چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج


کوه نیست، فقط یک تکه سنگ است...
راه نیست، فقط یک قدم است...
دریا نیست، فقط یک جرعه آب است.

بناز نمی داند، سوار چند ماشین شده، تمام راه ها را به چشم برهم زدنی پیموده است.

دشت نیست، فقط عطر آغوش توست!

شب است...
سرباز بناز می لرزد.


سرد است و او پیراهن نازک زنانه ی کردی به تن دارد که روی آن بارانی پوشیده، باران تندی میبارد.

نگهبان ها از او می پرسند:
با کی کار داری؟

و او حتی نمی تواند جواب دهد!
نه اینکه اسم سرلشکرِ مو روشن را نداند!


می داند که بردن نام او در اینجا خطرناک است.

نگهبانی به داخل اتاق سردارها می رود:
_یک دختر کرد خیس، دم در ایستاده و میلرزه...

سرلشکر مو روشن، سرش را بالا می گیرد...


بناز را می بیند، به سمت او می رود، و می گوید:


موش آب کشیده شدی دختر!

بناز می گوید:
بارونی تنمه!

سرلشکر می گوید:
لبنان چیکار می کنی؟!


سرما میخوری بچه، برو خودتو خشک کن.

بعد بگو ماموریتت چیه؟
باز، کردها تو رو فرستادن؟!

بناز می گوید:
"بله!"

سرلشکر اتاقی را به او نشان می دهد،

یک دست لباس گرم مردانه به او می دهد.
می گوید:


من جز پیرهن سربازی چیزی ندارم!
خودتو خشک کن وگرنه سرما میخوری بچه!

بناز فریاد می زند:
میشه انقدر به من نگی بچه!
و در را باز می کند...

سرلشکر چشم هایش را می بندد، می گوید:
اینجوری جلوی من نیا!

بناز می گوید:
ما محرمیم. اون شب...

سرلشکر می گوید:
اون شب، اون شب بود!
جسد‌ برادر و زن برادرت کنارمون...
هیچی بین ما خونده نشد!

بناز می گوید:
یعنی گناه؟!

سرلشکر می گوید:


نه! تو ایام جنگ، گناه نداریم!
کرد، لر، فارس و عرب هم نداریم!
کنار همیم...

امااخلاق که داریم!
از بچگیت... فقط می خواستم تو آسیب نبینی بچه ی شیرین!

این گناه بزرگیه؟!

تا بناز می آید لباس سربازی را تن کند، صدای گلوله ای شنیده می شود!


همهمه ای در کمپ، سر می گیرد.
غافلگیر شده اند!
صدای اسلحه ها...


ولی مساله، جنگ تن به تن، و گلوله به گلوله از یک دیوار مرزی است!

سرلشکر به خود قول داده‌ که دیگر در هیچ جنگی شرکت نکند...

بناز می گوید:
الان کمپتون رو میفرستن‌ هوا!

سرلشکر می گوید:
کمپ من نیست!
اومدم با دوستم خداحافظی کنم.

_مال هم وطنات که هست!
تو تک تیراندازی!
همه‌ میگن که تک تیرانداز ماهری هستی!نمی خوای بهشون کمک کنی؟

_من دیگه آدم نمیکشم، حتی اگه کشته شم...

بناز اسلحه اش را برمی دارد و زیرلب می گوید:

دستات‌ غیرت ندارن؟

به سمت دیوار می رود...


داد می زند:
هی ایرانیا، من کُردم، کرد همسایه، میفهمید؟!


می خوام بهتون کمک کنم، افرادتون کمه!

از آن لحظه به بعد، سرلشکر مو روشن ، بناز کوچک را، که با بمباران شیمیایی حلبچه، به سرفه افتاده است ، نمی بیند!


زنی را که در آغوش او آرام می گیرد، نمی بیند!
زنی را که یک شبه به او عشق می ورزد، نمی بیند!

زنی را که به او، عشق ورزی ،
یاد می دهد نمی بیند!

یک سرباز دلاور را می بیند، پشت دیوار مرزی...

سرباز بناز ، درحال بالا رفتن از دیوار است!




#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت126
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_شش

بناز بالای دیوار بود...
کلاه، روی سرش‌‌‌...
تیر می زد...
امان‌ نمی داد.

پشت ستونی سنگر گرفته بود.
مرد می خواست او را از روی دیوار پایین بیاورد.
فایده نداشت...
بناز موقع جنگ انگار در این دنیا نبود، به عالم دیگری می رفت.
او را‌ نمی شد پایین‌ آورد یا متوقف کرد!...‌

اما ناگهان چیزی دید که تیراندازی را متوقف کرد و بعد، از دیوار پایین آمد.

به هیچکس هیچ نگفت...

مرد مو روشن، خواست کلمه ای بگوید...
بناز، فقط گفت:
"خسته ام. می خوام بخوابم..."

و وارد خیمه اش شد.
انگار آن مرد را، که‌ در حلبچه، ماسکش را به او داده بود، و دو‌ ماه پیش، روی سینه اش، به خواب رفته بود، نمی شناخت...
گویی یادش رفته بود چرا این همه راه کوبیده و به اینجا آمده است!

صبح خسته بود...
معلوم بود تمام شب را نخوابیده، با چشمان‌ متورم، بلند شد، کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد‌.

سرلشکر مو روشن را مقابلش دید...

بناز گفت:
من چقدر احمق بودم که حتی یه لحظه فکر کردم می تونم یه زن عادی باشم، تو رو دوست داشته باشم و بهت اعتماد کنم...
نه! من زن کوه ها و دشتم‌‌‌.
دیگه هیچی برای خودم نمی خوام‌‌!

مرد گفت:
داشتی خوب می جنگیدی...
چی شد؟

بناز گفت:
تو‌ می دونی...
همه تون می دونستید چرا دَم این خط مرزی، پشت دیوار جمع شدید!
اونم می دونست، ولی نیامد!
تو رو جای خودش فرستاد که کسی شک‌ نکنه... نه؟!

زن فرمانده اون پُشته، گروگان گرفتنش!اگه تیر می زدم، زنه کشته می شد!

مرد گفت:
منم‌ دقیق نمی دونم...
میگن می خواسته شوهر شو ببینه.
کار واجبی داشته، اونا پیداش می کنن و گروگان می گیرنش، برای تعویض با گروگان خودشون...
فرمانده، خودشم، تو راهه!
داره میاد!

بناز گفت:
زنش‌چند وقته دست اوناست؟
خودش الان داره میاد؟!
تا حالا کجا‌ بوده؟

من، نگاه زنشو دیدم!
پر از التماس...
اگه ماشه رو می کشیدم؛ می خورد به اون...
درست‌آورده بودنش جلوی دیوار!

_از کجا فهمیدی زنِ سرداره؟

_فکر کردی درباره ی خانواده ی کسی که خواهر بدبختم عاشقشه، تحقیق نکردم؟!سیاست کثیف!
اون هیچ جا نگفته زنشو، گروگان گرفتن.
عار داره، نه؟!

زن قشنگیه...
مهربون به نظر میامد، دلم براش سوخت.

من میرم!
من مال این دنیا و معاملاتش نیستم!

مردگفت:
بناز، من اونشب فقط...

_فقط چی‌آقا؟!
می خواستی برام لالایی بخونی خوابم بره؟
مجبور بودی تا آخرش بری‌‌؟

_تو خواستی!
تو... حال طبیعی نداشتی!

من یه بچه‌ ی احمق بودم، دیگه نیستم!
بین ما اتفاقی نیفتاده!
تو فقط یه تاکتیک جنگی روی من‌ پیاده کردی!
تاکتیک‌‌ خنثی سازی مین!...
خنثی سازی خشم یه زن چریک!
وجدانت راحت!
برو سراغ نامزد ایرانیت مَرد!

من حالم از همه تون بهم می خوره...
از همه‌ ی مردای سیاست.

_خودتم جزوشونی بناز!

_نه، من زنِ جنگم، نه سیاست.
جنگ با مهاجم!

بناز می رود...
جاده او را می بلعد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت126
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت


جاده، به سوی ابدیت گسترده است، تو راهت کجاست؟!

می توانی خیلی زود، راهت را کج کنی و از جای دیگری سردرآوری، اما اگر راهت ابدیت باشد، باید بروی، مستقیم بروی تا برسی، حتی اگر هزار سال نوری، طول بکشد.

بناز در جاده می رفت و دیگر به پشت سرش نگاه نمی کرد...

با خود می گفت:
تمومش کن بناز!
هر چی که بوده یه رابطه ی عاشقانه ی یک‌ شبه بوده، اما دوست داشتن اون مرد، چه یادگاری عزیزیه!
هیچکس نمی تونه این حس عزیزرو، ازم بگیره...

وقتی بچه بودم بهم‌ کمک کرد زنده بمونم...
و وقتی، بزرگ شدم، منو از زندان ایرانیا نجات داد...
وقتی یک زن بودم، و خشمگین، سعی کرد سوگواری برادر و زن برادرم رو، با عشق مرهم ببخشه، تا من دنیا رو به آتش نکشم...! منو می شناخت!

اون خیلی خوبه، ولی من زن زندگی نیستم!
زن این کوه‌ و دشتم...
بدون سرزمینم، بدون دفاع از کردستان، چه هویتی دارم!

هرکس راهش جداست...

بناز رفت ورفت...

زمان گذشت...
در کمپ ایرانی، جایی که سردار قصه، سارای ما را زندانی کرده بود، پشت سرهم، نامه می داد.
هیچکس دقیقا نمی دانست این نامه ها به کی و به کجاست!
جز سعیدصادقی که نامه ها را پست می کرد و خوب می دانست که سردار درصدد آزاد کردن همسرش است...
و این راز که همسر سردار، توسط نیروهای مخالف دزدیده شده، بر دل سعید، سنگینی می کرد، اما سکوت کرده بود!

سردار زنش را نجات داد...
یک معامله ی ساده!
یک زندانی در برابر یک زندانی مهم دیگر!
بدون جنگ وخونریزی!

سرلشکر مو روشن را آنجا دید...
برایش عادی بود، فهمید که بناز هم آنجا بوده و حتی جنگیده...

به خیمه رفت، همسرش در خیمه منتظرش بود...

سردار حرف نمی زد.
همسرش سعی کرد با او صحبت کند، ولی سردار جوابی نمی داد!

ناگهان فریاد زد:
مریض بودی، بلند شی بیای مرز؟!

و همسرش گفت:
بله مریض بودم، مریض عشق تو!
وقتی شنیدم با یه دختر کُرد...

_با یه دختر کُرد چی؟!
سارا آل طاها زندانی منه! همین!

زن لبخند زد و گفت:
من تو رو نشناسم؟!
ما فامیلیم...
سارا عاشق توئه، جوونتر از منه، زیباست و حتما باهوشه.
من می دونم تو از دخترای باهوش و مهربون، خوشت میاد.

به من گفتن می خوای عقدش کنی!

اومدم بگم نکن، نه بخاطر من!
بخاطر بچه هامون!

سردار گفت:
این همه راه رو اومدی اینو بگی؟
تو حالت خوبه؟!

زن‌ گفت:
من باردارم!

سردار، لبخند تلخی زد و گفت:
یادم نمیاد اتفاقی بین ما افتاده باشه!

رنگ زن، مثل دیوار پرید:
چی میگی؟!
شب قبل از رفتنت!

سردار گفت:
اتفاقی نیفتاد!
یادت نیست، تلفن زنگ زد و من‌ رفتم!

زن گفت:
من از تو، باردارم مَرد!

سردار لباسش را پوشید و گفت:
دیگه هیچوقت طرف مرز نیا!
اگه بارداری، مبارک!
ولی اون، بچه ی من نیست!

و چادر خیمه را کشید...

زن سردار دلش می خواست دیوار شود، کوه شود، سنگ شود، خاک شود، باد شود.

می دانست که از همسرش باردار است...
آن طرف، پشت مرز، کسی به او دست درازی نکرده بود.
فقط یک گروگان بود!
گروگانی مهم....


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت

صبح، یک صبح عادی نبود‌.
فرمانده داشت بارش را جمع می کرد، همسرش کوله باری نداشت.
ساکت بود و غمگین...
دیشب مردش در خیمه ی او نخوابیده بود.

زن از یک چیز نفرت داشت‌...
تردید مردش به او!
اگر در آن زندان با او بدرفتاری شده بود، حتما می گفت.

فرمانده از یک‌ چیز ناراحت بود...
زنش می گفت یک ماهه باردار است، یا یکماه و نیم..‌.
تقریبا همین حدود در زندان غربت بوده!قبلش، چه زمانی همدیگر را دیده بودند!

فرمانده مدام فکر می کرد.
مطمئن بود سه ماه است که خانه نرفته است.
چطور ممکن بود زنش یک ماهه باردار باشد؟
اصلا چرا سراسیمه به وسط کارزار شتافته بود؟
او زنِ میدان های جنگ نبود!

چقدر باید یک مساله مهم باشد که زنش همراه یک کهنه سرباز به آنجا آمده باشد؟

مطمئن بود که مساله به سارا، مربوط نمی شد.
فرمانده می دانست دخترک کرد، دوستش دارد، اما هرگز قصد وصلت با او نداشت.
موقع جنگ، مرد جنگ بود...
و سارا فقط یک‌ دختر هجده ساله بود که چهره ی مهربان او را دیده بود.

به زنش گفت: برای آخرین بار می پرسم، قبل از اینکه با همکارم بفرستمت شهر، چرا اومدی؟

زن گفت: یاسر زندانه!
با دوستاش بوده، نمی دونم باز چیکار کرده گرفتنش!

فرمانده گفت: می تونستی پیغام بدی.

زن‌گفت: نه، جرمش امنیتیه. نمی تونستم... برادرم، فقط پونزده سالشه!

و ادامه داد: نباید به من شک می کردی، اشتباه کردی!.‌..

فرمانده گفت: من سه ماهه خونه نیامدم! سه ماه پیش هم، تو مریض بودی و بین ما اتفاقی نیفتاد!

زن گفت:‌ تو یک ماه و نیم پیش، تو اهواز، منو دیدی...
چطور ممکنه یادت رفته‌ باشه؟
خونه ی دایی من..‌. مگه فراموشی گرفته باشی!

سردار با خشم نگاهش می کند‌...

_من پنج‌ ماه پیش، خونه ی داییت بودم!من، تو رو می شناسم، دروغگوی خوبی نیستی! چی شده خانمی؟

_هیچی من حامله ام...
بریم آزمایش بدیم تا باور کنی بچه ی خودته!

فرمانده لبش را میگزد.
چیزی، زنش را اذیت می کند، آنقدر زیاد که از مرز خارج شده، باعث از دست رفتن یکی از اسیرانشان شده، و چنین مصرانه، دروغ می گوید!

او به عشقِ زنش ایمان دارد، ولی مطمئن است که حامله نیست!
حالا وسط کارزار، آزمایشگاهی وجود ندارد.

زنش، حامل چه پیامی برای اوست؟
قضیه ی سارا و یاسر بهانه است...
یاسر هر چند وقت یکبار بخاطر دعواهایش، زندان میافتد.
باید موضوع مهمتری باشد...

فرمانده به درویش می گوید:
تا دم مرز عراق، تو‌‌ هم باهاشون برو...
اونجا بچه های ما منتظرن ببرنشون شهر.

زنش می گوید: نه، من تنها نمیرم، با هم میریم!
بایدآزمایش بدیم!

مردِ مو‌ روشن جلو می آید:
من برای خداحافظی آمده بودم، دیگه باید برم!
زنت عاشقته مرد. خیلی...
قدرشو بدون! کم دیدم...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_نه

در زندگی، گاهی زمان سوار شدن است و گاهی زمان پیاده شدن...

برای زن سردار، زندگی قطاری بود که اکنون باید سوارش می شد و با آن به دل دیار جنگ می رفت، تا همسرش را از خطری قریب الوقوع نجات دهد.

چه کسی به او خبر داده بود؟!

قرار بود یک عملیات نمایشی صورت بگیرد و پس از آن، حمله ی واقعی!

چه کسی به او گفته بود که همسرش بعد از آن عملیات نمایشی، می خواهد به طور جدی به مرز دشمن حمله کند؟
چه کسی به او گفته بود که این یک عملیات جدی مرگبار است؟!
چه کسی به او گفته بود که همسرش تیر خواهد خورد، یا بر باد خواهد رفت؟!

نویسنده ی اثر به او گفته بود!

حس شهود نویسنده، در خواب همسر فرمانده به او گفته بود:
برو! شوهرت و هشت فرمانده مطرح‌، کنار آن دیوار جمع شده اند، حتی فرمانده ای که از بوسنی، برای خداحافظی آمده!این طبیعی نیست!
عملیات سختی در راه است...
در این عملیات‌ هیچکس زنده نمی ماند، حداقل مرد تو، زنده نمی ماند!

و زن فرمانده شتافته بود و دروغ گفته بود که حامله است و فقط می خواست مردش را برگرداند!

روزهایی گذشت که هیچکس خبری نداشت، یک تک تیرانداز غریبه که قرار بود در بوسنی باشد، میان آن فرماندهان می گشت!

نویسنده می دانست، نویسنده خبر داشت که او هم قرار است در این عملیات شرکت کند.

نویسنده تنها یک راه داشت...
بناز!
اگر بناز می توانست آن مرد را از آنجا دور کند و زن سردار هم، همسرش را از آنجا دور می کرد، عملیات عقیم می شد.
این دو نفر، مغز متفکر عملیات بودند.

نویسنده در دلش از بناز خواهش کرد که سرلشکر موروشن را تنها نگذارد، اما بناز این طرف ها نبود!

بعثیها، تمام شهرهای کردنشین را اشغال کرده بودند...
بناز پناه گرفته بود و منتظر بود آن ها به آنجا برسند.
او و همرزمانش، تمام زمین آن منطقه را مین گذاری کرده بودند.

یک مرد آنجا بود، یک جاسوس!
او مین کاشتن گروه بناز را دیده بود و می دانست عصری بعثی ها از آنجا رد می شوند.

بناز از روی کوه، با دوربین داشت نگاه می کرد...

مرد نزدیک شد، به بناز گفت:
من همه چیزو دیدم!
شماها دارین بعثی ها را دود می کنید هوا!
بعدش، اعدام می شید. صدام نسل کشی‌ راه میندازه!
حق حساب می خوام وگرنه خبر میدم!

بناز گفت: گمشو!

مرد به بدن بناز خیره بود!

بناز با لگد، به صورت مرد زد!
لبه ی پرتگاه بودند...
مرد از خودش دفاع کرد، دست محکمی داشت.
بناز، سرش به کوه خورد، اسلحه اش به ته دره پرتاب شد!

دخترک؛ قدرت بدنی داشت، تکنیک می دانست، ولی رفیقش، محافظش، عشقش، اسلحه اش بود!

بناز فریاد زد: کمک!

و یک شلیک و تمام!

تک تیرانداز نزدیک شد...
باز هم‌، به بناز کمک کرده بود!
بار سوم!

تک تیراندازِ موروشن، به بناز گفت:
مین گذاری کردی؟ خوبه! اون بعثی ها میرن جهنم!
اما عملیات‌ ما هم‌ لو رفت، حالا میرن‌ سراغ سوریه!

بناز لبخند زد: تو بخاطر من اومدی، نه؟

مرد گفت: آره... ما همرزمیم!



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی

آدم ها وقتی دلشان می گیرد، راهشان را می گیرند و می روند.
جاده که تمام شد، باز هم می روند...

شاید به خورشید برسند،
شاید به ابر،
شاید به مه،
شاید به خواب و بعد از خواب بیدار شوند و ببینند که همه چیز خواب بوده است!

سرلشکر موروشن و بناز، همینطور راهشان را گرفته و می رفتند.
هیچ کدامشان به خاک و اقلیم همدیگر تعلق نداشتند.
هر دو، در لباس‌چریک، فقط‌ باید جلو می رفتند.

زمینِ مین گذاری شده به اندازه ی کافی خطرناک بود و اگر مقصر را پیدا می کردند، بناز آل طاها با شکنجه اعدام می شد و گروهش از هم می پاشید!

مرد، به او گفت:
تمام هدفت، فقط از بین بردن بعثیاست؟!

بناز گفت:
هر کسی که پاشو تو خاکم بذاره!
و تکرار کرد هرکس! حتی رفقای تو!

مرد موروشن گفت:
خب، تو می تونستی کار سردار رو تموم کنی، دم خیمه.
غافلگیرش کردی، آدماشو کشته بودی ولی تیرش نزدی!

بناز گفت:
یه بار نجاتم داد، فکر می کنم مشت زد‌ رو سینه م و نفسم برگشت، بعد خواهرم بهش علاقه پیدا کرد.
نمی دونم چرا نتونستم ماشه رو بکشم!
برای یه چریک، احساسات احمقانه ست!حتی نسبت به تو... که برام عزیزی!

مرد گفت:
خب حالا کجا میریم؟

بناز گفت:
این بستگی به تو داره...
من میرم تا آخر دنیا، تو اگه همپایی بیا!

سرلشکر لبخند زد و شانه ی بناز را مثل کودکی فشرد و گفت:
هنوز مثل بچه گیات، شیرین حرف میزنی.

بناز گفت:
تو هم هنوز، مثل اون‌ زمان، بوی باروت خوبی میدی...
بوی یه آدم شجاع!
حال می کنم با این بوی باروت.

آن طرف مرز، سردار با عصبانیت با زنش حرف می زد...

_من هیچوقت نذاشتم تو کار نظامی دخالت کنی، کار تو، تو خونه ست.

گفتی می خوای خیریه بزنی، گفتم، باشه...
گفتی می خوای به بچه های بی سرپرست برسی، گفتم، باشه...
هر چیزی که گفتی، من مخالفت نکردم.

جنگ حیطه ی منه!
تو حق نداشتی بیای اینجا، اونم با یه سرباز پیر، که معلوم نیست به من هنوز وفاداره یا نه!

همسر سردار لبخندی زد و گفت:
من بخاطر تو اومدم، ولی دست خودم نبود، از من خواستن بیام!

سردار داد زد:
کی؟ کی زن آدمو میاره وسط معرکه جنگ؟!
ممکن بود کشته شی...
اونور دیوار لبنان می دونی کیان؟

زن گفت:
بله می دونم! دشمنای شمان...
کسی از من خواهش کرد بیام و تو رو نجات بدم...
نذارم این عملیات رو انجام بدی!
راست می گفت، با انتحاری هیچ فرقی نداشت، سارا بود!

توسط سعید برام پیام فرستاد و سعید صادقی نقشه تونو بهم گفت...
تو و بقیه کشته می شدین، شکی نبود...

سارا؛ جون تو رو نجات داد!
سارا پیغام‌ داد که هیچی شمارو منصرف نمی کنه، مگه حضور من!
فکرشم نمی کردم اسیر‌شم!

سردار گفت:
خب اسیر شدی و من یکی از مهمترین گروگانامو از دست دادم و نقشه م بر باد رفت!
باید حالا از سارا تشکر کنم؟
اون‌ زندانی منه یا جاسوس من؟
اصلا کدوم یکی، زندانی اون یکیه؟!

زن سردار، لبخندی زد و گفت:
هردوتون زندانی همید!
فکر می کنی نمی شناسمت؟
جنگ، اینه. قواعد خودشو داره!
خودت همیشه می گفتی....
مگه نه؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#قسمت_صد_و_سی
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی_و_یک

سردار همیشه زنش را زیبا می دید، آن شب زیباتر...

سردار زنش را دوست داشت، در جوانی عاشقش بود، آن شب عاشق تر...


سردار وقتی که در جوانی،‌ پاسداری گمنام بود، با این زن، ازدواج کرده بود.

زنش، معلم دینی یکی از مدارس بود، از همان نگاه اول، دل سردار برایش تپیده بود.

نسبت دور فامیلی داشتند، اما سردار شیفته ی چشم و ابرو و گیسوان همسرش نشده بود!
آن ها را از زیر چادر ندیده بود!
رفتار قاطع و مهربانانه ی زن، سردار را شیفته می کرد و حس همدلی شدید او...
بالاخره هفته ی سوم‌‌ با خانواده، به خواستگاری زن رفت!

امشب، زن، دست شوهرش را گرفت و گفت:
حالا چرا استراحت نمی کنی؟!

سردار لبخند تلخی زد و گفت:
می دونی چقدر، برای این حمله نقشه داشتیم؟!

زن گفت:
اون رفیقت، اونجا چیکار می کرد؟موبوره؟!

سردار گفت:
خب‌ قرار بود کمک کنه.

زن گفت:
تک تیراندازه؟

سردارگفت:
یه زمانی....
حالا حمله های استراتژیک خوبی رو طراحی می کنه، گفته که دیگه تیراندازی نمی کنه.

زن سردار گفت:
نمی دونم چرا بهش اطمینان ندارم....
حس می کنم می خواد بره یه جای دور!

سردار گفت:
بیا امشب راجع به این چیزا حرف نزنیم.

زن گفت:
منم می خواستم همینو بگم، امشب مال من و توئه.
بعد منو، سوت می کنن اونور مرز، تو هم اینور... یه چیزی!
ما الان لب لب مرزیم، من هیچوقت روی مرز عاشق تو نبودم!
هیچوقت روی مرز، در آغوش تو نبودم!بذار امشب این اتفاق بیفته...

می خوام ببینم روی مرز ایستادن و عاشقی کردن و مردن یعنی چی!

سردارگفت:
قرار نیست تو اینجا شهید شی!

زن گفت:
ولی خیلیا شهید شدن...
منو بگیر تو بغلت، بازوهاتو بیار جلو و‌ منو محکم، بغل کن، می خوام ببینم حس دوست داشتن وسط مرز چیه؟

و اگه انتهای خطه، معنیش چیه!
اگرم انتهای خط نیست، پس کجاست؟

سردار او را در آغوش گرفت و گفت:
اینجا فقط یه مرحله ی گذره، انتهای خطی وجود نداره، انتهای خط، محشره!

ما باید جلو بریم، جلو، جلو...
دنیا باید بفهمه ما چی می خوایم!

زن سردار، با چشمان درشتش، نگاهی نگران به شوهرش انداخت و گفت:

و اگه دنیا نفهمه؟

سردار گفت:
تو یکی بفهمی برای من کافیه...

و زنش را محکم در آغوش گرفت.
بادها وزیدند...

دشت سرپناه خوبی بود، شالی ها بلند بودند، هیچکس آن دو را نمی دید، به جز ماه.

سردار مردِ جنگ بود و مردِ عشق ورزی زیر نور ماه.

زن در دلش گفت:
بچه ای که بدنیابیاد، خیلی عزیزه.
بچه ی عشقه و امکان رهایی من از سارا!

اگه این بچه بدنیا بیاد، سردار باید سارا رو آزاد کنه، قانون همینه!

ما به سران میگیم، این بچه مال خانواده ی آل طاهاست....

بچه ی بناز یا برادرش، در برابر آزادی سارا‌‌‌ و اونوقت سارا، برای همیشه آزاد میشه و میره!

من شوهرم رو میشناسم، مردی نیست که راه بیفته دنبال یه دختر هجده ساله!
این بچه، برای من معنی خاصی داره.

هم خدا، بهم فرزندی میده، و دوباره مادر میشم، هم با سارا برای همیشه خداحافظی می کنم.

بچه، فقط ظاهرا مال خاندان آل طاهاست.

اما اون بچه ی منه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت132
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی_و_دو

آن طرف‌‌ مرز، مردی از دختر پانزده ساله ای، خداحافظی می کند و هر کدام، به راه خود می روند...
این طرف مرز، زنی با محافظ به خانه برمی گردد.

زن نه ماه بعد‌، در خفا و در روستایی غریب، پسری بدنیا می آورد.
هیچکس جز برادر نوجوانش، کنارش نیست...
حتی مادرش نمی داند که او‌ باردار بوده و بچه دار شده است!

دختران دو قلویش، ‌را به مادرش سپرده است و گفته باید مدتی به ماموریت مهمی برود. بخاطر همسرش!

یاسر پانزده ساله، برادر کوچکش، خرید روزانه و کارهایش را انجام می دهد.
یاسر مدرسه را رها کرده و بلاتکلیف است...

زن پس از نه ماه، پسری به دنیا می آورد.
با اشک فرزندش را در گهواره ای می گذارد.
پیکی می آید، بچه را به‌ پایگاه همسرش، آن طرف مرز می برد.
همسرش، سردار اعلام می کند، بناز بچه دار شده! و چون‌حامله بوده، از اعدام و دستگیری مجدد او صرف نظر می شود.

بچه را به همه نشان می دهد و می گوید:
بناز، خودش بچه است و نمی تواند بچه بزرگ کند!
بچه را به ما سپرده...
همسر من بزرگش می کند.

بچه را دوباره نزد مادرش، زن سردار، برمی گردانند، و این راز بین یاسر و خواهرش، باقی می ماند که طاها پسر واقعی سردار و زنش است.

حالا وقت آزاد کردن سارا از زندان ایرانی هاست...

سارا ساکت است...
سردار؛ کاغذی را دست نگهبانی می دهد.
کوله پشتی فقیرانه سارا را به او بازمی گردانند.

سارا می گوید:
می خواهم از سردار خداحافظی کنم!

سردار می گوید:
به او بگویید کار دارم...

سارا که حدود ده ماه در خاک‌ ایران حبسش را گذرانده است، با دلی غمگین به شهرش در عراق باز می گردد...
خانه!

هیچکس به پیشوازش نمی آید. هیچکس...
همه از او رو بر می گرداندند.

سارا دلیلش را نمی داند...
خواهرش کجاست؟

درویش می گوید:
بناز تو کوه ها با بعثیا میجنگه!
نه شوهر داره، نه باردار بوده...
اون بچه مال توئه! نه؟
با دشمنت خوابیدی؟
می دونی با کردها چه کرده؟

سارا با وحشت می گوید:
اون، بچه ی من‌ نیست...‌
نمی دونم بچه ی کیه!
فقط خواستن بناز رو از مجازات، نجات‌ بدن!
اون مرد، دستش به من نخورده!

درویش می گوید:
روژانو دیده که بچه ی توئه...
با اجنبی می خوابی؟
با مرد زن دار؟ کثافت!

سارا داد می زند:
نه! اون‌ زنشو دوست داره. حسی به من‌ نداره!
تازه اون که دشمن‌‌ من‌ نیست!
تا حالا، دو بار، خواهرمو، نجات داده!
چرا روژانو این دروغ رو گفته؟!

درویش آب دهانی می اندازد و دور می شود...

روژانو‌ دروغ گفته است!
این را نویسنده ی رمان می داند...
روژانو برای پدر آوین کار می کند و دستورات او را بی چون و چرا اجرا می کند، و پدر آوین می خواهد سر به تن آن‌ سردار نباشد!
همرزم سابقش...
و سر به تن هیچ زنی نباشد که عاشق آن مرد است...

روژانو در آینه لبخند می زند:

جدایی طلبی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت132
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص