#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول
من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام می بینم و برای همین از یادم نمی رود.
همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.
عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...
پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!
نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها می شنیدم.
دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!
می گوید:
وکیلم؟
می گویم:
بله؟!
بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.
مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!
به من نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!
می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟
پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.
می گویم:
آخر من، یک بچه در خانه دارم.
پرستار می گوید:
بزرگ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!
می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!
پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!
ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!
ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.
گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟
گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم خانه.
گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...
این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.
جلو آمد:
کمکم می کنی؟
_من؟!
می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول
من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام می بینم و برای همین از یادم نمی رود.
همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.
عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...
پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!
نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها می شنیدم.
دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!
می گوید:
وکیلم؟
می گویم:
بله؟!
بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.
مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!
به من نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!
می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟
پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.
می گویم:
آخر من، یک بچه در خانه دارم.
پرستار می گوید:
بزرگ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!
می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!
پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!
ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!
ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.
گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟
گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم خانه.
گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...
این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.
جلو آمد:
کمکم می کنی؟
_من؟!
می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم
می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟
نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!
تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!
تو به من کمک کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!
می گویم:
چیکار کنم آخه؟
_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...
پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"
مرد از پشت، گردنش را می گیرد...
_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند.
جلو می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.
مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.
می گوید:
چیکار کردی احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!
حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...
می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!
زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!
می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟
آدم مهمیه، بهتدروغ گفت!
اونه که دستور اعدام ها رو میده...
می گویم:
مگه با دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟
در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!
من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست...
لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!
معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم
می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟
نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!
تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!
تو به من کمک کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!
می گویم:
چیکار کنم آخه؟
_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...
پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"
مرد از پشت، گردنش را می گیرد...
_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند.
جلو می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.
مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.
می گوید:
چیکار کردی احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!
حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...
می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!
زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!
می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟
آدم مهمیه، بهتدروغ گفت!
اونه که دستور اعدام ها رو میده...
می گویم:
مگه با دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟
در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!
من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست...
لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!
معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
به نام حضرت عشق
💙💙
در زدند...
میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.
به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!
حدسم درست بود.
احضاریه بود...
مامور ، خودکار را دستم داد.
نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.
عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،
نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!
لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.
بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...
" این زن دیوانه است! "
.
علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.
گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!
از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟
از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟
لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.
عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...
همه از پنجره ؛ خیره بودند.
گفت :
احضاریه رو بخون!....
آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....
ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
.
تا آخر همین هفته
و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...
با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....
آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...
هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
#نویسندگان_ایرانی
ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی
#themailman
#book
#bestseller
#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon
#موزیک
#موسیقی
#historiadeunamor
این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
💙💙
در زدند...
میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.
به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!
حدسم درست بود.
احضاریه بود...
مامور ، خودکار را دستم داد.
نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.
عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،
نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!
لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.
بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...
" این زن دیوانه است! "
.
علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.
گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!
از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟
از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟
لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.
عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...
همه از پنجره ؛ خیره بودند.
گفت :
احضاریه رو بخون!....
آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....
ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
.
تا آخر همین هفته
و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...
با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....
آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...
هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
#نویسندگان_ایرانی
ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی
#themailman
#book
#bestseller
#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon
#موزیک
#موسیقی
#historiadeunamor
این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_یکم
نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
گاهی آدم حاضر است تمام داشته هایش را بدهد تا یک لحظه را بدست آورد.
یک لحظه برای نفس، یک لحظه برای گریز، یک لحظه برای اندیشیدن، یک لحظه برای فراموش کردن.
من فکر می کردم همه این ها، خواب است...
کابوس های وحشتناک!
و من هنوز در خانه ی پدرم هستم و اصلا ابل را ندیده ام و فقط در کودکی، او را می شناختم.
آرزو داشتم این ها کابوس های ناخودآگاه من باشند که به شکل این داستان وحشتناک، بر من ظهور پیدا کرده است.
ولی کاش خواب بود، کاش کابوس بود،
در کابوس حداقل امید داری که بیدار می شوی!
من در یک بی زمانی مطلق گیر کرده بودم، در مکانی که نمی شناختم، با آدم هایی که نمی شناختم و در یک بیخبری مطلق از خانواده ای که می شناختم.
من در یک بی زمانی مطلق، گرفتار کسی شده بودم که می گفت فامیل است، اما بچه کارگرِ آن فامیل بود.
هم خون من نبود!
می توانست به من کینه داشته باشد و هر بلایی سرم بیاورد!
چون حس می کردم از ما متنفر است، از نسل ما، از فامیل ما، از تلفظ نام ما، از خاندان ما و از پدر من!
شهر زن ها از دید او کابوس بود، ولی باور نمی کنم همه ی آن چیزها را در خواب دیده باشم.
من این یادداشت ها را برای این می نویسم، که اگر یک روز بلایی سر من آمد و کسی این یادداشت ها را پیدا کرد، بفهمد چه بر من رفته است.
من در این خانه زندانی ام، در یک خانه ی دو طبقه در کوچه های اوین. فقط همین را می دانم!
اما زندانبان اصلی من کیست؟
چرا او را نمی بینم؟
هر روز زنی که اسمش اختر است، برای من غذا می آورد.
آلیس را هم دیگر نمی بینم و آن دخترک الناز!
آیا وجود خارجی داشت؟
یا آن هم توهم من بود؟!
شاید او همان آلیس بود، ولی او موی مشکی داشت و آلیس موی بور...
آن ها به من داروی توهم زا داده بودند شاید آلیس و الناز یکنفر بودند!
شاید آن خانه ی پنج طبقه واقعا وجود داشت، چون من نمی دانستم چند روزخوابیده ام!
شاید مرا آنجا برده و برگردانده بودند...
هدفشان چه بود؟
زن می فروشند؟
اجاره می دهند، کمک می کنند یا ویران؟!
کاش کسی راستش را می گفت.
حتی نمی دانستم در آن خانه جز ما، آیا افراد دیگری هم ساکنند؟
از ترس آمپول های اختر ساکت بودم و چیزی نمی پرسیدم!
یک زندگی گیاهی در یک اتاق با یک دستشویی و حمام...
بی خبر از دنیای بیرون!
وقت شماتت نبود، وگرنه خودم را شماتت می کردم که چرا بدون هیچ تحقیقی، شغل را پذیرفته بودم!
زندگی مثل یکعقرب، از روی من می گذشت و نیشم می زد.
صدایم در نمی آمد...
می ترسیدم بدترش اتفاق بیفتد برای اولین بار بود که با مفهوم واقعی "ترس" آشنا می شدم.
کم کم برای اینکه دیوانه نشوم، فکری به سرم زد...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_یکم
نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
گاهی آدم حاضر است تمام داشته هایش را بدهد تا یک لحظه را بدست آورد.
یک لحظه برای نفس، یک لحظه برای گریز، یک لحظه برای اندیشیدن، یک لحظه برای فراموش کردن.
من فکر می کردم همه این ها، خواب است...
کابوس های وحشتناک!
و من هنوز در خانه ی پدرم هستم و اصلا ابل را ندیده ام و فقط در کودکی، او را می شناختم.
آرزو داشتم این ها کابوس های ناخودآگاه من باشند که به شکل این داستان وحشتناک، بر من ظهور پیدا کرده است.
ولی کاش خواب بود، کاش کابوس بود،
در کابوس حداقل امید داری که بیدار می شوی!
من در یک بی زمانی مطلق گیر کرده بودم، در مکانی که نمی شناختم، با آدم هایی که نمی شناختم و در یک بیخبری مطلق از خانواده ای که می شناختم.
من در یک بی زمانی مطلق، گرفتار کسی شده بودم که می گفت فامیل است، اما بچه کارگرِ آن فامیل بود.
هم خون من نبود!
می توانست به من کینه داشته باشد و هر بلایی سرم بیاورد!
چون حس می کردم از ما متنفر است، از نسل ما، از فامیل ما، از تلفظ نام ما، از خاندان ما و از پدر من!
شهر زن ها از دید او کابوس بود، ولی باور نمی کنم همه ی آن چیزها را در خواب دیده باشم.
من این یادداشت ها را برای این می نویسم، که اگر یک روز بلایی سر من آمد و کسی این یادداشت ها را پیدا کرد، بفهمد چه بر من رفته است.
من در این خانه زندانی ام، در یک خانه ی دو طبقه در کوچه های اوین. فقط همین را می دانم!
اما زندانبان اصلی من کیست؟
چرا او را نمی بینم؟
هر روز زنی که اسمش اختر است، برای من غذا می آورد.
آلیس را هم دیگر نمی بینم و آن دخترک الناز!
آیا وجود خارجی داشت؟
یا آن هم توهم من بود؟!
شاید او همان آلیس بود، ولی او موی مشکی داشت و آلیس موی بور...
آن ها به من داروی توهم زا داده بودند شاید آلیس و الناز یکنفر بودند!
شاید آن خانه ی پنج طبقه واقعا وجود داشت، چون من نمی دانستم چند روزخوابیده ام!
شاید مرا آنجا برده و برگردانده بودند...
هدفشان چه بود؟
زن می فروشند؟
اجاره می دهند، کمک می کنند یا ویران؟!
کاش کسی راستش را می گفت.
حتی نمی دانستم در آن خانه جز ما، آیا افراد دیگری هم ساکنند؟
از ترس آمپول های اختر ساکت بودم و چیزی نمی پرسیدم!
یک زندگی گیاهی در یک اتاق با یک دستشویی و حمام...
بی خبر از دنیای بیرون!
وقت شماتت نبود، وگرنه خودم را شماتت می کردم که چرا بدون هیچ تحقیقی، شغل را پذیرفته بودم!
زندگی مثل یکعقرب، از روی من می گذشت و نیشم می زد.
صدایم در نمی آمد...
می ترسیدم بدترش اتفاق بیفتد برای اولین بار بود که با مفهوم واقعی "ترس" آشنا می شدم.
کم کم برای اینکه دیوانه نشوم، فکری به سرم زد...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی
دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!
فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.
صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...
نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...
_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟
_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!
با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!
سعی می کنم لبخند بزنم...
_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.
با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...
گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!
نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.
ابل عصبی می شود...
_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!
_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!
نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.
اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش نمی پذیرفت.
می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!
به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.
با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...
دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی
دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!
فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.
صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...
نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...
_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟
_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!
با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!
سعی می کنم لبخند بزنم...
_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.
با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...
گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!
نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.
ابل عصبی می شود...
_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!
_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!
نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.
اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش نمی پذیرفت.
می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!
به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.
با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...
دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#رمان
#نداشتن
#رمان_خاص
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی
قسمت ششم اکنون در کانالش؛ در سه پارت منتشر شد.
کانال
#رمان_نداشتن
#خصوصی است
شرایط
ادمین👇
@ccch999
#نداشتن
#رمان_خاص
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی
قسمت ششم اکنون در کانالش؛ در سه پارت منتشر شد.
کانال
#رمان_نداشتن
#خصوصی است
شرایط
ادمین👇
@ccch999
هی مَرد
من آماده ام برای مردن....
وطن من ، ناموس من....
تو برای چی آماده ای......
ناموست که تو وطنِ خودت جا مونده....
بناز آل طاها به سردار
از رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
نوشتن این رمان در این شرایط مخاطره انگیز است
.صدو سی و دو قسمت باهم آمده ایم
نذری دارم و نیازی
ادامه رمان ؛ ثبت نامش شروع شده است...
قرار بود ده قسمت باشد
تا حالا ۱۳۲ قسمت شده.....
قطعا از اینجا به بعد، ثبت نامیست.
واتساپ
09122026792
تلگرام
@ccch999
قسمتهای قبلی در یک کانال تلگرام و همین پیج موجود است
۱۳۲ قسمت..
باید تمامش کنم
وگرنه حقایقی هرگز آشکار نمیشود...
آنها که در زندگی ترکم مبکنند ؛ خوب میکنند
وقتم را لازم دارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#رمان
#قصه
#کتاب
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
#موسیقی
#فریدون_فروغی
#اعجاز
https://www.instagram.com/p/CTEPXQ1C6Q8raYNSv9sI68LMpwTALA97gDqHfA0/?utm_medium=share_sheet
من آماده ام برای مردن....
وطن من ، ناموس من....
تو برای چی آماده ای......
ناموست که تو وطنِ خودت جا مونده....
بناز آل طاها به سردار
از رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
نوشتن این رمان در این شرایط مخاطره انگیز است
.صدو سی و دو قسمت باهم آمده ایم
نذری دارم و نیازی
ادامه رمان ؛ ثبت نامش شروع شده است...
قرار بود ده قسمت باشد
تا حالا ۱۳۲ قسمت شده.....
قطعا از اینجا به بعد، ثبت نامیست.
واتساپ
09122026792
تلگرام
@ccch999
قسمتهای قبلی در یک کانال تلگرام و همین پیج موجود است
۱۳۲ قسمت..
باید تمامش کنم
وگرنه حقایقی هرگز آشکار نمیشود...
آنها که در زندگی ترکم مبکنند ؛ خوب میکنند
وقتم را لازم دارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#رمان
#قصه
#کتاب
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
#موسیقی
#فریدون_فروغی
#اعجاز
https://www.instagram.com/p/CTEPXQ1C6Q8raYNSv9sI68LMpwTALA97gDqHfA0/?utm_medium=share_sheet
اگر ننویسی دردش با تو میماند
_نمی توانم
....اگر راست میگویی بگو خدا خودش این ماجرا را بنویسد. انجام نمیدهد....میدهد ؟
_این قلم مال تو....
جوهرش تمام شد برمیگردم....
_نرو مرد ! نرو ...
من توان هیج کاری را ندارم !
_تو قلم داری..
برمیگردم.....
برمیگردم
برمیگردم
برمیگردم....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
فقط افرادی که ثبت نام کرده اند ؛ وارد گروه و پیج مخصوص خواهند شد
#فریدون_فروغی
#همیشه_غائب
تقدیم به بانوان
#سارا_آل_طاها
#بناز_آل_طاها
#روژانو
#آوین
و #آوا
و کسی که در خواب به من قلم داد و گفت :
تمامش کن !
#قصه را تمام کن....
https://www.instagram.com/p/CTFivrYAdTF/?utm_medium=share_sheet
_نمی توانم
....اگر راست میگویی بگو خدا خودش این ماجرا را بنویسد. انجام نمیدهد....میدهد ؟
_این قلم مال تو....
جوهرش تمام شد برمیگردم....
_نرو مرد ! نرو ...
من توان هیج کاری را ندارم !
_تو قلم داری..
برمیگردم.....
برمیگردم
برمیگردم
برمیگردم....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
فقط افرادی که ثبت نام کرده اند ؛ وارد گروه و پیج مخصوص خواهند شد
#فریدون_فروغی
#همیشه_غائب
تقدیم به بانوان
#سارا_آل_طاها
#بناز_آل_طاها
#روژانو
#آوین
و #آوا
و کسی که در خواب به من قلم داد و گفت :
تمامش کن !
#قصه را تمام کن....
https://www.instagram.com/p/CTFivrYAdTF/?utm_medium=share_sheet
عشق ، آن است که فراموش نشود ...
عشق تعهد است ،
احترام و همدلی است ،
و محبت و طپش دل....
این هفته ؛ بالاخره در تعطیلات آخر هفته؛ #سمینار_عشق ما با نگاهی به فیلم #غرور_وتعصب برگزار میشود.
ممنون از کسانی که اعلام آمادگی کرده اند. برای شرکت در این گردهمایی دو ساعته در #واتساپ
#ادمین واتساپ
09122026792
ادمین تلگرام
@ccch999
#جین_آستین
#کایرا_نایتلی
#جو_رایت
#سمینار_عشق. با نگاهی به فیلمی که سالها ، نمادِ نوعی خاص از عشق بوده....
عشقی شرافتمندانه ، با غرور
و گاه لجبازی و سکوت...
#غرور_و_تعصب
غرور
جین آستین
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#رمانخوانی
#گروه
https://www.instagram.com/p/CUhrX8hDUWB/?utm_medium=share_sheet
عشق تعهد است ،
احترام و همدلی است ،
و محبت و طپش دل....
این هفته ؛ بالاخره در تعطیلات آخر هفته؛ #سمینار_عشق ما با نگاهی به فیلم #غرور_وتعصب برگزار میشود.
ممنون از کسانی که اعلام آمادگی کرده اند. برای شرکت در این گردهمایی دو ساعته در #واتساپ
#ادمین واتساپ
09122026792
ادمین تلگرام
@ccch999
#جین_آستین
#کایرا_نایتلی
#جو_رایت
#سمینار_عشق. با نگاهی به فیلمی که سالها ، نمادِ نوعی خاص از عشق بوده....
عشقی شرافتمندانه ، با غرور
و گاه لجبازی و سکوت...
#غرور_و_تعصب
غرور
جین آستین
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#رمانخوانی
#گروه
https://www.instagram.com/p/CUhrX8hDUWB/?utm_medium=share_sheet
Einmal ist keinmal
#میلان_کوندرا
نویسنده ی چک
مقیم فرانسه
💙 نویسنده رمان معروف #بار_هستی
و چندین رمان عالی دیگر از جمله رمان #شوخی
" یکبار زندگی کردن ؛ مثل هیچ زندگی نکردن است..."
اتفاقی که یک بار بیفتد ؛ انگار هرگز نیفتاده است
#einmalistkeinmal
#میلان_کوندرا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#کتاب
#ادبیات
#کتابخوانی
#ادبیات_جهان
#نویسندگان_جهانی
#کنابهای_خوب
#زندگی
#einmalistkeinmal
https://www.instagram.com/p/CXgLXFPDxzL/?utm_medium=share_sheet
#میلان_کوندرا
نویسنده ی چک
مقیم فرانسه
💙 نویسنده رمان معروف #بار_هستی
و چندین رمان عالی دیگر از جمله رمان #شوخی
" یکبار زندگی کردن ؛ مثل هیچ زندگی نکردن است..."
اتفاقی که یک بار بیفتد ؛ انگار هرگز نیفتاده است
#einmalistkeinmal
#میلان_کوندرا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#کتاب
#ادبیات
#کتابخوانی
#ادبیات_جهان
#نویسندگان_جهانی
#کنابهای_خوب
#زندگی
#einmalistkeinmal
https://www.instagram.com/p/CXgLXFPDxzL/?utm_medium=share_sheet
.
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
جملاتی از یک رمان
#کتاب
#ادبیات
#داستان
#تاریخ_نگاری
#۱۷۶
#176
#قصه
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
گفته بودم غافلگیرتان میکنم !
#صبر
زندگی ام ، عرصه را بر من تنگ کرده
#شکیبایی
و شاید به جستجوی
کلمه ی # نجات ....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CiCutX2M4Vb/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#کتاب
#ادبیات
#داستان
#تاریخ_نگاری
#۱۷۶
#176
#قصه
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
گفته بودم غافلگیرتان میکنم !
#صبر
زندگی ام ، عرصه را بر من تنگ کرده
#شکیبایی
و شاید به جستجوی
کلمه ی # نجات ....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CiCutX2M4Vb/?igshid=MDJmNzVkMjY=
پدیده ی #گوستینگ (غیب شدن) چیست؟
گوستینگ به این معناست که کسی که با شما #رابطه_عاطفی دارد، ناگهان از پیش چشمتان ناپدید شود
و مسیرهای ارتباطی خودش را نیز مسدود کند.
این کار بدون ارائهی هرگونه توضیح در زمینهی نارضایتی از رابطه یا تلاش برای ترمیم و بازسازی رابطه انجام میشود.
نمیتوان گفت چنین رفتاری جدید است. در داستانها و حکایتهای قدیمی هم شنیدهایم که فردی از خانه و خانواده فرار میکند و سر به بیابان میگذارد و دیگر کسی پیدایش نمیکند.
اما در دنیای مدرن و به واسطهی ابزارهای ارتباطی جدید، این کار سادهتر شده و بیشتر اتفاق میافتد.
دو نفر در فضای آنلاین و شبکه های اجتماعی حرف میزنند و با هم دوست میشوند و رابطهی عمیقتری میانشان شکل میگیرد. این رابطه میتواند هفتهها و ماهها و حتی سالها ادامه پیدا کند. اما ناگهان یکی از دو نفر ناپدید میشود. نه به این معنا که بیمار شده یا مُرده است. بلکه طرف مقابلِ خود را در شبکههای مختلف Block میکند و دسترسیها مسدود میشود و او به زندگی خودش ادامه میدهد. بدون اینکه طرف دوم به درستی بفهمد که چه اتفاقی افتاده و این رفتار در چه علتهایی ریشه دارد.
ظاهراً واژهی گوستینگ را نخستین بار Urban Dictionary در سال ۱۹۹۶ تعریف کرد و پس از آن این واژه به سرعت راه خود را به سایتها و مجلات پیدا کرد. رسانهها واژههای Ghoster (به معنای کسی که ناپدید شده) و Ghostee (کسی که رها شده و تنها مانده) را ساختند و رواج داد. اما همچنان بسیاری از توضیحات و تحلیلها بر اساس تجربهی شخصی بود و مطالعهی علمی چندانی روی این رفتار انجام نشده بود؛
اما طی سالهای اخیر، این وضعیت تغییر کرد و برخی محققان مطالعاتی در این زمینه انجام دادند و چند مقاله هم در این حوزه منتشر شد.
من این را نوشتم که برای رمان جدیدم #نوشتن_در_تاریکی ؛ مقدمه ای باشد. ثبت نام فقط تا ده اسفند.
پس از آن ؛ دیگر تمدید نمیشود
تلگرام
@ccch999
واتساپ ادمین
09122026792
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_خوانها
#رمان_خوانی
#ناشران#چاپ
#عاشقانه_نویسی
#من و #چین
عکس: غدایی که من بلدم
وقتی حالم بد است و چیزی در خانه نداریم......🤣😍
https://www.instagram.com/p/CoztRlsOA3e/?igshid=OWEyOTRmYTI=
گوستینگ به این معناست که کسی که با شما #رابطه_عاطفی دارد، ناگهان از پیش چشمتان ناپدید شود
و مسیرهای ارتباطی خودش را نیز مسدود کند.
این کار بدون ارائهی هرگونه توضیح در زمینهی نارضایتی از رابطه یا تلاش برای ترمیم و بازسازی رابطه انجام میشود.
نمیتوان گفت چنین رفتاری جدید است. در داستانها و حکایتهای قدیمی هم شنیدهایم که فردی از خانه و خانواده فرار میکند و سر به بیابان میگذارد و دیگر کسی پیدایش نمیکند.
اما در دنیای مدرن و به واسطهی ابزارهای ارتباطی جدید، این کار سادهتر شده و بیشتر اتفاق میافتد.
دو نفر در فضای آنلاین و شبکه های اجتماعی حرف میزنند و با هم دوست میشوند و رابطهی عمیقتری میانشان شکل میگیرد. این رابطه میتواند هفتهها و ماهها و حتی سالها ادامه پیدا کند. اما ناگهان یکی از دو نفر ناپدید میشود. نه به این معنا که بیمار شده یا مُرده است. بلکه طرف مقابلِ خود را در شبکههای مختلف Block میکند و دسترسیها مسدود میشود و او به زندگی خودش ادامه میدهد. بدون اینکه طرف دوم به درستی بفهمد که چه اتفاقی افتاده و این رفتار در چه علتهایی ریشه دارد.
ظاهراً واژهی گوستینگ را نخستین بار Urban Dictionary در سال ۱۹۹۶ تعریف کرد و پس از آن این واژه به سرعت راه خود را به سایتها و مجلات پیدا کرد. رسانهها واژههای Ghoster (به معنای کسی که ناپدید شده) و Ghostee (کسی که رها شده و تنها مانده) را ساختند و رواج داد. اما همچنان بسیاری از توضیحات و تحلیلها بر اساس تجربهی شخصی بود و مطالعهی علمی چندانی روی این رفتار انجام نشده بود؛
اما طی سالهای اخیر، این وضعیت تغییر کرد و برخی محققان مطالعاتی در این زمینه انجام دادند و چند مقاله هم در این حوزه منتشر شد.
من این را نوشتم که برای رمان جدیدم #نوشتن_در_تاریکی ؛ مقدمه ای باشد. ثبت نام فقط تا ده اسفند.
پس از آن ؛ دیگر تمدید نمیشود
تلگرام
@ccch999
واتساپ ادمین
09122026792
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_خوانها
#رمان_خوانی
#ناشران#چاپ
#عاشقانه_نویسی
#من و #چین
عکس: غدایی که من بلدم
وقتی حالم بد است و چیزی در خانه نداریم......🤣😍
https://www.instagram.com/p/CoztRlsOA3e/?igshid=OWEyOTRmYTI=
🙃🙃🙃🙃🙃
و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن
و من هنوز عاشقش...
اما دیگر مرا پای دویدن نیست!
بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!
او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد
و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام
حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....
و شاید این
رسم زندگی است
بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن
و من هنوز عاشقش...
اما دیگر مرا پای دویدن نیست!
بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!
او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد
و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام
حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....
و شاید این
رسم زندگی است
بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#رمان
#کتاب
#قصه
#داستان
#کتابخوانی
#نوشتن_در_تاریکی
این کتاب برای همه نیست
برای اعضایی است که ثبت نام میکنند.
کانال خصوصی در واتساپ و تلگرام دارد
باید ثبت نام کنید
تلگرام_آیدی ادمین
@ccch999
واتساپ
09122026792
هیچ چیز باارزشی رایگان نیست
احمق بودیم اگر زندگی مان را رایگان برای چیزها و دیگران خرج کردیم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CsnK8oGN7ar/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
#کتاب
#قصه
#داستان
#کتابخوانی
#نوشتن_در_تاریکی
این کتاب برای همه نیست
برای اعضایی است که ثبت نام میکنند.
کانال خصوصی در واتساپ و تلگرام دارد
باید ثبت نام کنید
تلگرام_آیدی ادمین
@ccch999
واتساپ
09122026792
هیچ چیز باارزشی رایگان نیست
احمق بودیم اگر زندگی مان را رایگان برای چیزها و دیگران خرج کردیم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CsnK8oGN7ar/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
#رمان
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_نویسان
#رمان_ایرانی
ادمین کانال رمان
#نوشتن_در_تاریکی
ترکیب دو #ورژن قبلی/باحضور شخصیت #چیستا که هشت قسمتش را خوانده بودید و حالا جریان سیال ذهن در ترکیب با قصه ای دیگر.....
من این دو ورژن را ترکیب کردم
به هزار دلیل
مهم تر از همه
بعد اجتماعی #قصه
تلگرام
آیدی
@ccch999
و حالا هشت پارت رفته
چهار قسمت
این #پست تا دوازده امشب میماند
و همه چیز معلوم میشود
مخاطب منفعل را دوست ندارم.
حیف قصه است.
نظرات شما تااینجا
🖐🙏🏾❤️
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cs8PqaMN-Ej/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_نویسان
#رمان_ایرانی
ادمین کانال رمان
#نوشتن_در_تاریکی
ترکیب دو #ورژن قبلی/باحضور شخصیت #چیستا که هشت قسمتش را خوانده بودید و حالا جریان سیال ذهن در ترکیب با قصه ای دیگر.....
من این دو ورژن را ترکیب کردم
به هزار دلیل
مهم تر از همه
بعد اجتماعی #قصه
تلگرام
آیدی
@ccch999
و حالا هشت پارت رفته
چهار قسمت
این #پست تا دوازده امشب میماند
و همه چیز معلوم میشود
مخاطب منفعل را دوست ندارم.
حیف قصه است.
نظرات شما تااینجا
🖐🙏🏾❤️
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cs8PqaMN-Ej/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==