#قسمت_بیست_و_پنجم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.تا حالا چنین یاسی را در نگاهش ندیده بودم.فکری به ذهنم رسید.شاید احمقانه بود.اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.گفتم:تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه.اینجوری راحت میره.پس معطل چی هستین؟ میگین تا صبح بیشتر نیست.پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه شده ام! گفتم،حسشو میدونم.مادرت عذاب میکشه اگه اینجوری بره!شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه.یه عاقد و چند تا شاهد میخوایم.یکیش آقای دکتر.چند نفرم از همسایه هابیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را میشنیدیم.داشت مبارزه میکرد.خودش نخواسته بوداین لحظه های آخر بیمارستان برود.میخواست در خانه بمیرد.علی گفته بود که این خانه نقلی جدید مال مادربزرگش بود.همان جاکه مادرش عقد کرده بود.علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.دکتر حرف مرا تاییدکرد.علی وریحانه گیج شده بودند.دنبال شناسنامه هایشان دویدند.دکتر به دوست علی که عاقد بودزنگ زد.فقط من هیچکاری نداشتم.جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود.از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.علی داشت وضو میگرفت.در دستشویی باز بود.درآینه، مرا دید.خواست لبخند بزند.نتوانست.بغض امانش نداد.نمیخواستم در آغوشش بگیرم.آن لحظه نه!فقط گفتم:قوی باش قهرمان!خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی،خوب بازی کن!من کنارتم.تو همیشه پیک الهی منی.گفت:برات چیکار کردم؟گذاشتم تو تنوربمونی!گفتم اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه،میدونه پهلوونش بلاخره میاد.بذار مادرت بادل آروم بره.گفت، میدونیکه میام!گفتم چه موهای به هم ریخته ای!دستم را زیر آب بردم و گندمزارطلارا مرتب کردم.حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله میفرستاد.آن لحظه،علی خود عشق بود.پدرم بود،برادرم،معشوقم، حتی پسرم بود.دستم را بوسیدو پیشانی اش را روی دستم گذاشت..هر دو میدانستیم که تا چندلحظه دیگربه هم محرم نخواهیم بود.ریحانه با چادر سفیدش رسید.علی دستم را فشرد و رفت.همه دراتاق مادر علی..فقط من بیرون بودم.صدای عاقد..دوشیزه مکرمه آیاوکیلم..ریحانه بله راگفت.علی هم..صدای تبریک..حس کردم در تنورم.میسوزم.نفس!
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_پنجم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.تا حالا چنین یاسی را در نگاهش ندیده بودم.فکری به ذهنم رسید.شاید احمقانه بود.اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.گفتم:تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه.اینجوری راحت میره.پس معطل چی هستین؟ میگین تا صبح بیشتر نیست.پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه شده ام! گفتم،حسشو میدونم.مادرت عذاب میکشه اگه اینجوری بره!شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه.یه عاقد و چند تا شاهد میخوایم.یکیش آقای دکتر.چند نفرم از همسایه هابیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را میشنیدیم.داشت مبارزه میکرد.خودش نخواسته بوداین لحظه های آخر بیمارستان برود.میخواست در خانه بمیرد.علی گفته بود که این خانه نقلی جدید مال مادربزرگش بود.همان جاکه مادرش عقد کرده بود.علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.دکتر حرف مرا تاییدکرد.علی وریحانه گیج شده بودند.دنبال شناسنامه هایشان دویدند.دکتر به دوست علی که عاقد بودزنگ زد.فقط من هیچکاری نداشتم.جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود.از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.علی داشت وضو میگرفت.در دستشویی باز بود.درآینه، مرا دید.خواست لبخند بزند.نتوانست.بغض امانش نداد.نمیخواستم در آغوشش بگیرم.آن لحظه نه!فقط گفتم:قوی باش قهرمان!خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی،خوب بازی کن!من کنارتم.تو همیشه پیک الهی منی.گفت:برات چیکار کردم؟گذاشتم تو تنوربمونی!گفتم اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه،میدونه پهلوونش بلاخره میاد.بذار مادرت بادل آروم بره.گفت، میدونیکه میام!گفتم چه موهای به هم ریخته ای!دستم را زیر آب بردم و گندمزارطلارا مرتب کردم.حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله میفرستاد.آن لحظه،علی خود عشق بود.پدرم بود،برادرم،معشوقم، حتی پسرم بود.دستم را بوسیدو پیشانی اش را روی دستم گذاشت..هر دو میدانستیم که تا چندلحظه دیگربه هم محرم نخواهیم بود.ریحانه با چادر سفیدش رسید.علی دستم را فشرد و رفت.همه دراتاق مادر علی..فقط من بیرون بودم.صدای عاقد..دوشیزه مکرمه آیاوکیلم..ریحانه بله راگفت.علی هم..صدای تبریک..حس کردم در تنورم.میسوزم.نفس!
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_پنجم
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_بیست_و_پنجم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
...از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد... گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت؛ یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد؛ حقوق میگرفت؛ زبر و زرنگ بود؛ بهار میشناختش؛ بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم؛ دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود؛ میدونست ما خیریه ها، معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد؛سنداشو امضاء میکرد... گفتم که زبل بود؛ اما سنی نداشت... حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد.... غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه.. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم؛ داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید... گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم.. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت؛ نمیدونم! قاطی کردم؛ اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه... خانوادگی ریگی تو کفششونه...
اما ما کاری نداشتیم ... درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم؛ چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد؛ یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست؛ یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت، نمیشناستت. حسی نداشت! گفت؛ میشناسه! دوسم داره به خدا... همه گند کاریای باباشم میشناسه؛ منو میخواد. الانم که زن نداره.!!.. اما مدتیه محلم نمیذاره؛ دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا!.. میدونم دوست دختری نداره؛ کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم.... گفتم؛ پس مشکات، بهار و تو.... تو اون خونه ی بزرگ.... البته تو مدام نبودی... هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت؛ نه. حتی آیفون و تلفتم قطع میکنن. فقط... گفتم؛ فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا... بعد اون اتفاق افتاد.. خدایا من نباید بگم.... ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم.. دوازده شب بود.. بهار خواب بود. حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه؛ صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود.. میخواستم جیغ بکشم؛ ولی مشکات منم میکشت؛ جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده... من خودمو به خواب زدم؛ اما سحر پریدم از صدا...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
...از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد... گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت؛ یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد؛ حقوق میگرفت؛ زبر و زرنگ بود؛ بهار میشناختش؛ بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم؛ دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود؛ میدونست ما خیریه ها، معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد؛سنداشو امضاء میکرد... گفتم که زبل بود؛ اما سنی نداشت... حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد.... غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه.. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم؛ داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید... گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم.. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت؛ نمیدونم! قاطی کردم؛ اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه... خانوادگی ریگی تو کفششونه...
اما ما کاری نداشتیم ... درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم؛ چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد؛ یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست؛ یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت، نمیشناستت. حسی نداشت! گفت؛ میشناسه! دوسم داره به خدا... همه گند کاریای باباشم میشناسه؛ منو میخواد. الانم که زن نداره.!!.. اما مدتیه محلم نمیذاره؛ دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا!.. میدونم دوست دختری نداره؛ کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم.... گفتم؛ پس مشکات، بهار و تو.... تو اون خونه ی بزرگ.... البته تو مدام نبودی... هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت؛ نه. حتی آیفون و تلفتم قطع میکنن. فقط... گفتم؛ فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا... بعد اون اتفاق افتاد.. خدایا من نباید بگم.... ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم.. دوازده شب بود.. بهار خواب بود. حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه؛ صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود.. میخواستم جیغ بکشم؛ ولی مشکات منم میکشت؛ جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده... من خودمو به خواب زدم؛ اما سحر پریدم از صدا...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
طناز با لباس نازکش، وسط برف گریه میکرد و میگفت: منو اذیت نکن! گفتم: فقط راستشو بگو، ولت میکنم.... گفت: بابا چندبار بگم؟ علیرضا با اون مرد حرفش شد ؛ آخه مرده اسلحه داشت؛ علی هم عصبی شد و یه ضربه ی کوچیک با ماشین بش زد. بعدش ترسید؛ تن نیمه جونشو انداخت تو جنگل! دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن!.......
چی؟! دلاور و جنگل ؟ جنگل و برف و مردی زخمی؟! جنگل و هزار راز پنهان که نمیدانستم؟... گفتم: بش بگو بیاد بریم پیداش کنیم ! طناز خنده ای عصبی کرد و گفت: علیرضا بیاد؟ عمرا! اون هیچی رو به گردن نمیگیره! هیچ چیزو...هیچوقت!.. به دختر گفتم: پس برگرد خونه، بشون بگو من رفتم دنبال سهراب! با پلیس برمیگردم! دختر به سمت خانه دوید؛ انگار برای یک لحظه از پشت پنجره، نیکان را دیدم که با نگاه خیره به من مینگرد. نقشه ام این بود که به سمت جنگل بروم، فقط منتظر یک واکنش بودم. از سمت هر کس، دنبال نشانه ای بودم.
آنها هر سه چیزی را میدانستند که من نمیدانستم؛ و این واکنش از سمت نیکان بود.نشانه را او داد.... با دست شکسته زیر برف بیرون آمد و گفت : فکر میکنی با کی طرفی؟ با یه جمع مافیا؟ گفتم: سهرابو چیکار کردین؟! انداختینش تو جنگل؟ چطور آخه؟...مگه انسان نیستید؟ گفت: اولا دختره ترسیده تو پی ماجرا رو بگیری، اینا رو الکی گفته! بعدم ؛ اول سهراب حمله کرد، علیرضا فقط خواست از خودش دفاع کنه! گفتم: خب، حالا من تنها برم تو آلونک؟ بعدم به پلیس گزارش زد و خورد و مفقودی رو بدم؟ تو طرف کی هستی مرد؟ تو منو کشوندی این خراب شده! یه کاری بکن!...جوون مردم میمیره!..... نیکان گفت: قلبت داره مثل قلب گنجشک میزنه؛ برو بالا استراحت کن! بت همه چیزو میگم...خواهش میکنم...یه بار تو عمرت اعتماد کن!.... دلم نمیامد آنجا بمانم.اما اتاق خالی سهراب هم حالم را بد میکرد....مثل پرنده ی اسیر ؛ از هر طرف سرم به میله های قفس میخورد.....
در این برف و کولاک، چاره ی دیگری نداشتم؛ نیکان گفت: سهراب جاش امنه...
لامپ اتاق بالا، نورکم سویی داشت. میتوانستم راه پله را ببینم و تخت و موجودی را که روی زمین افتاده بود! و نزدیک بود من پایم را روی او بگذارم! خواستم جیغ بزنم! فکر کردم جسد است! نیکان از پشت سرم ؛ آهسته گفت: ساکت! این رفیقته، سهراب! گفتم: مرده؟ گفت: این بمیره؟! نزدیک بود دوست من و با دوست دخترش بکشه! فکر میکرد برای شکار غیرقانونی اومدن! اسلحه ی بی مجوز داشتن؛ گفتم: پس اون اسلحه؟ گفت: مال علیرضاست، نه سهراب. آخه اسلحه سهراب ؛ این شکلیه؟ تاثیر قرصه یا واقعا تشخیص نمیدی؟ گفتم: دختره گفت ، دوستت با ماشین زده بش! نیکان گفت: دعواشون میشه، خیلی شدید! همو میزنن. این سهراب تو، یه کم خله!
سر دوست بدبخت منو میکوبه به پنجره!... اونم عصبی میشه پاشو میزاره رو گاز و می زنه به سهراب، تو یه لحظه ی حماقت و مستی! تو نبودی، علیرضا رفت دنبال دکتر درمونگاه ده، پیشونیشو بخیه زدن، اما فردا آزمایش لازم داره! سرش ضربه دیده، تقصیر تویه! اگه درنرفته بودی، هیچ اتفاق بدی نمی افتاد! دختر لجباز!... حالا همه گیر افتادیم ! حس میکنم کوره ی آدمسوزیه...نه لوکیشن فیلم...اینجا آشوویتسه.....
#او_یکزن....
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی .
.
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده، بلامانع است. حقوق معنوی نویسندگان، مثل سایر اصناف، محترم است. ممنون که رعایت میفرمایید
کانال رسمی
@chista_yasrebi
کانال دوم
@chista_2 صرفا مختص داستان بلند #او_یکزن.... است. برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند. درود
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
طناز با لباس نازکش، وسط برف گریه میکرد و میگفت: منو اذیت نکن! گفتم: فقط راستشو بگو، ولت میکنم.... گفت: بابا چندبار بگم؟ علیرضا با اون مرد حرفش شد ؛ آخه مرده اسلحه داشت؛ علی هم عصبی شد و یه ضربه ی کوچیک با ماشین بش زد. بعدش ترسید؛ تن نیمه جونشو انداخت تو جنگل! دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن!.......
چی؟! دلاور و جنگل ؟ جنگل و برف و مردی زخمی؟! جنگل و هزار راز پنهان که نمیدانستم؟... گفتم: بش بگو بیاد بریم پیداش کنیم ! طناز خنده ای عصبی کرد و گفت: علیرضا بیاد؟ عمرا! اون هیچی رو به گردن نمیگیره! هیچ چیزو...هیچوقت!.. به دختر گفتم: پس برگرد خونه، بشون بگو من رفتم دنبال سهراب! با پلیس برمیگردم! دختر به سمت خانه دوید؛ انگار برای یک لحظه از پشت پنجره، نیکان را دیدم که با نگاه خیره به من مینگرد. نقشه ام این بود که به سمت جنگل بروم، فقط منتظر یک واکنش بودم. از سمت هر کس، دنبال نشانه ای بودم.
آنها هر سه چیزی را میدانستند که من نمیدانستم؛ و این واکنش از سمت نیکان بود.نشانه را او داد.... با دست شکسته زیر برف بیرون آمد و گفت : فکر میکنی با کی طرفی؟ با یه جمع مافیا؟ گفتم: سهرابو چیکار کردین؟! انداختینش تو جنگل؟ چطور آخه؟...مگه انسان نیستید؟ گفت: اولا دختره ترسیده تو پی ماجرا رو بگیری، اینا رو الکی گفته! بعدم ؛ اول سهراب حمله کرد، علیرضا فقط خواست از خودش دفاع کنه! گفتم: خب، حالا من تنها برم تو آلونک؟ بعدم به پلیس گزارش زد و خورد و مفقودی رو بدم؟ تو طرف کی هستی مرد؟ تو منو کشوندی این خراب شده! یه کاری بکن!...جوون مردم میمیره!..... نیکان گفت: قلبت داره مثل قلب گنجشک میزنه؛ برو بالا استراحت کن! بت همه چیزو میگم...خواهش میکنم...یه بار تو عمرت اعتماد کن!.... دلم نمیامد آنجا بمانم.اما اتاق خالی سهراب هم حالم را بد میکرد....مثل پرنده ی اسیر ؛ از هر طرف سرم به میله های قفس میخورد.....
در این برف و کولاک، چاره ی دیگری نداشتم؛ نیکان گفت: سهراب جاش امنه...
لامپ اتاق بالا، نورکم سویی داشت. میتوانستم راه پله را ببینم و تخت و موجودی را که روی زمین افتاده بود! و نزدیک بود من پایم را روی او بگذارم! خواستم جیغ بزنم! فکر کردم جسد است! نیکان از پشت سرم ؛ آهسته گفت: ساکت! این رفیقته، سهراب! گفتم: مرده؟ گفت: این بمیره؟! نزدیک بود دوست من و با دوست دخترش بکشه! فکر میکرد برای شکار غیرقانونی اومدن! اسلحه ی بی مجوز داشتن؛ گفتم: پس اون اسلحه؟ گفت: مال علیرضاست، نه سهراب. آخه اسلحه سهراب ؛ این شکلیه؟ تاثیر قرصه یا واقعا تشخیص نمیدی؟ گفتم: دختره گفت ، دوستت با ماشین زده بش! نیکان گفت: دعواشون میشه، خیلی شدید! همو میزنن. این سهراب تو، یه کم خله!
سر دوست بدبخت منو میکوبه به پنجره!... اونم عصبی میشه پاشو میزاره رو گاز و می زنه به سهراب، تو یه لحظه ی حماقت و مستی! تو نبودی، علیرضا رفت دنبال دکتر درمونگاه ده، پیشونیشو بخیه زدن، اما فردا آزمایش لازم داره! سرش ضربه دیده، تقصیر تویه! اگه درنرفته بودی، هیچ اتفاق بدی نمی افتاد! دختر لجباز!... حالا همه گیر افتادیم ! حس میکنم کوره ی آدمسوزیه...نه لوکیشن فیلم...اینجا آشوویتسه.....
#او_یکزن....
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی .
.
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده، بلامانع است. حقوق معنوی نویسندگان، مثل سایر اصناف، محترم است. ممنون که رعایت میفرمایید
کانال رسمی
@chista_yasrebi
کانال دوم
@chista_2 صرفا مختص داستان بلند #او_یکزن.... است. برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند. درود
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...
پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛... معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....
رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بهش میبخشم ....
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...
پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛... معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....
رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بهش میبخشم ....
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...
پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛... معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....
رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بهش میبخشم ....
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...
پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛... معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....
رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بهش میبخشم ....
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا
#قسمت_بیست_و_پنجم
من حالم خوب نیست!
آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون وره!
صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!
انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!
سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!
کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی
_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...
صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...
کاش من جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!
این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!
سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی، اما وقتی اومدم ، باید بری!
آرزو مسخره کنان گفت:
نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!
سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!
آرزو نشنید، ولی من شنیدم!
سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...
چند ساله بود آن دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...
صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:
_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...
گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!
این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!
به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!
اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...
فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟
صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!
وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!
بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!
آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!
هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...
من با پای خودم ، اومدم اینجا...
اونو آزاد کن!
داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!
سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!
و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!
یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.
سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#25#چیستا_یثربی#قصه من حالم خوب نیست! آرزو به سردار گفت، میشه یه ساعت اینجا بمونم؟خونه دایی،همه عزادارن،آقاطاها رو هم که نمیشه دید!همه ش این ور،اون وره!صبح یه نوزاد،بغلش دیدم ،دنبال زنی میگشت به نوزاده،شیر بده!انقدر غرق بدبختی مردم شده ،بدبختی…
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.
اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!
الناز گفت: بیاید پایین!
همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!
_پایین یعنی کجا؟
النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!
پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!
زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.
وقتی وارد یک جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.
زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!
ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.
ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.
می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....
ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک کردند.
فعلا بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!
الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!
اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!
و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...
من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!
باید می فهمیدم!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.
اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!
الناز گفت: بیاید پایین!
همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!
_پایین یعنی کجا؟
النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!
پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!
زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.
وقتی وارد یک جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.
زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!
ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.
ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.
می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....
ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک کردند.
فعلا بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!
الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!
اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!
و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...
من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!
باید می فهمیدم!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2