چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی

صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا ؛ اتفاقی نیفتاده بود! همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود.حرفی از گریز شبانه ی من نزد!

شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی به حاج آقا گفت: صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم ؛ کمی بیقرار شد. پس خانم جان ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود؟!

چقدر دلم میخواست ببینمش ! چیستا فقط کمی چای نوشید. ساکت بود. بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و با همه ؛ خداحافظی کرد. شهرام گفت: صبر کن! تا ایستگاه میرسونمت...

چیستا گفت: تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛ راهی نیست که!

من گفتم: من باش میرم ؛ چیستا دم پنجره ی خانه ی حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد؛ گفتم : منتظر کسی هستی؟

حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم ؛ تکانی خورد. چیستا گفت: بریم !

در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم چرا !...


گفتم: من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید!
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی.... تو بخش ایزوله بود. هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست. پرستار مخصوص خودشو داشت؛ یه روز؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم! پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم ؛ بش خیره شدم ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛ دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید !

اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم همینطور!

این دریا ؛ با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد.
گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت:من آره ! ولی تو نه ! ....

جا خوردم ! سالهایی بود که از علی خبری نبود.سالهای سخت...از کجا فهمید حالم بده ؟!
ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛ پرسیدم : چه جور آدمیه شبنم؟

چیستا سکوت کرد؛ میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
گفتم : یه سوال چیستا جان!
تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد؛ یا من اینجوری حس میکردم.... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !

با ازدواج منم با اون ؛ مخالف بودی...عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته ؟

اما من ؛ هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛ حس میکنم خیلی به هم نزدیکید!

جریان چیه؟

گفت: خب ؛ ما دوست بودیم و همکار....شایدم یه جاهایی همراز....

باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی ؛ بین زن و مرد ؛ یه معنی رو نمیده!


شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
ولی حسم بش ؛ همون بود!

گفتم : و بش علاقه داشتی؟

گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !

علاقه؟! معلومه! ولی تا علاقه رو ؛ چی معنی کنیم !

اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم...من نگران توام!

گفتم :چرا؟! گفت: مادرتو میشناختم !

#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

#اشتراک_گذاری داستان به هر شکل بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.

این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت82
#چیستا_یثربی
#رمان
#قصه
#کتاب
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_دوم

جهان، کوچک است...
گاهی در یک عکس فشرده می شود.
گاهی در یک انگشتر، گاهی در یک سلام و یا در یک خداحافظی.

می دانستم که مادرم، همه ی ماجرا را به من نمی گوید، نه اینکه نخواهد، نمی تواند...

به چشمهایش خیره می نگرم، دختر جوانی، بر کف زمین افتاده...
مرد جوانی روی قلب او، واژگون می شود.

دختر زخمیِ نیش شلاق است.
جسمش، نحیف است و ناتوان...
تاب ندارد.
نفسهایش به شماره افتاده، حس مرگ دارد.

مرد، حتی لمسش نمی کند...
از کنار لبِ دختر، خون جاریست.‌
مرد، سریع بلند می شود.
دختر را کول می گیرد.
بهداری زندان...

تنها جایی که به ذهنش می رسد.

دو شب، پشت درِ بهداری زندان می نشیند.
به او می گویند که ریه های دختر، مشکل جدی پیدا کرده...
به دستگاه اکسیژن، وصل است، ممکن است دوام نیاورد.

مرد نمی داند چه کند!
سوار موتورش می شود، سراسیمه به سمت امامزاده ای می رود که در کودکی، با مادر، خواهر و برادرهایش، به آنجا می رفتند...
تکه ای از پیراهن دختر را که بر زمین سلول شلاق یافته، به ضریح، دخیل می بندد.

فقط یک جمله می گوید:
"من نمی خواستم اینجوری شه خدا!
به من رحم کن، به اون دختر رحم کن!"

درست نمی داند که چند شب با زبان روزه، آنجا می نشیند، تا فرمانده پیدایش می کند.

_حدس زدم اینجایی!
چیکار کردی مرد؟
چیکار کردی تو؟!
شلاق!...
تن ضعیف دختر هفده ساله ای که جرمی نکرده؟

جوان، چشمهایش را می بندد.
فرمانده می فهمد که حال‌ جوان، خوب نیست.

فرمانده ادامه می دهد:
خواب دوست قدیمیمو دیدم که اول جنگ، شهید شد...
زنش، مادرِ همین دختر بود...

بهم گفت: ما شهید نشدیم که بچه هامون، شلاق بخورن...
اونم فقط بخاطر یه اعتراض!

یاسر می گوید:
مگه شما خودتون تو اون نامه ننوشتید؟!ننوشتید: بچه های ما، از ما می پرسند، رگ غیرتتون کجاست؟
به آقای شما توهین شده!...

فرمانده یادِ نامه ی معروف، میافتد...

من ننوشتم! فقط امضاء کردم...
نباید می کردم ... اگه می دونستم نتیجه ش اینه که شما بچه ها، به اسم لباس شخصی، بیفتین به جون بچه های بیگناه مردم...
من اشتباه کردم! تو هم اشتباه کردی!جبرانش کن!

یاسر بغض دارد:
چیکار کنم الان؟

فرمانده می گوید:
این لباس شخصی رو دربیار!
میخوای بجنگی، لباس رزم بپوش، جایی بجنگ، که لازمه...
نه با بچه های کشورِ خودت!
نه با دختر بچه ها...

از اون دختر، حلالیت بخواه و یه عمر، غلامیشو کن، مثل یه مرد واقعی!
ازش خواستگاری کن مومن!
محترمانه و باوقار.

_اون نامزد داره!

_تو کارتو بکن!
انتخاب با اونه...
ازش بدت میاد؟

یاسر، از شرم، سرخ می شود.
نگاهش را ، زمین می اندازد.

فرمانده می گوید:

تو خیلی شبیه خواهر خدابیامرزتی!
زن مهربون من...
خدا رحمتش کنه...

کاش اخلاقتم، مثل اون بود!
آزارش به هیچکس نمیرسید....

یاسر بلند می شود...

_وضو می گیرم، بعد میرم.
توکل به رحمتش!
فقط حلالیت میخوام که بعدش برم لبنان...
حتی اگه فحشم بده...
من آدمکش نیستم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت82
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی