قسمت #دهم#شیداوصوفی#چیستا_یثربی
جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود...پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد...روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری....پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد....انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم...گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#چیستایثربی
من هیچ فن پیج رسمی ندارم و دوستانی که بی اجازه ی من فن پیج باز کرده اند و این قصه ها را به اشتراک گذاشته اند، لطفا آدرس اینستاگرام مرا اضافه کنند....
@chista_yasrebi
جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود...پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد...روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری....پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد....انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم...گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#چیستایثربی
من هیچ فن پیج رسمی ندارم و دوستانی که بی اجازه ی من فن پیج باز کرده اند و این قصه ها را به اشتراک گذاشته اند، لطفا آدرس اینستاگرام مرا اضافه کنند....
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#یازدهم#چیستایثربی
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_دهم
#چیستا_یثربی
تا آمدم چیزی بگویم ؛ گفت:ساعتشو بگید ؛ ماشین میفرستم دنبالتون. هفت؛ دفتر آنها! دوستم راست میگفت."هفت" عدد او بود ! این بار شیکترین مانتویی را که داشتم پوشیدم ؛ عمه ام برایم از فرانسه آورده بود.از همان مارکدارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گرانها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری ام را صاف کردم؛ نمیدانستم چرا این کارها را میکنم!...شاید فقط برای تنوع! دفعه ی پیش نمیدانستم رییسم کیست! حالا میدانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت؛ فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند؛ یا یک عکس ؛ با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت ؛ دم در بود. راننده ای شیکپوش با ژیله ی مشکی و پیراهن سفید ! و ماشین گرانقیمتی که اسمش را هم نمیدانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس؛ به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دو باره دل درد کشنده! از نای تا معده میسوخت و روده هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد ؛ در هم میپیچید ، انگار جادوگران قبایل آفریقایی؛ وردی غریب میخواندند و روی طبلها میکوبیدند و روده های دردناک من در حال انفجار بود ! .... عرق سرد کرده بودم... و باز تشنج! لعنت به این مریضی ! لعنت به این قرص ! سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم؛ و با ته نوشابه ای که در کیفم بود؛ بلعیدم!... این بار فکر همه چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس میزدم؛ نزدیک دفترش؛ دوباره دل درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین ؛ اینبار مجهز آمده بودم! یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم ؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم مینوشت ؛ روزی یک میلیگرم خانم! نه بیشتر؛ قول؟و الان از اول صبح تا حالا پنج میل؛ خورده بودم.پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد.نی نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه میگرفتند. دامنش کوتاه بود.فکر کردم حتما این نی نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی حجاب میگردد! سلام سردی دادم؛ هیچکدام از آن زنان؛ نگاهم نکردند! بهتر! نی نی؛ حواسش از زیر چشم؛ به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت :منتطرتونن! به در زدم. با صدای بم خوبی گفت:بفرمایید!... تا آمدم وارد شوم؛ صدای نی نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت:بچه ها ؛ حالا تا یه مدت " نلی مالیسم داریم!".... و هر سه از خنده ترکیدند!....
بخصوص یکیشان که خیلی چاق بود؛ شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه میشد! بقیه میخندیدند ؛ و پشت او میزدند. مرا میگفتند؟! بی ادبها!... نلی مالیسم چیه؟! به چه حق؛ زنیکه پیزوری؛ با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه ی سوخته ش ؛ برای اسم من پسوند گذاشته بود ؟اصلا اسم خودش چیه؛ اگه راست میگه؟ نی نی که اسم آدم حسابی نشد ! کوبیسم و رمانتیسم و مینی مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم ؛اما "نلی مالیسم" نداشتیم ! واسه چی اسممو دزدیدی؟! بی شخصیت میخندید! خوبه من بگم :نی نی موهات سوخته!... برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل!..میخواستم خفتشان کنم.همه شان را تا دم مرگ ؛ کتک بزنم !...دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود.سلام! بانو....هر دو به در تکیه داده بودیم.آستینم را رها کرد.من از خشم؛ نفس نفس میزدم..گفت:بیا بشین خانمی...انگار هزار سال مرا میشناسد! ...مهربان...و....نمیدانم...قلبم میطپید...تا حالا هرگز؛ این تپش را تجربه نکرده بودم !
#او_یکزن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#برگرفته از اینستاگرام
#چیستا_یثربی
دوستان گرامی؛ به حقوق مولف؛ مانند حقوق هر صنف دیگری احترام بگذاریم و در اشتراک گذاری آثار ؛ نام مولف و لینک تلگرام رسمی نن فراموش نشود.سپاسگزارم
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
فقط کانال قصه
#قسمت_دهم
#چیستا_یثربی
تا آمدم چیزی بگویم ؛ گفت:ساعتشو بگید ؛ ماشین میفرستم دنبالتون. هفت؛ دفتر آنها! دوستم راست میگفت."هفت" عدد او بود ! این بار شیکترین مانتویی را که داشتم پوشیدم ؛ عمه ام برایم از فرانسه آورده بود.از همان مارکدارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گرانها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری ام را صاف کردم؛ نمیدانستم چرا این کارها را میکنم!...شاید فقط برای تنوع! دفعه ی پیش نمیدانستم رییسم کیست! حالا میدانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت؛ فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند؛ یا یک عکس ؛ با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت ؛ دم در بود. راننده ای شیکپوش با ژیله ی مشکی و پیراهن سفید ! و ماشین گرانقیمتی که اسمش را هم نمیدانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس؛ به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دو باره دل درد کشنده! از نای تا معده میسوخت و روده هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد ؛ در هم میپیچید ، انگار جادوگران قبایل آفریقایی؛ وردی غریب میخواندند و روی طبلها میکوبیدند و روده های دردناک من در حال انفجار بود ! .... عرق سرد کرده بودم... و باز تشنج! لعنت به این مریضی ! لعنت به این قرص ! سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم؛ و با ته نوشابه ای که در کیفم بود؛ بلعیدم!... این بار فکر همه چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس میزدم؛ نزدیک دفترش؛ دوباره دل درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین ؛ اینبار مجهز آمده بودم! یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم ؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم مینوشت ؛ روزی یک میلیگرم خانم! نه بیشتر؛ قول؟و الان از اول صبح تا حالا پنج میل؛ خورده بودم.پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد.نی نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه میگرفتند. دامنش کوتاه بود.فکر کردم حتما این نی نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی حجاب میگردد! سلام سردی دادم؛ هیچکدام از آن زنان؛ نگاهم نکردند! بهتر! نی نی؛ حواسش از زیر چشم؛ به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت :منتطرتونن! به در زدم. با صدای بم خوبی گفت:بفرمایید!... تا آمدم وارد شوم؛ صدای نی نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت:بچه ها ؛ حالا تا یه مدت " نلی مالیسم داریم!".... و هر سه از خنده ترکیدند!....
بخصوص یکیشان که خیلی چاق بود؛ شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه میشد! بقیه میخندیدند ؛ و پشت او میزدند. مرا میگفتند؟! بی ادبها!... نلی مالیسم چیه؟! به چه حق؛ زنیکه پیزوری؛ با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه ی سوخته ش ؛ برای اسم من پسوند گذاشته بود ؟اصلا اسم خودش چیه؛ اگه راست میگه؟ نی نی که اسم آدم حسابی نشد ! کوبیسم و رمانتیسم و مینی مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم ؛اما "نلی مالیسم" نداشتیم ! واسه چی اسممو دزدیدی؟! بی شخصیت میخندید! خوبه من بگم :نی نی موهات سوخته!... برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل!..میخواستم خفتشان کنم.همه شان را تا دم مرگ ؛ کتک بزنم !...دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود.سلام! بانو....هر دو به در تکیه داده بودیم.آستینم را رها کرد.من از خشم؛ نفس نفس میزدم..گفت:بیا بشین خانمی...انگار هزار سال مرا میشناسد! ...مهربان...و....نمیدانم...قلبم میطپید...تا حالا هرگز؛ این تپش را تجربه نکرده بودم !
#او_یکزن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#برگرفته از اینستاگرام
#چیستا_یثربی
دوستان گرامی؛ به حقوق مولف؛ مانند حقوق هر صنف دیگری احترام بگذاریم و در اشتراک گذاری آثار ؛ نام مولف و لینک تلگرام رسمی نن فراموش نشود.سپاسگزارم
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
فقط کانال قصه
@chista_yasrebi باالهامی از این شعر استادم
#دکتر_قیصر_امین_پور
#قسمت_دهم
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون :
اینستاگرام رسمی من
#چیستایثربی
#دکتر_قیصر_امین_پور
#قسمت_دهم
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون :
اینستاگرام رسمی من
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دهم
#چیستایثربی
محسن با خشم و کفش اسکیتش آمد؛ گفت: چیشده وسط کار؟!
این بچه ترسیده؛ یاد نمیگیره !
مرد گفت:خانم؛ شاگرد خصوصیته! از روی شانه اش نگاهم کرد...ایل مغول حمله کردند! گفت:کفش بپوشین!
و با چنان تحکمی گفت که فکر کردم دو دقیقه بعد اعدامم میکردند! بستن کفشها را بلد نبودم. از خجالت ؛ دستهایم کار نمیکرد؛ نمیشد کمک خواست؛بچه که نبودم ! یکربع بعد ؛ محسن برگشت و دختربچه را تحویل داد؛ دفتر شلوغ بود.مسول آنجا ؛ حواسش نبود که من هنوز کفشهایم را نپوشیده ام! ناگهان دیدم محسن خم شد وشروع کرد به بستن کفشهای من ؛ از موهایش ؛ بوی شامپوی خارجی میامد!
گفتم: ببخشید من اصلا وارد نیستم! گفت: همه مون اولش وارد نیستیم! خوب نگاه کن ؛ یاد بگیر! بلند شو! خیلی زود دوم شخص مفرد شده بودم! و او رییس...
جوری دستور میداد که انگار فرمانروای هفت سرزمین است! ولی برای من؛ آن لحظه واقعا فرمانروا بود ! چون بدون کمک او ؛ حتی نمیتوانستم با آن کفشهای فلزی بلند شوم ؛ چه برسد به اینکه تعادلم راحفظ کنم!
گفتم؛ نمیتونم با اینا ؛ حتی تا دم پیست بیام؛ آستینم را گرفت وگفت : قانون اول: هر چیزی معلمت میگه ؛ بگو چشم!
ببین من پاهامو چه جوری برمیدارم!بی اختیار پرسیدم ؛ مگه شما چند سالته اینجوری دستورمیدی؟
و بعد میخواستم بگویم : اون دختر؛ مینا ؛ فقط شونزده سالشه! دومی را نگفتم ؛ همان اولی کافی بود؛ که تمام تاتارهای جهان به جانم بریزند.اخمی کرد!
چشمانش مثل تیغ شمشیر؛ زخم تندی زد. ساکت شدم.
گفت : سوال خصوصی ممنوع!
گفتم:.چشم ! و با خودم گفتم : خاک برسرت مانا ! مثلا آمدی این موجود رو ارشاد کنی؟ خودت اسیر این گرگ شدی که ! الان اگر اون آستین منو ول کنه ؛ با مغز وسط زمینم !
موسیقی همچنان پخش میشد که وارد پیست شدیم ؛ مرا به طرف نرده ها برد ؛ گفت: دستتو بگیر اینجا...
اول یه پا ؛ ببین ! درجا بزن...بعد پای دیگه ؛ فقط درجا ! پاها نوبتی.... من الان میام ؛ و رفت تا به شاگرد دیگرش که روی زمین پخش شده بود؛برسد؛ پسربچه ای نوجوان که موقع چرخ زدن؛ زمین خورده بود!...
خجالت کشیدم...بااین سنم ؛کنار نرده ها ؛با دو فولاد سنگین در پایم؛ درجا میزدم، مثل اسیران رومی! و حس میکردم همه به من خیره شده اند!دردلم گفتم : لعنت به تو مینا ! آدمو به چه کارایی که وادار نمیکنی!
من فقط میخواستم با این مرد؛ حرف بزنم ؛ببینم چه جورآدمیه؟! نذاشتن! حالا اسیر چنگیزخان شده بودم ! اگر نمیامد؛ تا ابد به نرده ها چسبیده بودم و باید؛ درجا میزدم ! درجا ؛ درجا...مغول هم به خدا به مترجمانش چنین شکنجه ای نمیداد! مترجمان و کاتبان ؛ همه جا احترام داشتند؛ حتی در میدان جنگ!
.
پس از چند لحظه آمد ؛ موهایش را از صورتش کنار زد؛ گفت درچه حالی؟!
گفتم: " حال گل در چنگ چنگیز مغول! "
لبخند زد : شعر قیصر جانه که!
تعجب کردم شاعر را میشناسد ! گفتم: پاهام خشک شده !
گفت: پس یه کم راه بریم ! تا خواستم بگویم نه! آستینم در دستش بود؛ با قدم ششم ؛ با پهلو روی زمین افتادم ؛ درست روی قوزک پایم !
تیزی فلزی کفش؛ درگوشتم رفت؛ سرم گیج رفت ؛ در گوشهایم صدای سوت شنیدم...درد؛ کشنده بود ؛ نمیتوانستم نفس بکشم ! دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد ؛ بوی خون با عطر گل سرخ!داد زد؛ برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت ؛ چشمانم را باز کردم ؛ روی نیمکت دفتر دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم ؛ گفت: آروم...الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم...کسی جز من؛ جلو نیومد!
از درد بود یا چیز دیگر ؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت : اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست. ازت خون زیادی رفته ؛ میدونم درد داره... داد بزن! با دستهایش ؛ اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم ...گفت:باید بری بیمارستان! گفتم :دیگه فرمانروا نیستی ؛ دستور نده؛ تموم شد!
گفت :دیوانه...کارت دانشجوییتو دیدم ؛ سنمو میخواستی ؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم :چیه اون کار ؟ گفت: هیچی خودم باید انجامش بدم؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم ؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ در گوشش خواباندم!
شوکه شد ! شوکه! سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک گذاری این اثر ؛ فقط با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال قصه #خواب_گل_سرخ
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_دهم
#چیستایثربی
محسن با خشم و کفش اسکیتش آمد؛ گفت: چیشده وسط کار؟!
این بچه ترسیده؛ یاد نمیگیره !
مرد گفت:خانم؛ شاگرد خصوصیته! از روی شانه اش نگاهم کرد...ایل مغول حمله کردند! گفت:کفش بپوشین!
و با چنان تحکمی گفت که فکر کردم دو دقیقه بعد اعدامم میکردند! بستن کفشها را بلد نبودم. از خجالت ؛ دستهایم کار نمیکرد؛ نمیشد کمک خواست؛بچه که نبودم ! یکربع بعد ؛ محسن برگشت و دختربچه را تحویل داد؛ دفتر شلوغ بود.مسول آنجا ؛ حواسش نبود که من هنوز کفشهایم را نپوشیده ام! ناگهان دیدم محسن خم شد وشروع کرد به بستن کفشهای من ؛ از موهایش ؛ بوی شامپوی خارجی میامد!
گفتم: ببخشید من اصلا وارد نیستم! گفت: همه مون اولش وارد نیستیم! خوب نگاه کن ؛ یاد بگیر! بلند شو! خیلی زود دوم شخص مفرد شده بودم! و او رییس...
جوری دستور میداد که انگار فرمانروای هفت سرزمین است! ولی برای من؛ آن لحظه واقعا فرمانروا بود ! چون بدون کمک او ؛ حتی نمیتوانستم با آن کفشهای فلزی بلند شوم ؛ چه برسد به اینکه تعادلم راحفظ کنم!
گفتم؛ نمیتونم با اینا ؛ حتی تا دم پیست بیام؛ آستینم را گرفت وگفت : قانون اول: هر چیزی معلمت میگه ؛ بگو چشم!
ببین من پاهامو چه جوری برمیدارم!بی اختیار پرسیدم ؛ مگه شما چند سالته اینجوری دستورمیدی؟
و بعد میخواستم بگویم : اون دختر؛ مینا ؛ فقط شونزده سالشه! دومی را نگفتم ؛ همان اولی کافی بود؛ که تمام تاتارهای جهان به جانم بریزند.اخمی کرد!
چشمانش مثل تیغ شمشیر؛ زخم تندی زد. ساکت شدم.
گفت : سوال خصوصی ممنوع!
گفتم:.چشم ! و با خودم گفتم : خاک برسرت مانا ! مثلا آمدی این موجود رو ارشاد کنی؟ خودت اسیر این گرگ شدی که ! الان اگر اون آستین منو ول کنه ؛ با مغز وسط زمینم !
موسیقی همچنان پخش میشد که وارد پیست شدیم ؛ مرا به طرف نرده ها برد ؛ گفت: دستتو بگیر اینجا...
اول یه پا ؛ ببین ! درجا بزن...بعد پای دیگه ؛ فقط درجا ! پاها نوبتی.... من الان میام ؛ و رفت تا به شاگرد دیگرش که روی زمین پخش شده بود؛برسد؛ پسربچه ای نوجوان که موقع چرخ زدن؛ زمین خورده بود!...
خجالت کشیدم...بااین سنم ؛کنار نرده ها ؛با دو فولاد سنگین در پایم؛ درجا میزدم، مثل اسیران رومی! و حس میکردم همه به من خیره شده اند!دردلم گفتم : لعنت به تو مینا ! آدمو به چه کارایی که وادار نمیکنی!
من فقط میخواستم با این مرد؛ حرف بزنم ؛ببینم چه جورآدمیه؟! نذاشتن! حالا اسیر چنگیزخان شده بودم ! اگر نمیامد؛ تا ابد به نرده ها چسبیده بودم و باید؛ درجا میزدم ! درجا ؛ درجا...مغول هم به خدا به مترجمانش چنین شکنجه ای نمیداد! مترجمان و کاتبان ؛ همه جا احترام داشتند؛ حتی در میدان جنگ!
.
پس از چند لحظه آمد ؛ موهایش را از صورتش کنار زد؛ گفت درچه حالی؟!
گفتم: " حال گل در چنگ چنگیز مغول! "
لبخند زد : شعر قیصر جانه که!
تعجب کردم شاعر را میشناسد ! گفتم: پاهام خشک شده !
گفت: پس یه کم راه بریم ! تا خواستم بگویم نه! آستینم در دستش بود؛ با قدم ششم ؛ با پهلو روی زمین افتادم ؛ درست روی قوزک پایم !
تیزی فلزی کفش؛ درگوشتم رفت؛ سرم گیج رفت ؛ در گوشهایم صدای سوت شنیدم...درد؛ کشنده بود ؛ نمیتوانستم نفس بکشم ! دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد ؛ بوی خون با عطر گل سرخ!داد زد؛ برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت ؛ چشمانم را باز کردم ؛ روی نیمکت دفتر دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم ؛ گفت: آروم...الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم...کسی جز من؛ جلو نیومد!
از درد بود یا چیز دیگر ؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت : اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست. ازت خون زیادی رفته ؛ میدونم درد داره... داد بزن! با دستهایش ؛ اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم ...گفت:باید بری بیمارستان! گفتم :دیگه فرمانروا نیستی ؛ دستور نده؛ تموم شد!
گفت :دیوانه...کارت دانشجوییتو دیدم ؛ سنمو میخواستی ؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم :چیه اون کار ؟ گفت: هیچی خودم باید انجامش بدم؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم ؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ در گوشش خواباندم!
شوکه شد ! شوکه! سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک گذاری این اثر ؛ فقط با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال قصه #خواب_گل_سرخ
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یاداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_دهم
نویسنده: #چیستایثربی
همسرایی کلاغ ها در پشت پنجره، مثل همخوانی یک گروه کُر بود که مرثیه ای را به شکل حماسی می خواند.
مرثیه ای برای عزا...
زمان و مکان فراموشم شده بود...
آلیس یک ساعتی بود که داشت آرایش می کرد و اَبل هنوز نیامده بود.
مدام فکرم درگیر جمله پدرم بود:
" ابل از خاندان مانیست!"
به آلیس گفتم: چرا انقدر آرایش می کنی؟تو خودت زیبایی!
گفت: ابل دوست داره!
وسایل آرایشم اون خریده.
همیشه میگه موقع آرایش، برای من آواز بخون!
بهش میگم، تو که اینجا نیستی؟
میگه: صداتو، هرجا باشم می شنوم!
و دوباره شروع به خواندن کرد...
ترانه ی جدید جنیفر لوپز بود، صدایش خوب بود.
به درد تئاتر موزیکال هم می خورد.
گفتم: واقعا دوسِش داری؟
گفت: تو لندن، خیلی دوست بودیم.
خیلی به من و پدرم کمک می کرد.
مرد جذابیه، خودتم می بینی!
اگه بد اخلاق نباشه، اگه یه کم منو دوست داشته باشه، دیگه فرار نمی کنم برم سفارت.
من خودم خواستم باهاش ازدواج کنم!
گفتم: دو روزه اینجام و هیچ پرخاشگری و تغییر حالتی در تو ندیدم!
دلم می خواد پزشک خانواده مون هم، معاینه ت کنه.
گفت: وای! نه... ابل ناراحت میشه!
اون به دکتر خودش، فقط اطمینان داره.
دکترش گفته: ورشکستگی بابا، این ازدواج سریع و مهاجرت ناگهانی، باعث شده من یه کم تحت استرس باشم، همین.
_شغل ابل چیه؟
_اینجا رو نمی دونم. تو لندن شرکت کار آموزشو معرفی مانکن ها، کار می کرد.
بهترین مربیا زیر دستش بودن.
_تو رو هم می خواست مانکن کنه؟
_نه، من تئاتر می خوندم، اما بعد از ازدواجمون، خواهش کرد یک شب به جای مانکنی که نیامده، روی صحنه برم!این خالکوبی، جای اون شبه!
همه دخترا باید یه صلیب شکسته، روی بازومون خالوبی می کردیم.
گفتم: ببینم، چرا ورم کرده؟
دستش را کشید: چیزی نیست!
اما بازویش قرمز و متورم بود...
گفتم: انگار موقع خالکوبی، یه چیز زائد، وارد بدنت شده، ببینم...
دوباره دستش راکشید.
گفتم: مثل یه تراشه ست...
گفت: درد نداره!
ابل شبا پماد می زنه، خوب میشه.
تراشه، زیر پوست آلیسچکار می کرد؟
داشت ریمل می زد که ابل رسید،
انگار نه انگار که آن ابل خشمگین صبح بود!
می خندید...
گفت: تو امشب نمی تونی بری آیدا، خیابونا شلوغه.
این مردم ابله برای گرونی بنزین، ریختن بیرون! همه جا سربازه!
_چرا بهشون میگی ابله؟
از صبح دم بازار، صداشونو شنیدم!
خب از کجا بیارن بدن؟
_کار کنن، کار...
مثل من، پول دربیارن!
با شلوغ کاری که چیزی درست نمیشه!
_دستشون خالیه. همه مثل تو سرمایه ندارن! چطوری کار کنن؟
تو خوشحالی اونا کتک می خورن؟
_حقشونه، اغتشاش، هیچوقت نتیجه نداده!
_میخوام برم خونه!
پدر مادرم نگرانن.
_امشب مهمون مایی!
اختر، اتاق آبی رو آماده کن! اتاق آبی!
چقدر آشنا بود!...
به خانه زنگ زدم.
کسی نبود! نت قطع بود!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_دهم
نویسنده: #چیستایثربی
همسرایی کلاغ ها در پشت پنجره، مثل همخوانی یک گروه کُر بود که مرثیه ای را به شکل حماسی می خواند.
مرثیه ای برای عزا...
زمان و مکان فراموشم شده بود...
آلیس یک ساعتی بود که داشت آرایش می کرد و اَبل هنوز نیامده بود.
مدام فکرم درگیر جمله پدرم بود:
" ابل از خاندان مانیست!"
به آلیس گفتم: چرا انقدر آرایش می کنی؟تو خودت زیبایی!
گفت: ابل دوست داره!
وسایل آرایشم اون خریده.
همیشه میگه موقع آرایش، برای من آواز بخون!
بهش میگم، تو که اینجا نیستی؟
میگه: صداتو، هرجا باشم می شنوم!
و دوباره شروع به خواندن کرد...
ترانه ی جدید جنیفر لوپز بود، صدایش خوب بود.
به درد تئاتر موزیکال هم می خورد.
گفتم: واقعا دوسِش داری؟
گفت: تو لندن، خیلی دوست بودیم.
خیلی به من و پدرم کمک می کرد.
مرد جذابیه، خودتم می بینی!
اگه بد اخلاق نباشه، اگه یه کم منو دوست داشته باشه، دیگه فرار نمی کنم برم سفارت.
من خودم خواستم باهاش ازدواج کنم!
گفتم: دو روزه اینجام و هیچ پرخاشگری و تغییر حالتی در تو ندیدم!
دلم می خواد پزشک خانواده مون هم، معاینه ت کنه.
گفت: وای! نه... ابل ناراحت میشه!
اون به دکتر خودش، فقط اطمینان داره.
دکترش گفته: ورشکستگی بابا، این ازدواج سریع و مهاجرت ناگهانی، باعث شده من یه کم تحت استرس باشم، همین.
_شغل ابل چیه؟
_اینجا رو نمی دونم. تو لندن شرکت کار آموزشو معرفی مانکن ها، کار می کرد.
بهترین مربیا زیر دستش بودن.
_تو رو هم می خواست مانکن کنه؟
_نه، من تئاتر می خوندم، اما بعد از ازدواجمون، خواهش کرد یک شب به جای مانکنی که نیامده، روی صحنه برم!این خالکوبی، جای اون شبه!
همه دخترا باید یه صلیب شکسته، روی بازومون خالوبی می کردیم.
گفتم: ببینم، چرا ورم کرده؟
دستش را کشید: چیزی نیست!
اما بازویش قرمز و متورم بود...
گفتم: انگار موقع خالکوبی، یه چیز زائد، وارد بدنت شده، ببینم...
دوباره دستش راکشید.
گفتم: مثل یه تراشه ست...
گفت: درد نداره!
ابل شبا پماد می زنه، خوب میشه.
تراشه، زیر پوست آلیسچکار می کرد؟
داشت ریمل می زد که ابل رسید،
انگار نه انگار که آن ابل خشمگین صبح بود!
می خندید...
گفت: تو امشب نمی تونی بری آیدا، خیابونا شلوغه.
این مردم ابله برای گرونی بنزین، ریختن بیرون! همه جا سربازه!
_چرا بهشون میگی ابله؟
از صبح دم بازار، صداشونو شنیدم!
خب از کجا بیارن بدن؟
_کار کنن، کار...
مثل من، پول دربیارن!
با شلوغ کاری که چیزی درست نمیشه!
_دستشون خالیه. همه مثل تو سرمایه ندارن! چطوری کار کنن؟
تو خوشحالی اونا کتک می خورن؟
_حقشونه، اغتشاش، هیچوقت نتیجه نداده!
_میخوام برم خونه!
پدر مادرم نگرانن.
_امشب مهمون مایی!
اختر، اتاق آبی رو آماده کن! اتاق آبی!
چقدر آشنا بود!...
به خانه زنگ زدم.
کسی نبود! نت قطع بود!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2