#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_چهارم
مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!
بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!
_من واقعا، دو روز خوابیدم؟
_ آره...
_تو چیکار می کردی؟
می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!
_برای منم، درددل کن!
می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...
می پرسم: درویش و خواهرش کجان؟
_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...
و موهایم را نوازش می کند...
می گویم: چقدر سرده!
می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.
می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت چی بود؟
_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!
سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!
_چند روزه همه ی خانواده ت، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...
نزدیکتر می شود...
مرا می بوسد.
_نه! کنارش می زنم!
با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن و شوهریم و مختار!
گفتم: مساله این نیست، الاندلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت اینجا بود!
ازش سوال داشتم.
می گوید: پدرم اینجا بود و من نبودم؟!...
بلند می خندد و عصبی!
_طاها، اون چیزی رو می دونه که مهمه!
می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!
مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!
گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...
تو که نمی شنیدی!
_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!
سارا با تردید، جواب می دهد...
_باید باهات حرف بزنم سارا!
_پس خوب شدی بچه؟!
من کار دارم!
می گویم: ببین سارا، من تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟
سارا مکثی می کند...
_اون مرد، منو جای خواهرم، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!
_باهات ازدواج کرد؟
می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!
_چرا همه، یه چیزی رو پنهان می کنید؟
_گذشته رو هم نزن بچه!
جز خس و خاک، چیزی بالا نمیاد!
طاها، گوشی را از من می گیرد!
حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!
جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!
دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!
مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.
_صدای چی بود؟!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_چهارم
مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!
بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!
_من واقعا، دو روز خوابیدم؟
_ آره...
_تو چیکار می کردی؟
می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!
_برای منم، درددل کن!
می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...
می پرسم: درویش و خواهرش کجان؟
_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...
و موهایم را نوازش می کند...
می گویم: چقدر سرده!
می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.
می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت چی بود؟
_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!
سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!
_چند روزه همه ی خانواده ت، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...
نزدیکتر می شود...
مرا می بوسد.
_نه! کنارش می زنم!
با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن و شوهریم و مختار!
گفتم: مساله این نیست، الاندلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت اینجا بود!
ازش سوال داشتم.
می گوید: پدرم اینجا بود و من نبودم؟!...
بلند می خندد و عصبی!
_طاها، اون چیزی رو می دونه که مهمه!
می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!
مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!
گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...
تو که نمی شنیدی!
_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!
سارا با تردید، جواب می دهد...
_باید باهات حرف بزنم سارا!
_پس خوب شدی بچه؟!
من کار دارم!
می گویم: ببین سارا، من تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟
سارا مکثی می کند...
_اون مرد، منو جای خواهرم، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!
_باهات ازدواج کرد؟
می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!
_چرا همه، یه چیزی رو پنهان می کنید؟
_گذشته رو هم نزن بچه!
جز خس و خاک، چیزی بالا نمیاد!
طاها، گوشی را از من می گیرد!
حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!
جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!
دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!
مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.
_صدای چی بود؟!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_چهارم
مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!
بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!
_من واقعا، دو روز خوابیدم؟
_ آره...
_تو چیکار می کردی؟
می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!
_برای منم، درددل کن!
می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...
می پرسم: درویش و خواهرش کجان؟
_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...
و موهایم را نوازش می کند...
می گویم: چقدر سرده!
می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.
می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت چی بود؟
_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!
سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!
_چند روزه همه ی خانواده ت، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...
نزدیکتر می شود...
مرا می بوسد.
_نه! کنارش می زنم!
با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن و شوهریم و مختار!
گفتم: مساله این نیست، الاندلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت اینجا بود!
ازش سوال داشتم.
می گوید: پدرم اینجا بود و من نبودم؟!...
بلند می خندد و عصبی!
_طاها، اون چیزی رو می دونه که مهمه!
می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!
مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!
گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...
تو که نمی شنیدی!
_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!
سارا با تردید، جواب می دهد...
_باید باهات حرف بزنم سارا!
_پس خوب شدی بچه؟!
من کار دارم!
می گویم: ببین سارا، من تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟
سارا مکثی می کند...
_اون مرد، منو جای خواهرم، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!
_باهات ازدواج کرد؟
می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!
_چرا همه، یه چیزی رو پنهان می کنید؟
_گذشته رو هم نزن بچه!
جز خس و خاک، چیزی بالا نمیاد!
طاها، گوشی را از من می گیرد!
حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!
جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!
دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!
مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.
_صدای چی بود؟!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_چهارم
مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!
بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!
_من واقعا، دو روز خوابیدم؟
_ آره...
_تو چیکار می کردی؟
می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!
_برای منم، درددل کن!
می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...
می پرسم: درویش و خواهرش کجان؟
_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...
و موهایم را نوازش می کند...
می گویم: چقدر سرده!
می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.
می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت چی بود؟
_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!
سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!
_چند روزه همه ی خانواده ت، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...
نزدیکتر می شود...
مرا می بوسد.
_نه! کنارش می زنم!
با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن و شوهریم و مختار!
گفتم: مساله این نیست، الاندلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت اینجا بود!
ازش سوال داشتم.
می گوید: پدرم اینجا بود و من نبودم؟!...
بلند می خندد و عصبی!
_طاها، اون چیزی رو می دونه که مهمه!
می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!
مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!
گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...
تو که نمی شنیدی!
_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!
سارا با تردید، جواب می دهد...
_باید باهات حرف بزنم سارا!
_پس خوب شدی بچه؟!
من کار دارم!
می گویم: ببین سارا، من تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟
سارا مکثی می کند...
_اون مرد، منو جای خواهرم، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!
_باهات ازدواج کرد؟
می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!
_چرا همه، یه چیزی رو پنهان می کنید؟
_گذشته رو هم نزن بچه!
جز خس و خاک، چیزی بالا نمیاد!
طاها، گوشی را از من می گیرد!
حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!
جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!
دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!
مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.
_صدای چی بود؟!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2