر کاری برام انجام بده....
...زمیناشو به اسمم کرد؛ رفت سربازی تا بیاد عقدم کنه ؛ اما من همون ایام ؛ زن یه دانشجویی شدم که ازشهر ؛ برای تحقیق آمده بود اینجا...یهویی!
نامزد سربازم؛ با شادی برای عقد اومد؛ کلی کادو برام خریده بود.برای من ؛ خونواده م...بش گفتن دختره عروسی کرده؛ زد به دشت و بیابونش تو دره ها ؛ اسم منو فریاد میکشید؛ دیوونه شده بود! بعدم دیگه خبری ازش نشد ؛ کسی ندیدش!
شبنم گفت:بعدی! آهسته
پشت علیرضا رفت و گفت: یه تیکه ازنامه ی کشیش به سردار رو بخون ! زود! از حفظ ! علیرضا آرام گفت :بازم ؟ شبنم گفت : اون برای من یه سند تاریخیه. باعث میشه انگیزه بگیرم! علیرضا انگارهزار بارنامه را خوانده باشد! یک پاراگراف طولانی را خواند. با آخرین جمله؛حواسم سر جایش آمد:
"راه ما ظاهرا از هم جداست.نه راه دلمان!"
نگاهم با نگاه شبنم؛ تلاقی کرد،مثل ماده شیری گرسنه بود. یعنی ممکن بود مراهم بزند؟ به طرف ماآمد.محکم؛ ترکه راپشت شهرام کوبید.گفت:بقیه رو باکلت وادار کردم از خونه هاشون بیان بیرون؛ اما تو حرف گوش کنی بچه ؛ نه؟بگو! شهرام سکوت کرد.محکم تر زد:شهرام گفت:من قبلا دختری رو دوست داشتم که رفت آمریکا.....میخواستم باش ازدواج کنم.اون نمیخواست؛ ولی ما دو سه سال با هم بودیم؛ هنوز دوسش دارم..ولی مثل یه خاطره ی دور ....خیلی دور....انگار تو خواب میشناختمش....
چشمان شبنم برق زد ؛ ولی طرف من نیامد.پشت مشتعلی زد و گفت:تو که همه وجودت دروغه! اونی رو بگو که ما نمیدونیم !
مشتعلی با گریه گفت: نزن خانمجان ! نزن ! مرغ سر کنده که کشتن نداره ! میگم: من پشت فرمون بودم.نه حاجی! وقتی اون دو تاعروس داماد افتادن ته سد کرج ؛ من پشت فرمون بودم.حاجی یه طلبه ی جوون بود....کنار من ؛ خواب بود. ؛ جوری گریه و زاری کردم ؛ حاجی دلش به حالم سوخت؛ رفت اعتراف کرد که اون پشت فرمون بوده.من نلی رو دزدیدم....شبنم گفت:این تیکه تکراریه. مشتعلی گفت:
نیست! اینو خبر ندارین! داداش و مادر نلی؛ بم پول دادن سر به نیستش کنم؛ گفتن هر بلایی سرش بیارم ؛مهم نیست! اون بچه ؛ زندگی به هم زنه ..اما بچه شکل مهتاب بود...دلم سوخت ؛ مهتاب من !همون که بش میگفتیم شبنم خانم! اما مهتاب من بود....من عاشقشم.همیشه....
علیرضا پشت مادرش ایستاده بود و فیلم برمیداشت.مادرش ؛ ترکه محکمی به شانه ی علیرضا زد ؛ گفت: از خودتم بگیر!
علیرضا گفت:من جزاینکه ترنسم ؛کار بدی نکردم ؛ اینم که تقصیر خودم نبوده! اما چرا....یه بار ؛ یه گزارش دروغ ؛ برای کسی رد کردم ؛ که بد جوری همه جا پیچید... بخاطر لج و لجبازی بود....زنه رو که پشتش گزارش رد کرده بودم ؛ یه مدت ممنوع الکار کردن؛ ازش لجم گرفت...چون هیچوقت منو نمیدید ؛ منو نمیخواست.....به دروغ چیزایی گفتم و مدرکایی جورکردم که همه جا بایکوتش کردن! ....حتی کارگردانی که باش کار میکرد؛ باور کرد و بیرونش کرد....زمینو چنگ میزد تا اون چند سال دخترشو بزرگ کنه ! اما کسی کمکش نکرد...خیلی چیزای وحشتناکی پشتش گفته بودم....شبنم گفت : خاک بر سرت! و ترکه را روی شانه ی من زد.
جا خوردم؛ اما تنها حس واقعی ام را در آن لحظه گفتم : من؟من از سردار بیزارم ! نمیدونم این گناهه یا نه! هرچی باشه اون زمانی قهرمان بوده! چیزی که الان هست حالمو بد میکنه ؛ این نفرت توی صورتش! از همه چیز .... حتی گاهی حس میکنم با خدا هم دعوا داره! ... انگار هیچکسو نمیبینه! شاید یه روز آدم خوبی بوده اما ؛ غرور ؛ کینه و نفرت رهاش نکرده... ؛ بدش کرده ؛ ازش بدم میاد...میترسم ؛ میدونم آدمای زیادی رو بدبخت کرده! یک عالمه زن و بچه رو ؛ بی خانواده کرده.....چون مرداشونو گرفته....
و شبنم شاد و سرحال رو؛ به این زنی تبدیل کرده که ما الان میبینیم.... اگه میتونستم با همین ترکه حسابی میزدمش! بعدمیگفتم؛ برو پیش حاج خانمت! رو زخمات مرهم بماله!....بعضیا زخمایی دارن که نمیشه روشون مرهم مالید.هیچ مرهمی.....شبنم سعی کرد به من نگاه نکند ؛ گفت :بسه...بعد روی شانه ی شهرام زد.گفت :
به تو هم گفته بودم نامه ی کشیشو حفظ کنی...زود باش ! نامه کشیش؟گفته بودم همه باید مثل متن یه سوگند نامه ؛ حفظش باشین!
شهرام گفت:همیشه هرجا که باشم؛پسر اول تو و فرزند صدیقه پرورش میمونم....
شبنم روی شانه ی زن دیگری زد؛ زن جواب نداد؛ واکنشی هم نشان نداد! شبنم ؛ محکمتر زد ناگهان زن گفت: تو کثافتی شبنم! میدونستی؟!
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هشت
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#کانال رسمی داستان #او_یکزن
تنهاکانال معتبری که تمام داستان در آن است
@chista_2
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هشت
زنه روی زمین نشسته بود.اما انگار گذشته را میدید...گفت : باپسره فامیل بودیم...باهم بزرگ شده بودیم؛ از بچگی عاشقم بود ؛ منم نه نمیگفتم! میذاشتم عاشقم باشه و هر کاری برام انجام بده....
...زمیناشو به اسمم کرد؛ رفت سربازی تا بیاد عقدم کنه ؛ اما من همون ایام ؛ زن یه دانشجویی شدم که ازشهر ؛ برای تحقیق آمده بود اینجا...یهویی!
نامزد سربازم؛ با شادی برای عقد اومد؛ کلی کادو برام خریده بود.برای من ؛ خونواده م...بش گفتن دختره عروسی کرده؛ زد به دشت و بیابونش تو دره ها ؛ اسم منو فریاد میکشید؛ دیوونه شده بود! بعدم دیگه خبری ازش نشد ؛ کسی ندیدش!
شبنم گفت:بعدی! آهسته
پشت علیرضا رفت و گفت: یه تیکه ازنامه ی کشیش به سردار رو بخون ! زود! از حفظ ! علیرضا آرام گفت :بازم ؟ شبنم گفت : اون برای من یه سند تاریخیه. باعث میشه انگیزه بگیرم! علیرضا انگارهزار بارنامه را خوانده باشد! یک پاراگراف طولانی را خواند. با آخرین جمله؛حواسم سر جایش آمد:
"راه ما ظاهرا از هم جداست.نه راه دلمان!"
نگاهم با نگاه شبنم؛ تلاقی کرد،مثل ماده شیری گرسنه بود. یعنی ممکن بود مراهم بزند؟ به طرف ماآمد.محکم؛ ترکه راپشت شهرام کوبید.گفت:بقیه رو باکلت وادار کردم از خونه هاشون بیان بیرون؛ اما تو حرف گوش کنی بچه ؛ نه؟بگو! شهرام سکوت کرد.محکم تر زد:شهرام گفت:من قبلا دختری رو دوست داشتم که رفت آمریکا.....میخواستم باش ازدواج کنم.اون نمیخواست؛ ولی ما دو سه سال با هم بودیم؛ هنوز دوسش دارم..ولی مثل یه خاطره ی دور ....خیلی دور....انگار تو خواب میشناختمش....
چشمان شبنم برق زد ؛ ولی طرف من نیامد.پشت مشتعلی زد و گفت:تو که همه وجودت دروغه! اونی رو بگو که ما نمیدونیم !
مشتعلی با گریه گفت: نزن خانمجان ! نزن ! مرغ سر کنده که کشتن نداره ! میگم: من پشت فرمون بودم.نه حاجی! وقتی اون دو تاعروس داماد افتادن ته سد کرج ؛ من پشت فرمون بودم.حاجی یه طلبه ی جوون بود....کنار من ؛ خواب بود. ؛ جوری گریه و زاری کردم ؛ حاجی دلش به حالم سوخت؛ رفت اعتراف کرد که اون پشت فرمون بوده.من نلی رو دزدیدم....شبنم گفت:این تیکه تکراریه. مشتعلی گفت:
نیست! اینو خبر ندارین! داداش و مادر نلی؛ بم پول دادن سر به نیستش کنم؛ گفتن هر بلایی سرش بیارم ؛مهم نیست! اون بچه ؛ زندگی به هم زنه ..اما بچه شکل مهتاب بود...دلم سوخت ؛ مهتاب من !همون که بش میگفتیم شبنم خانم! اما مهتاب من بود....من عاشقشم.همیشه....
علیرضا پشت مادرش ایستاده بود و فیلم برمیداشت.مادرش ؛ ترکه محکمی به شانه ی علیرضا زد ؛ گفت: از خودتم بگیر!
علیرضا گفت:من جزاینکه ترنسم ؛کار بدی نکردم ؛ اینم که تقصیر خودم نبوده! اما چرا....یه بار ؛ یه گزارش دروغ ؛ برای کسی رد کردم ؛ که بد جوری همه جا پیچید... بخاطر لج و لجبازی بود....زنه رو که پشتش گزارش رد کرده بودم ؛ یه مدت ممنوع الکار کردن؛ ازش لجم گرفت...چون هیچوقت منو نمیدید ؛ منو نمیخواست.....به دروغ چیزایی گفتم و مدرکایی جورکردم که همه جا بایکوتش کردن! ....حتی کارگردانی که باش کار میکرد؛ باور کرد و بیرونش کرد....زمینو چنگ میزد تا اون چند سال دخترشو بزرگ کنه ! اما کسی کمکش نکرد...خیلی چیزای وحشتناکی پشتش گفته بودم....شبنم گفت : خاک بر سرت! و ترکه را روی شانه ی من زد.
جا خوردم؛ اما تنها حس واقعی ام را در آن لحظه گفتم : من؟من از سردار بیزارم ! نمیدونم این گناهه یا نه! هرچی باشه اون زمانی قهرمان بوده! چیزی که الان هست حالمو بد میکنه ؛ این نفرت توی صورتش! از همه چیز .... حتی گاهی حس میکنم با خدا هم دعوا داره! ... انگار هیچکسو نمیبینه! شاید یه روز آدم خوبی بوده اما ؛ غرور ؛ کینه و نفرت رهاش نکرده... ؛ بدش کرده ؛ ازش بدم میاد...میترسم ؛ میدونم آدمای زیادی رو بدبخت کرده! یک عالمه زن و بچه رو ؛ بی خانواده کرده.....چون مرداشونو گرفته....
و شبنم شاد و سرحال رو؛ به این زنی تبدیل کرده که ما الان میبینیم.... اگه میتونستم با همین ترکه حسابی میزدمش! بعدمیگفتم؛ برو پیش حاج خانمت! رو زخمات مرهم بماله!....بعضیا زخمایی دارن که نمیشه روشون مرهم مالید.هیچ مرهمی.....شبنم سعی کرد به من نگاه نکند ؛ گفت :بسه...بعد روی شانه ی شهرام زد.گفت :
به تو هم گفته بودم نامه ی کشیشو حفظ کنی...زود باش ! نامه کشیش؟گفته بودم همه باید مثل متن یه سوگند نامه ؛ حفظش باشین!
شهرام گفت:همیشه هرجا که باشم؛پسر اول تو و فرزند صدیقه پرورش میمونم....
شبنم روی شانه ی زن دیگری زد؛ زن جواب نداد؛ واکنشی هم نشان نداد! شبنم ؛ محکمتر زد ناگهان زن گفت: تو کثافتی شبنم! میدونستی؟!
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هشت
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#کانال رسمی داستان #او_یکزن
تنهاکانال معتبری که تمام داستان در آن است
@chista_2
@chista_yasrebi_official
باز هم شب و امید سحر
سال گذشته با هم بودیم ؛
با #او_یک_زن...
از فردا باز باهمیم ؛ با ادامه
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
باز هم شب و امید سحر
سال گذشته با هم بودیم ؛
با #او_یک_زن...
از فردا باز باهمیم ؛ با ادامه
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
چه کسی باید برای نابودی نسل بعد،
معذرت می خواست؟!
اصلا مگر؛ کشتن آدم ها؛
معذرت می خواهد؟!
.
#چیستا_یثربی
از رمان #او_یک_زن
#نشر_کوله_پشتی
.
Qui devait s'excuser d'anéantir les générations futures?
Mais alors,
Tuer les hommes ;
A-t-il besoin de s'excuser ?
.
#chista_yasrebi #elle_une_femme
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
@chista_yasrebi_official
معذرت می خواست؟!
اصلا مگر؛ کشتن آدم ها؛
معذرت می خواهد؟!
.
#چیستا_یثربی
از رمان #او_یک_زن
#نشر_کوله_پشتی
.
Qui devait s'excuser d'anéantir les générations futures?
Mais alors,
Tuer les hommes ;
A-t-il besoin de s'excuser ?
.
#chista_yasrebi #elle_une_femme
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
@chista_yasrebi_official
سپاس از پیج کتابک
بابت معرفی
کتاب
#او_یک_زن
کتابی که شاید هیچکس نفهمید چقدر به جامعه ی امروز و حاج علی ها ربط داشت.
داستان چندین نسل از زنان قهرمانان واقعی
که تا ابد گمنام میمانند.
نشر کوله پشتی
بابت معرفی
کتاب
#او_یک_زن
کتابی که شاید هیچکس نفهمید چقدر به جامعه ی امروز و حاج علی ها ربط داشت.
داستان چندین نسل از زنان قهرمانان واقعی
که تا ابد گمنام میمانند.
نشر کوله پشتی
کلیپ موسیقی بخشی از #رمان #او_یک_زن جایی که نلی چیستا یثربی شا
http://selfireport.com/home/view/94008/%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7-%DB%8C%D8%AB%D8%B1%D8%A8%DB%8C-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%BE%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D9%88%D9%86-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D9%84
http://selfireport.com/home/view/94008/%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7-%DB%8C%D8%AB%D8%B1%D8%A8%DB%8C-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%BE%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D9%88%D9%86-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D9%84
درباره ی یکی از رمانهای من
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#او_یک_زن
#چیستا_یثربی
اندر احوالات یک کتاب که پیش از این نقد شده.
او یک زن کتابی آمیخته با خون و دروغ و ریا و صد البته عشق. کتابی که به شما نشان می دهد که فقط عشق نیست که قربانی می کند داشته هایتان را.
اول که رمان رو دست گرفتم با یک صحنه به شدت کلیشه رو به رو شدم، درخواست کار و بعد هم عاشقی. این کتاب ساده شروع می شه اما ساده ادامه پیدا نمی کنه. قبل از من نرگس عزیزم لطف کرد و این کتاب رو نقد کرد. خانم یثربی نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر فوق العاده ای هستند و توی این شکی نیست اما نمایش نامه نویسی ایشون روی داستان نویسیشون هم اثر گذاشته و ناخوداگاه طی رمان به جمله هایی بر می خوریم که اختصاصی شده نمایش نامه نویسی هستند. خانم یثربی خیلی زیبا خط قرمزهای سیاست رو دور می زنند و شما رو وارد هیاهوی نسل گذشته می کنند. نسلی که انقلاب کرد، جنگید، خون داد، شکنجه شد ولی مثل شخصیت سردار فقط بلند گفت الله اکبر.
خانم یثربی خیلی ظریف به تظاهرات و شکنجه های سال 88 اشاره می کنند و به طرز بی نهایت شجاعانه ای فریاد می زنند که دین مهم نیست اعتقاد به پیامبر و امام مهم نیست چیزی که اهمیت دارد ایمان به خداست. سردار متعصب، شبنم درمانده، مهتابی که سخت گرفتار عذاب وجدان است، نلی مطلقه که وارد نمایشنامه ای شده که هیچ نقشی در آن ندارد، علی رضای گرفتار شده در بدن اشتباهی و شهرام عاشق همه و همه خبر از شخصیت پردازی محشر چیستا یثربی می دهند. این سناریو به قدری زیبا چیده شده که نمی توانید درگیر نشوید، نمی توانید نپرسید. نمی توانید برای شبنم دل نسوزانید و دل به دل مهتاب درمانده ندهید. هیچ مهره ای در این سناریو سیاه لشکر نیست. تنها چیزی که در این اذیتم کرد چهره معصوم و بی گناه زهرا بود. خانم یثربی کار زهرا رو اشتباه می دونست اما گناه نه. شما بگید زن یک مرد متاهل شدن، اشتباه نیست؟گناه نیست؟
در گوشی: من احساس می کنم ایده اوا متولد هفتاد و نه از این داستان بهتون الهام شده درسته؟ شخصیت سردار، شخصیت عاشق پسر سردار، سارا و چریکی بودن خواهرش.
اگه هنوز در هیاهوی عاشقانه رمان پستچی خانم یثربی گیر کردید پیشنهاد می کنم قدمی جلوتر بذارید و کتاب او یک زن و رمان آنلاین ایشون رو بخونید.
#mohikz_mv
از اینستاگرام پیج
mavajeh
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#او_یک_زن
#چیستا_یثربی
اندر احوالات یک کتاب که پیش از این نقد شده.
او یک زن کتابی آمیخته با خون و دروغ و ریا و صد البته عشق. کتابی که به شما نشان می دهد که فقط عشق نیست که قربانی می کند داشته هایتان را.
اول که رمان رو دست گرفتم با یک صحنه به شدت کلیشه رو به رو شدم، درخواست کار و بعد هم عاشقی. این کتاب ساده شروع می شه اما ساده ادامه پیدا نمی کنه. قبل از من نرگس عزیزم لطف کرد و این کتاب رو نقد کرد. خانم یثربی نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر فوق العاده ای هستند و توی این شکی نیست اما نمایش نامه نویسی ایشون روی داستان نویسیشون هم اثر گذاشته و ناخوداگاه طی رمان به جمله هایی بر می خوریم که اختصاصی شده نمایش نامه نویسی هستند. خانم یثربی خیلی زیبا خط قرمزهای سیاست رو دور می زنند و شما رو وارد هیاهوی نسل گذشته می کنند. نسلی که انقلاب کرد، جنگید، خون داد، شکنجه شد ولی مثل شخصیت سردار فقط بلند گفت الله اکبر.
خانم یثربی خیلی ظریف به تظاهرات و شکنجه های سال 88 اشاره می کنند و به طرز بی نهایت شجاعانه ای فریاد می زنند که دین مهم نیست اعتقاد به پیامبر و امام مهم نیست چیزی که اهمیت دارد ایمان به خداست. سردار متعصب، شبنم درمانده، مهتابی که سخت گرفتار عذاب وجدان است، نلی مطلقه که وارد نمایشنامه ای شده که هیچ نقشی در آن ندارد، علی رضای گرفتار شده در بدن اشتباهی و شهرام عاشق همه و همه خبر از شخصیت پردازی محشر چیستا یثربی می دهند. این سناریو به قدری زیبا چیده شده که نمی توانید درگیر نشوید، نمی توانید نپرسید. نمی توانید برای شبنم دل نسوزانید و دل به دل مهتاب درمانده ندهید. هیچ مهره ای در این سناریو سیاه لشکر نیست. تنها چیزی که در این اذیتم کرد چهره معصوم و بی گناه زهرا بود. خانم یثربی کار زهرا رو اشتباه می دونست اما گناه نه. شما بگید زن یک مرد متاهل شدن، اشتباه نیست؟گناه نیست؟
در گوشی: من احساس می کنم ایده اوا متولد هفتاد و نه از این داستان بهتون الهام شده درسته؟ شخصیت سردار، شخصیت عاشق پسر سردار، سارا و چریکی بودن خواهرش.
اگه هنوز در هیاهوی عاشقانه رمان پستچی خانم یثربی گیر کردید پیشنهاد می کنم قدمی جلوتر بذارید و کتاب او یک زن و رمان آنلاین ایشون رو بخونید.
#mohikz_mv
از اینستاگرام پیج
mavajeh