چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هفده
#چیستا_یثربی

گفتم :خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟!....
گفت: دستمو شکستی، همون اول ماجرا! و معلوم بود به شدت درد میکشد....عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛ گفتم: تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛ گفت: همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی! گفتم: اذیتم نکن! گفت: الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو!
فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟ گفت:شماره شو ندارم؛ چطور؟ گفتم: میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟ گفت: رو مبل انداختی؛ نمیبینی؟ نمیدیدم...هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید! میلرزیدم.نیکان گفت؛ من دارم کیفتو میبینم ؛ جلوته... گفتم: نمیتونم بلند شم.گفت: چت شد یه دفعه؟ گفتم:حرف نزن الان!... بلند میشم ؛ دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید. حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد: هیچ استرسی نباید داشته باشی؛ اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی! عمیق؛ اینجوری!... و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛نیکان به من خیره شده بود.نفس نفس میزنی، رگای پیشونیت...تو چته دختر؟ گفتم: قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه...
گفت:چه بلایی سر خودت آوردی؟ تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن! زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد. گفت: عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛ حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که اینجاییم! گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار...خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده؛ گرفتم...گفت:گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت: آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان!... دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منوشکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ ما چاکریم ! گوشی را کنارش گذاشتم، از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.از آن کلبه تا سیدنی....داشت نگاهم میکرد.بدون آب ؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود؛ یکجا قورت دادم.گفت: خیلی خرابی تو که! گفتم:مسکن دارم؛ میخوای؟ گفت؛مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا! شکستنیه! کیسه را جلویش گذاشتم.گفت: در بطری رو باز کن.گفتم: لیوان؟ گفت: بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ نگاهش مثل نگاه ببر گرسنه ؛ قبل از حمله بود...از همانهایی که صبح تاشب در سیدنی ؛ در کانال مستند میدیدم....هم مرا میترساند ؛ هم زیبا بود؛ دوست داشتم نگاهش کنم؛ اما خجالت میکشیدم...

گفتم: بوی بدی میده! گفت:قرص تو هم زهر ماریه.گفتم: ببخش ؛ میدونم درد داری ؛ منم حالم خوب نیست...گفت؛ شبنم دیوونه! خلی؛ اما خوبی...خوشم میاد ازت !...گفتم:اسم من نلیه! به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!...



#او_یک_زن

#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پست آخر صفحه ی رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام مولف و لینک تلگرام رسمی او ؛ بلامانع است.حقوق معنوی نویسنده مانند حقوق سایر اصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی


@chista_2
این کانال دوم ؛ فقط برای این قصه است ؛ برای کسانی که میخواهند تمام قسمتهای این قصه را پشت هم داشته باشند...درود.
#مسابقه
#قسمت_هفدهم
#او_یکزن


چرا شهرام نیکان نلی را شبنم صدا میکند؟

یک_اشتباه لفظی.

دو_ شباهت اخلاقی این دو به هم.

سه_ شبنم؛ راز زندگی شهرام نیکان است.

چهار_نیکان؛ عمدی میخواهد با این کار؛ واکنش نلی و سطح هشیاری او را بسنجد.

لطفا گزینه ی درست را زیر پست قسمت هفدهم در پیج اینستاگرام رسمی چیستایثربی بنویسید.

برندگان قبل از پست قصه ی بعد؛ اعلام میشوند.

#خواندن
#برنده_بودن
است.
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
@chista_2
عزیزان خواننده ی
#داستان
#پاورقی
#خواب_گل_سرخ


متاسفانه
#قسمت_هفدهم ؛ با وجود اینکه حروف را در اینستاگرام ؛ به هم چسباندم ؛ در نقطه ی حساسی به پایان رسید!

صحنه ی بعد که بسیار جالبتر ؛ و درست بعد از این صحنه است ؛ جا نگرفت !...

دوستان از کانال ؛ فردا نسخه ی ادیت شده ی هفدهم را بخوانند ؛ انشالله زودتر همه بخوانند ؛ تا من فردا #هجدهم را تا داغ است ؛ منتشر کنم...
سپاس

#چیستایثربی
#نویسنده
#خواب_گل_سرخ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی


فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!

میخواستم دادبزنم:


اوی....مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟! چیزی نگفتم....


مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :

عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم....

اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟...خب؟!


مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.

عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم....

حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!

داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!

سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !

کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !

محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !

گفتم : از قوانین این خونه ست.

جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!

گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!

گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !....

گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟

گفت: من کلی شاگرد دارم...گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!

زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم...

چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن...
دارن والیبال میکنن !

مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !

مادرش گفت: عزیزم .... یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه...


گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!

مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!

محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟

عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه.....داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده....میگه آفرین!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده بلامانع است.

کانال قصه چیستایثربی

@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی


فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!

میخواستم دادبزنم:


اوی....مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟! چیزی نگفتم....


مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :

عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم....

اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟...خب؟!


مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.

عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم....

حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!

داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!

سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !

کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !

محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !

گفتم : از قوانین این خونه ست.

جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!

گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!

گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !....

گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟

گفت: من کلی شاگرد دارم...گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!

زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم...

چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن...
دارن والیبال میکنن !

مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !

مادرش گفت: عزیزم .... یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه...


گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!

مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!

محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟

عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه.....داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده....میگه آفرین!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده بلامانع است.

کانال قصه چیستایثربی

@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی

تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ

طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در‌ فکر فتح‌ نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!

داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!

طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من‌، پنهان کرد.

گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.

داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!

دستم رها شده بود...

آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!

آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!


داد زدم:
_طاها، منو تنها‌ نذار!

آن‌ مرد‌ غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!

آوا_چیستایثربی

فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!

طاها نمی شنید!

باز هم ، آن هیولا خندید!

مردی از جنس آب، از تبار قصه ...

مردی که مرا می خواست و آنچه را که‌ می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!

موج پشت موج...
آبگیر و موج؟‌!


این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟

آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟

چرا مقابل چشم‌ حسرت بار ستارگان‌ عاشقی کردیم، که‌ چنین حسادت کنند؟

صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!

داد زدم: نفسم...
نفسم امان‌ نداد!

مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را‌ گرفته بود، و به زبانی که‌ نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!

شاید‌ فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!

مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا ا‌ز طاها، ربود!

طاها فریاد می زد زلزله ست!‌
آوا...
خدا !

دیگر هیچ‌ نمی شنوم...

آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!

صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.

آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!

چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!

چیزی نمی دانم!...

گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!

دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!

سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...

یک‌ جوان در جنگ نابرابر‌، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!

آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...

اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!

و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.

https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی

تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ

طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در‌ فکر فتح‌ نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!

داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!

طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من‌، پنهان کرد.

گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.

داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!

دستم رها شده بود...

آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!

آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!


داد زدم:
_طاها، منو تنها‌ نذار!

آن‌ مرد‌ غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!

آوا_چیستایثربی

فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!

طاها نمی شنید!

باز هم ، آن هیولا خندید!

مردی از جنس آب، از تبار قصه ...

مردی که مرا می خواست و آنچه را که‌ می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!

موج پشت موج...
آبگیر و موج؟‌!


این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟

آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟

چرا مقابل چشم‌ حسرت بار ستارگان‌ عاشقی کردیم، که‌ چنین حسادت کنند؟

صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!

داد زدم: نفسم...
نفسم امان‌ نداد!

مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را‌ گرفته بود، و به زبانی که‌ نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!

شاید‌ فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!

مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا ا‌ز طاها، ربود!

طاها فریاد می زد زلزله ست!‌
آوا...
خدا !

دیگر هیچ‌ نمی شنوم...

آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!

صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.

آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!

چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!

چیزی نمی دانم!...

گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!

دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!

سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...

یک‌ جوان در جنگ نابرابر‌، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!

آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...

اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!

و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.

https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی

تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ

طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در‌ فکر فتح‌ نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!

داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!

طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من‌، پنهان کرد.

گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.

داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!

دستم رها شده بود...

آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!

آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!


داد زدم:
_طاها، منو تنها‌ نذار!

آن‌ مرد‌ غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!

آوا_چیستایثربی

فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!

طاها نمی شنید!

باز هم ، آن هیولا خندید!

مردی از جنس آب، از تبار قصه ...

مردی که مرا می خواست و آنچه را که‌ می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!

موج پشت موج...
آبگیر و موج؟‌!


این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟

آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟

چرا مقابل چشم‌ حسرت بار ستارگان‌ عاشقی کردیم، که‌ چنین حسادت کنند؟

صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!

داد زدم: نفسم...
نفسم امان‌ نداد!

مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را‌ گرفته بود، و به زبانی که‌ نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!

شاید‌ فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!

مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا ا‌ز طاها، ربود!

طاها فریاد می زد زلزله ست!‌
آوا...
خدا !

دیگر هیچ‌ نمی شنوم...

آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!

صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.

آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!

چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!

چیزی نمی دانم!...

گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!

دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!

سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...

یک‌ جوان در جنگ نابرابر‌، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!

آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...

اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!

و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.

https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفدهم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس گفت: برو !
به طرف در رفتم تا بیرون یک ماشین در بست بگیرم.
پایم را داخل باغ گذاشتم، چیزی از پشت به من حمله کرد.

روی زمین افتادم...
نفس های چسبناک سگی را پشت سرم می شنیدم.
چشمانم را بستم، منتظر بودم گاز بگیرد...

جیغ زدم!
هرگز در آن باغ، سگی ندیده بودم!

گاهی آدم باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند و آن سگ در آن لحظه، بدتر از آن خانه بود.

ابل سوتی کشید و سگ کنار رفت.
داشت میخندید...

_ تربیت شده ست.
از غریبه ها خوشش نمیاد، ولی گاز نمیگیره.

گفتم: تو این خونه سگ نبود!

داشتم خودم را می تکاندم، ابل با لحن مرموزی گفت:
فکر کردی دو بار آمدی پیش آلیس، می دونی تو این خونه، چیا هست و چیا نیست؟

_مادرم کدوم بیمارستانه؟!
قلبم داره وایمیسه.

_جاش امنه...
بیمارستان خوبیه!
خاله ت هم پیششه، پدرت هم توی همون بیمارستانه.
الان وجود تو اونجا به دردی نمیخوره!مادرتو عمل کردن و گلوله رو درآوردن.

_گلوله به کجاش خورده؟
چطوری وسط جمعیت گلوله خورده؟
مادر من که سیاسی نیست!

گفت: امروز خیلیا گلوله خوردن.
اونم داشته از مدرسه برمی گشته، وسط جمعیت گیر می کنه‌، باید خدارو شکر کنی که به بازوش خورده!
یه معلم دیگه به گردنش خورده و تمام!

گفتم: آخه چرا؟
مگه این مردم چه گناهی کردن؟
گلوله؟
اونم به آدم های بی دفاع!
خدایا...

خنده ای عصبی کرد و گفت:
هیچکس هیچ گناهی نداره! هیچوقت!فقط همه زمان و مکان غلطی بدنیا اومدیم و غلط بزرگ شدیم.
خیلی غلط...
آدم بد وجود نداره دختر!
زمان بد وجود داره، زمان عوضی، مثل الان!

شب، همیشه سگا رو باز می کنم و تو نمی دونستی!
مایکل هم پرتت کرد زمین، پسر باهوشیه!
وحشی نیست، وظیفه ش مراقبت از این خونه در برابر غریبه هاست.
کارشو انجام داد!

امشب هیچ ماشینی پیدا نمی کنی.
پیدام کنی، بیمارستان راهت نمیدن.
اونجا غلغله ست!

دیدی آلیس هم ماشین‌ پیدا نکرد...
از کوچه های تاریک بیرون، ترسید و برگشت.
امشب پیش آلیس بمون!
صبح می برمت بیمارستان.

مانده بودم چه کنم...
آن باغ به اندازه ی کافی بزرگ بود و رسیدن به در طول می کشید.
آیا امشب با این گیرودار و تیراندازی ها، ماشینی این بالا می آمد؟
بدتر از همه چرا انقدر خوابم گرفته بود!من فقط عصر، یک‌ کیک و آبمیوه خوردم که اختر خانم آورد.
هیچوقت آن ساعت خوابم نمی گرفت!

صدای آلیس در گوشم هنوز می پیچید:
این مرد مریضه، از اینجا برو!

قدمی به سمت پله برداشتم، سرم گیج رفت.
دستم را به نرده گرفتم که نیفتم.

ابل داد زد: اختر بیا... داره میافته.

دیگر هیچ چیز یادم نیست!
جز یک تشک بلند که روی آن بودم، در یک اتاق گرم‌ و زنی که زیر لحاف آبی نقره، روی تخت خوابیده بود.

حتما آلیس بود!

خوابیدم...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ