چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی