#داستانک
#لیون_تولستوی
#نویسنده_روس
روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#لیون_تولستوی
#نویسنده_روس
روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#داستانک
■ از کلاس.
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
#داستانک از سارا صفایی زاده
#داستان_چند_خطی
برایم آخر دنیا بود...خبر را خودش داد؛ علی رامیگویم...
میخواست از زبان خودش بشنوم...گفته بود، همیشه کنارم میماند و قطعا سختی هم جزءاش بود...
وقتی شنیدم فقط سه کلمه ، درذهنم نقش بست:
علی، شاگردانم وفلسفه
عاشق هرسه بودم ؛ با نبودشان، چیزی از من باقی نمی ماند ، اما فلج شدنم؛ مساوی با مرگ هر سه بود...
حالایکسال میگذرد و من هرسه رادارم ، علی که مثل همیشه ، کنارم مانده و مدام با خنده میگوید:
که من همانم ، تنها کمی قدم آب رفته است...
بایک رفیق جدید ، به نام ویلچر ، آشنا شده ام که با هم مدرسه میرویم و فلسفه درس میدهیم...
حالا آرامم...
وامید ، در وجودم ، جریان دارد...
#ساراصفایی_زاده
#هنرجوی_نویسندگی
#کلاسهای_چیستا_یثربی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
پیام ضمنی داستان :❗️
روح انسان وسیع تر از ان است که هیج محدودیت جسمی، بتواند مقابل رشد و حیاتش را بگیرد ؛ و اساسا
#معلولیت وجود ندارند ؛ همه انسانیم ؛ با محدودیتهایی ....پس همه ی ما ، جاهایی در زندگی ؛ معلولیت ؛ یا نیاز خاص داریم ؛ بهتر است بگوییم همه ی ما ؛ جاهایی ، انسانهایی هستیم با نیازهای ویژه.....
این داستان در تلاش است که در عین
#ایجاز ، نگاه سنتی به معلولیت و ناتوانی از هر نوع را ؛به چالش بکشد و آن را فقط
#متفاوت_بودن ببیند....
و چگونگی کنار آمدن سازگارانه و مثبت با شرایط جدید .....با دیدی خوشبینانه ؛ وقتی #ویلچر ؛ دوست همیشگی آدم میشود.
این قصه ، طبق یک قصه ی ماراتون قصه نویسی پر هیجان دیشب در طول دو ساعت انجام شد ، .اما هنرجویان قصه های خود را ؛ خیلی زودتر تحویل میدادند.
هنر جویان من دیروز ؛ داستان کوتاه کوتاه نوشتن را تمرین کردند.
#short_short_story
که به فارسی
#داستانک ترجمه شده و یکی از سخت ترین انواع نوشتن است.
چون نویسنده ؛ باید در اوج ایجاز ؛ و فقط در چند خط ؛ حرفش را بزند ؛ مخاطب را درگیر کند و همه چیز داشته باشد
هنرجویان من #تلاشگر و خستگی ناپذیرند.
علی رغم کندی نت برای ویسها ؛ و هر چیز
درود بر جویندگان خویشتن راستین و حقیقت ...
تمام اعضای کلاس در چند لحظه ؛ #بی_خبر_قبلی ، و بی آمادگی ؛ تنها با کمک جزواتشان در کانال (در طول هفته ) و مطالعات فردی خودشان ،
#داستانک نوشتند و باعث #افتخار است.
مسول ثبت نام
#خانم_یگانه
ایدی اشان در تلگرام
@yeganehadmin
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
■ از کلاس.
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
#داستانک از سارا صفایی زاده
#داستان_چند_خطی
برایم آخر دنیا بود...خبر را خودش داد؛ علی رامیگویم...
میخواست از زبان خودش بشنوم...گفته بود، همیشه کنارم میماند و قطعا سختی هم جزءاش بود...
وقتی شنیدم فقط سه کلمه ، درذهنم نقش بست:
علی، شاگردانم وفلسفه
عاشق هرسه بودم ؛ با نبودشان، چیزی از من باقی نمی ماند ، اما فلج شدنم؛ مساوی با مرگ هر سه بود...
حالایکسال میگذرد و من هرسه رادارم ، علی که مثل همیشه ، کنارم مانده و مدام با خنده میگوید:
که من همانم ، تنها کمی قدم آب رفته است...
بایک رفیق جدید ، به نام ویلچر ، آشنا شده ام که با هم مدرسه میرویم و فلسفه درس میدهیم...
حالا آرامم...
وامید ، در وجودم ، جریان دارد...
#ساراصفایی_زاده
#هنرجوی_نویسندگی
#کلاسهای_چیستا_یثربی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
پیام ضمنی داستان :❗️
روح انسان وسیع تر از ان است که هیج محدودیت جسمی، بتواند مقابل رشد و حیاتش را بگیرد ؛ و اساسا
#معلولیت وجود ندارند ؛ همه انسانیم ؛ با محدودیتهایی ....پس همه ی ما ، جاهایی در زندگی ؛ معلولیت ؛ یا نیاز خاص داریم ؛ بهتر است بگوییم همه ی ما ؛ جاهایی ، انسانهایی هستیم با نیازهای ویژه.....
این داستان در تلاش است که در عین
#ایجاز ، نگاه سنتی به معلولیت و ناتوانی از هر نوع را ؛به چالش بکشد و آن را فقط
#متفاوت_بودن ببیند....
و چگونگی کنار آمدن سازگارانه و مثبت با شرایط جدید .....با دیدی خوشبینانه ؛ وقتی #ویلچر ؛ دوست همیشگی آدم میشود.
این قصه ، طبق یک قصه ی ماراتون قصه نویسی پر هیجان دیشب در طول دو ساعت انجام شد ، .اما هنرجویان قصه های خود را ؛ خیلی زودتر تحویل میدادند.
هنر جویان من دیروز ؛ داستان کوتاه کوتاه نوشتن را تمرین کردند.
#short_short_story
که به فارسی
#داستانک ترجمه شده و یکی از سخت ترین انواع نوشتن است.
چون نویسنده ؛ باید در اوج ایجاز ؛ و فقط در چند خط ؛ حرفش را بزند ؛ مخاطب را درگیر کند و همه چیز داشته باشد
هنرجویان من #تلاشگر و خستگی ناپذیرند.
علی رغم کندی نت برای ویسها ؛ و هر چیز
درود بر جویندگان خویشتن راستین و حقیقت ...
تمام اعضای کلاس در چند لحظه ؛ #بی_خبر_قبلی ، و بی آمادگی ؛ تنها با کمک جزواتشان در کانال (در طول هفته ) و مطالعات فردی خودشان ،
#داستانک نوشتند و باعث #افتخار است.
مسول ثبت نام
#خانم_یگانه
ایدی اشان در تلگرام
@yeganehadmin
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
از من دلگير شده بود، فكر كرده بود عمداً اينكارو كردم .براي رفتن به مهماني بهش نياز داشت و من چند روز پيش ازش خواسته بودم تا حقيقتو بهش بگه ،اما زماني كه داشتم پياده مي شدم كيسه پوستيژ رو با تمام بارم جا گذاشتم .
#کتایون_دريايي
#داستانک
از هنرجویان
#کلاس_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
سوژه ی هفته ی قبل :
جا گذاشتن یک کیسه ی سیاه بزرگ در مترو یا وسیله نقلیه دیگری
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#کتایون_دريايي
#داستانک
از هنرجویان
#کلاس_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
سوژه ی هفته ی قبل :
جا گذاشتن یک کیسه ی سیاه بزرگ در مترو یا وسیله نقلیه دیگری
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_کوتاه
#قرار_قهوه
#نوشته :#چیستایثربی
مرد به زن لبخند زد ؛ زن هم به مرد.
مرد گفت : خیلی وقته همو ندیده بودیم، در حالیکه هر دو ، همو دوست داشتیم ، چی شد ؟ چی شد که تو یه دفعه غیبت زد ؟
زن گفت : من جایی نرفتم ؛ همیشه بودم ، اما تا جایی که یادم میاد ؛ تو رفتی... با یه زن دیگه !
مرد به نقطه ای دور نگاه کرد و گفت :
آره ؛ ولی فقط همون یه بار بود !
زن گفت : ببین ، فرق یه بار و هیچوقت ، خیلی زیاده ! مثل فرق جهنم با بهشت... مثل گناه با بیگناهی ، فرق اعتماد و بی اعتمادی ؛ این فرق خیلی زیاده !...
هیچوقت تو زندگیت نگو :
" فقط همون یه بار بود ! "
آدم تو همین یه بارهاست که ممکنه ، یه نفر رو تا ابد بکشه ... زن ، این را گفت ، قهوه اش را روی میز گذاشت و رفت . مرد ، هنوز داشت به جای خالی زن نگاه میکرد....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستانک
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#chista_yasrebi
#short_short_story
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#قرار_قهوه
#نوشته :#چیستایثربی
مرد به زن لبخند زد ؛ زن هم به مرد.
مرد گفت : خیلی وقته همو ندیده بودیم، در حالیکه هر دو ، همو دوست داشتیم ، چی شد ؟ چی شد که تو یه دفعه غیبت زد ؟
زن گفت : من جایی نرفتم ؛ همیشه بودم ، اما تا جایی که یادم میاد ؛ تو رفتی... با یه زن دیگه !
مرد به نقطه ای دور نگاه کرد و گفت :
آره ؛ ولی فقط همون یه بار بود !
زن گفت : ببین ، فرق یه بار و هیچوقت ، خیلی زیاده ! مثل فرق جهنم با بهشت... مثل گناه با بیگناهی ، فرق اعتماد و بی اعتمادی ؛ این فرق خیلی زیاده !...
هیچوقت تو زندگیت نگو :
" فقط همون یه بار بود ! "
آدم تو همین یه بارهاست که ممکنه ، یه نفر رو تا ابد بکشه ... زن ، این را گفت ، قهوه اش را روی میز گذاشت و رفت . مرد ، هنوز داشت به جای خالی زن نگاه میکرد....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستانک
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#chista_yasrebi
#short_short_story
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#جوان_روی_ویلچر
#داستانک
#چیستا
🤍🤍🤍🤍
.
پسره روی ویلچر بود. میخواست بره اونور خیابون. ماشینها و موتورها امان نمیدادند.
خواستم کمکش کنم.
خیلی قاطع گفت: نه!
بیشتر از بیست و پنج سال نداشت.
گفتم: قصدم کمک بود.
گفت: پارسال بود. همین خیابون. همین موقع...
اون موقع راه میرفتم.
وقتی گفتن دیگه نمیتونی راه بری ؛
یکسال خودم رو تو اتاقم حبس کردم...
بعد از یکسال ؛ امروز اولین روزه آمدم بیرون.
باخودم میگم:
یا الان یا هیچوقت.
باید این خیابون رو رد شم.
تنهایی...
چون همیشه کسی نیست که کمک کنه.
پارسال که کسی نبود.
ساعتها کنار خیابون بودم...
و کسی منو بیمارستان نبرد.
شاید هیچوقت کسی نباشه جز خودم.
دیدمش ...
به سختی از خیابان رد شد.
شاید خیلی طول کشید.
ولی شد...
پیروز شد.
نفسی عمیق از درد و حس فتح کشید.
قهرمان تسلیم ناپذیر جوان ؛ جهان جدیدش را ؛
شروع کرده بود...
او نمیخواست تسلیم شود ؛
حتی روی ویلچر...
حتی همه ی عمر نشسته ...
روح او ایستاده بود.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#داستانک
#flashficton
#shortstory
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CzlJn9gujXb/?igshid=MXQ1NWt0NG1hZnF5Zw==
#داستانک
#چیستا
🤍🤍🤍🤍
.
پسره روی ویلچر بود. میخواست بره اونور خیابون. ماشینها و موتورها امان نمیدادند.
خواستم کمکش کنم.
خیلی قاطع گفت: نه!
بیشتر از بیست و پنج سال نداشت.
گفتم: قصدم کمک بود.
گفت: پارسال بود. همین خیابون. همین موقع...
اون موقع راه میرفتم.
وقتی گفتن دیگه نمیتونی راه بری ؛
یکسال خودم رو تو اتاقم حبس کردم...
بعد از یکسال ؛ امروز اولین روزه آمدم بیرون.
باخودم میگم:
یا الان یا هیچوقت.
باید این خیابون رو رد شم.
تنهایی...
چون همیشه کسی نیست که کمک کنه.
پارسال که کسی نبود.
ساعتها کنار خیابون بودم...
و کسی منو بیمارستان نبرد.
شاید هیچوقت کسی نباشه جز خودم.
دیدمش ...
به سختی از خیابان رد شد.
شاید خیلی طول کشید.
ولی شد...
پیروز شد.
نفسی عمیق از درد و حس فتح کشید.
قهرمان تسلیم ناپذیر جوان ؛ جهان جدیدش را ؛
شروع کرده بود...
او نمیخواست تسلیم شود ؛
حتی روی ویلچر...
حتی همه ی عمر نشسته ...
روح او ایستاده بود.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#داستانک
#flashficton
#shortstory
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CzlJn9gujXb/?igshid=MXQ1NWt0NG1hZnF5Zw==
❤️💗یک #داستان کوتاه
#دختر
درست نمیدانم از کجا شروع شد!
یادم میآید در رختخوابم خوابیده بودم
روی زمین
روی تشکم
سالهاست نمیتوانم روی تخت بخوابم
نوری مرا بیدار کرد
نور سرخ رنگی بود از اتاق روبرو...
من هرگز چراغ خواب قرمز نداشتم!
باید بلند میشدم
باید میدیدم آن نور چیست!
صدای وزوزی داخل خانه پبچیده بود.
من سالها بود به آن اتاق روبرو نرفته بودم.
گمانم از زمان طلاقم به بعد.
هزاران سال پیش!
هر جور خاک و خاشاک و موجود مزاحمی میتوانست در آن اتاق باشد !
بخصوص خاطرات خطرناک...
ولی باید می رفتم.
صدای وزوز ؛ مثل پازازیت رادیو در خانه پیچیده بود
و مرا یاد فیلمهای جنگی دهه شصت انداخت.
نور سرخ قطع نمیشد.
نوری کوچک؛
مثل یک شعله ی کبریت یا یک زخم.
در اتاق نیمه باز بود.
بازش کردم.
یک بی سیم کودکانه جلوی در اتاق افتاده بود ؛
با نور سرخ چراغش و صدای وزوز و پازایت از آن میامد.
این بیسیم اسباب بازی را در پنج سالگی دخترم برایش خریده بودم.
بیست و دو سال پیش...
عمری بود!
اصلا شهری که دخترم الان در آن است نمیدانم کجاست...
بی سیم را در کودکی اش گم کرده بودیم
اماحالا اینجا بود و باطری داشت !
بعد از ۲۲ سال!
آن را برداشتم.
گفتم : الو....دخترم تویی؟
صدای کودکانه ای گفت :
من یه دختر شش ساله ام ایرانی ام...
اما شناسنامه ندارم.
گفتم : اسمت چیه ؟
گفت : اسمم دختره....همین!
و ادامه داد :
من میدونم تو مریض شدی.
شاید حرفت رو باور نکنن.
ولی بهشون حرفهامو بگو
تو کارِت نوشتنه
اینا رو بنویس...
بگو من میخوام سال بعد برم مدرسه.
دوست دارم درس بخونم
خدا بهم زندگی داده
میخوام زنده بمونم
من روی خط مرزی زندگی میکنم
بگو انقدر منو نکشن!
هر روز من و خواهر برادرامو میکشن...
و فرداش با درد ؛ دوباره زنده میشیم
آماده ی یه جور مرگ دیگه !
بگو منم آدمم.
یه دختر بلوچ که فقط میخواد زندگی کنه ؛
درس بخونه ، شاد باشه
نه اینکه هر روز بمیره.
اینها رو به تو گفتم ؛
چون میدونم هر چقدر مریض باشی ؛ نویسنده ای؛
دل خودت هم شکسته و حرفام رو مینویسی.
آخرش گفت :
بهشون بگو خدای همه ی ما یکیست.
خدا جان داده....
چرا جان ما را میگیرید؟!
چرا هر روز ما را میکشید؟!
صدا قطع شد
و آن نور سرخ...
بیسیم کودکی دخترم را روی میز گذاشتم .
و تا این را ننوشتم ؛ میدانستم خوابم نخواهد رفت.
ماجرای امشب به همین سادگی بود...
آیا " دختر " فردا هم میمیرد؟
آیا هر صبح باید بمیرد؟
آیا نجات نزدیک نیست ؟!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستانک
#داستان_کوتاه
#بلوچ
#بلوچستان
https://www.instagram.com/p/C2QyHgECZ8s/?igsh=d2s1ZXAyejNheTYz
#دختر
درست نمیدانم از کجا شروع شد!
یادم میآید در رختخوابم خوابیده بودم
روی زمین
روی تشکم
سالهاست نمیتوانم روی تخت بخوابم
نوری مرا بیدار کرد
نور سرخ رنگی بود از اتاق روبرو...
من هرگز چراغ خواب قرمز نداشتم!
باید بلند میشدم
باید میدیدم آن نور چیست!
صدای وزوزی داخل خانه پبچیده بود.
من سالها بود به آن اتاق روبرو نرفته بودم.
گمانم از زمان طلاقم به بعد.
هزاران سال پیش!
هر جور خاک و خاشاک و موجود مزاحمی میتوانست در آن اتاق باشد !
بخصوص خاطرات خطرناک...
ولی باید می رفتم.
صدای وزوز ؛ مثل پازازیت رادیو در خانه پیچیده بود
و مرا یاد فیلمهای جنگی دهه شصت انداخت.
نور سرخ قطع نمیشد.
نوری کوچک؛
مثل یک شعله ی کبریت یا یک زخم.
در اتاق نیمه باز بود.
بازش کردم.
یک بی سیم کودکانه جلوی در اتاق افتاده بود ؛
با نور سرخ چراغش و صدای وزوز و پازایت از آن میامد.
این بیسیم اسباب بازی را در پنج سالگی دخترم برایش خریده بودم.
بیست و دو سال پیش...
عمری بود!
اصلا شهری که دخترم الان در آن است نمیدانم کجاست...
بی سیم را در کودکی اش گم کرده بودیم
اماحالا اینجا بود و باطری داشت !
بعد از ۲۲ سال!
آن را برداشتم.
گفتم : الو....دخترم تویی؟
صدای کودکانه ای گفت :
من یه دختر شش ساله ام ایرانی ام...
اما شناسنامه ندارم.
گفتم : اسمت چیه ؟
گفت : اسمم دختره....همین!
و ادامه داد :
من میدونم تو مریض شدی.
شاید حرفت رو باور نکنن.
ولی بهشون حرفهامو بگو
تو کارِت نوشتنه
اینا رو بنویس...
بگو من میخوام سال بعد برم مدرسه.
دوست دارم درس بخونم
خدا بهم زندگی داده
میخوام زنده بمونم
من روی خط مرزی زندگی میکنم
بگو انقدر منو نکشن!
هر روز من و خواهر برادرامو میکشن...
و فرداش با درد ؛ دوباره زنده میشیم
آماده ی یه جور مرگ دیگه !
بگو منم آدمم.
یه دختر بلوچ که فقط میخواد زندگی کنه ؛
درس بخونه ، شاد باشه
نه اینکه هر روز بمیره.
اینها رو به تو گفتم ؛
چون میدونم هر چقدر مریض باشی ؛ نویسنده ای؛
دل خودت هم شکسته و حرفام رو مینویسی.
آخرش گفت :
بهشون بگو خدای همه ی ما یکیست.
خدا جان داده....
چرا جان ما را میگیرید؟!
چرا هر روز ما را میکشید؟!
صدا قطع شد
و آن نور سرخ...
بیسیم کودکی دخترم را روی میز گذاشتم .
و تا این را ننوشتم ؛ میدانستم خوابم نخواهد رفت.
ماجرای امشب به همین سادگی بود...
آیا " دختر " فردا هم میمیرد؟
آیا هر صبح باید بمیرد؟
آیا نجات نزدیک نیست ؟!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستانک
#داستان_کوتاه
#بلوچ
#بلوچستان
https://www.instagram.com/p/C2QyHgECZ8s/?igsh=d2s1ZXAyejNheTYz