چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#قسمت_بیست_و_ششم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.عاشق مادر، اما همیشه دور از او.گریه کن علی جان !حالت بهتر میشود.حیف که دورش شلوغ بود و نمیتوانستم با او حرف بزنم.آرزو میکردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند.اما همچنان ساکت و سربه زیربود.بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم.هنوز بوی عشق میداد.همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود.جای سرش هنوز روی بالش بود.با یک تار موی طلایی.نمیدانم چرا گریه ام گرفت.بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود.وقت خداحافظی بود.با خیلی چیزها.ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.گفت:خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟ گفتم؛ علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه،بایه صیغه زبونی نه میمونه،نه میره.ما عقدرسمی نبودیم.فردا تا تنها میشدیم هزارتا حرف درمیاوردن!من معنی زن اول و دومو نمیفهمم.اصلاکی زنت بودم؟ من عاشقت بودم،هستم و میمونم.اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه،برای ابد!نه فقط به زبون، که تو دلمون...حالا یه کم وقت احتیاج داری.نمیخواستم اون تعهد معذبت کنه.همین که روح مادرت آرومه،من و تو هم آروم میشیم.نتوانست جلوی خودش را بگیرد،قهرمان شکست.سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان میخورد.انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود.دو بار دستم به سمت موهایش رفت،جلوی خودم را گرفتم.کسی باید آرامش میکرد.دستم را روی دستش گذاشتم.گفتم:گریه کن علی.هر چقدر میخوای!من کنارتم.دستم را گرفت.انگار دیگر نمیخواست رها کند.دستم از اشکش خیس بود.گفت:عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم.براش شناسنامه نو میگیرم.خودم شوهرش میدم.فقط بم اطمینان کن.تنهام نذار!بدون تو دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم.دستش را فشردم.هستم علی!درباز شد.ریحانه بود.گفت:به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه.خیلی زحمتتون دادیم.علی گفت:ناهار بمون گفتم:نه.پدرم یه کم ناخوشه.ریحانه هم خسته ست.مرسی ریحانه جان و رفتم.در ماشین گریه میکردم.راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت خدا بت صبر بده خواهر.یک هفته خبری از علی نبود،تاریحانه به دیدنم آمدبا حال زار...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_ششم
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#بیستوششم
#چیستا_یثربی

نمیدانم دقیقا مصاحبه ها چند روز طول کشید.من و دکتر شایان حسابی خسته شده بودیم.از حاج علی خبری نبود.فکر کردم حتما درگیر کارهای مهم تر است.
با بهار، مشکات و سیمین تا حدودی حرف زده بودیم. حالا فهمیده بودیم که بهار پروا،قطعا بیماری چند شخصیتی داردو یکی از شخصیتهای اصلی او در هفت سالگی باقی مانده است.شخصیتی که در خانواده و مدرسه نشان میداد.در نتیجه برای او تشخیص عقب ماندگی ذهنی داده بودند.قرصهایی که مادرش در دوران بارداری استفاده میکرد،خطرناک نبود.دکتر کودکی اش میگفت بهار ، تا هفت سالگی سالم بود.بعد از آن، نشانه هایی از رکود را نشان داد.او تشخیص چند شخصیتی را نداده بود.چون خانواده مدام به عقب ماندگی بهار نسبت به خواهرش اشاره میکردند.اما معلم مدرسه سر زنگ ریاضی ، هوش سرشاری از او دیده بود که با لحن تند و پرخاشگری شدید ، و حتی ضرب و شتم همراه بود!کلاس دوم دبستان استثنایی ! معلم ، همانجا پیشنهاد آزمایش روانپرشکی را داده بود.دختر هشت ساله ای که مسایل ده ساله ها را حل میکرد،او حتما باهوش بود و ازبیماری دیگری رنج میبرد !اما پدر بهار که آن موقع به دلیل درگیری در کار نزول، پول کم آورده بود ، ابدا حوصله دختر کوچکش را نداشت و او را به دکتری معرفی نکرد.او یک الکلی نزول خوار بود که خانواده برایش اهمیت زیادی نداشت و برای همین مادر بهار افسردگی داشت.ما تا اینجا فهمیدیم که بهار دست کم دو شخصیت دارد.یکی کودک و مظلوم و دیگری :باهوش و پرخاشگر...اما مشکات!عجیب ترین موردی بود که دیده بودیم !....تشخیص دکتر، سایکو پات یا ضد اجتماعی بود.اما من گمان دیگری هم داشتم که فعلا سکوت کرده بودم.سیمین از همه ساده تر بود.دختر بی پناه زنی که خیریه داشت.اما از کنار آن، بار خودش را هم میبست،تا مشکات فضول با روحیه نظامی پدرش متوجه میشود و او را سر کیسه میکند.او را تهدید میکند که با اعلام حقیقت به پلیس ، موسسه اش را خواهد بست و جریمه کلان و حتی حبس در انتظارش خواهد بود.مگر تظاهر کند که پولهای خانواده پروا و مشکات به انها رسیده است..درصدی بردارند.بقیه را به مشکات بدهند..این طوری مشکات هم مالیات نمیداد.هم همه فکر میکردند فقیر است و پول پروا به انها نرسیده است !...بهار از نظر ژنتیک آسیب پذیر بود و امکان ابتلا یه بیماری عصبی را داشت....اما در هفت سالگی اش چه اتفاقی افتاده بود که در آن سن تثبیت شده بود.؟برای دو شخصیتی شدن ؛ همیشه محرک بیرونی لازم است.باید قبل از مصاحبه با بقیه،به هفت سالگی بهار میرفتم.آنچه من ، در دماوند تجسم کرده بودم ، فقط یک رویا و خیال بود.من که حس ششم نداشتم !هر چه بود راز اصلی بیماری بهار در هفت سالگی اش بود....از دکتر شایان، وقت خواستم که جایی بروم و برگردم...نباید زمان را از دست میدادم.حس میکردم جان کس دیگری در خطر است و پلیس بسیار آرامش داشت.انگار همه چیز را میدانستند.اما هرگز به خبر نگارها نمیگفتند...باشد..باید اطلاعاتم از پلیس جلو میزد...باید سراغ دکتر کودکی بهار میرفتم.او جلوی مشکات معذب بود و مطمین بودم خیلی چیزها را میداند....
#شیداوصوفی
#داستان
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_ششم
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi

.
#او_یکزن
#بیستو_ششم
#چیستا_یثربی

خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.در یک جنگل بزرگ و پر از درخت.سرم به شاخه ها میخورد.از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است....

به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن! سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نسسته بودند؛ انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را ؛ فقط من خواب دیده بودم! یک کابوس طولانی..... داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.نیکان گفت:بیا! عسلش مال همین کوهه. دوای اعصاب تویه!....گفتم:من چیزیم نیست. اون قرصها رو هم دکتر داده. گفت:رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا اصرار کرد ؛ ببرتش بیمارستان ؛ راضی نشد؛ زنگ زد؛ دوستش اومد عقبش؛ با ماشین بردش؛ گفت: بت بگم زود برمیگرده...
گوشیتم درست میکنه. گفتم :گوشیتو بده ؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم ؛ میدونم الان چه استرسی داره، استرس براش خوب نیست....با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند ؛زیر چشمی؛ ولی من فهمیدم. گفت: باشه، علیرضا و طناز که برن؛ گوشیمو میدم؛ گفتم: مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه! منم بهتر میشم کم کم...دکترم سر میزنه! علیرضا گفت: خودش نمیخواد ما بمونیم، داره بیرونمون میکنه! گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب. گفت: اونجا اموال دولته ! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی؟ شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! یا صد تا اتفاق دیگه بیفته.... بیا برات لقمه گرفتم ؛ به زور لقمه از گلویم پایین میرفت ؛ گفتم:سهراب؛ حالش چطور بود؟ طناز ؛ قهوه اش را سر کشید و گفت: سرگیجه که نداشت ؛ حالا میره بیمارستان؛ عصری ایشالله به سلامت میاد،؛ ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه، چون پای علیرضا هم گیره ؛ راستی آقا سهراب گفت: فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! با خودم گفتم ؛ واقعا چرا؟ طناز و علیرضارفتند. نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،همان آهنگ آشنا را..... سکوت سنگینی بود. سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛ گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟ مثلا ام پی تری؛ چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛ دختری مثل تو، هیچوقت تو زندگیم نبوده؛ گفتم: من قیافه م شکل شبنمه؟ گفت: نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ شباهتتون اینجاست....
گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.گفت:بیا بشین پیش من! گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا! میخوام یه چیزی رو بت بگم،،من...در واقع؛ خب...از لحظه ی اولی که دیدمت...ناگهان در کلبه را زدند؛ گفتم یعنی کیه؟! شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش. باغبونمون بود....در را باز کردم.اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من ؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!با وحشت به من خیره شد! گفت : خیلی وقت بود؛ نیامده بودید؛ شبنم خانم! دلمون پوسید خانم آخه!... و گریه اش گرفت.


او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا به انگلیسی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام او بلا مانع است.حقوق نویسندگان ؛ مانند حقوق سایر اصناف محترم است.

ممنون که رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi



کانال قصه
#او_یکزن که میتوانید همه ی قسمتهای قصه را ؛ پشت هم در آن دنبال کنید.مختص کسانی که تمام قسمتهای قصه راپشت هم میخواهند.

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی

اینکه چقدر طول میکشد که شام غریبان ما تمام شود ؛ اصلا مهم نیست... اتفاق بعد از آن ؛ مهم است !

اینکه مرا با استادم ؛ آقای توکلی در یک اتاق تنها بگذارند و خودشان ؛ ناپدید شوند و به طبقه ی ما بروند.

برای اولین بار در عمرم ؛ دلم خواست کسی بود که مرا می دزدید و با خودش می برد ؛...
از آن موقعیت هایی بود که اصلا دوست نداشتم !

استاد گفت : جانم دخترم ؟ من در خدمتم.

گفتم : بله ؟
گفت : گفتن میخوای با من حرف بزنی !...
اصلا برای همین دعوتم کردن !... وگرنه مریم ! عمرا منو شام دعوت کنه !

اونم وقتی از من فراریه ؛ و نمیخواد نشونیشو داشته باشم !

گرچه من میدونستم اینجاست ؛...
وکیلم دیده بودش ؛ فقط منتظر روز دادگاه بودیم که خود اینم جرمه !

اون در واقع با پسرعموش فرار کرده !
در صورتیکه قانونا ؛ یه زن شوهر داره و مال منه !

گفتم : دکتر ! مریم چون به پسرعموش ؛ محرم نبود ؛ با من زندگی میکنه ؛ هر بار هم میاد پیش پسر عموش ؛ حجاب داره.

اونا از بچگی ؛ همو می خواستن...

دکتر گفت : پس تو رو فرستادن وسط؟
زور خودشون نرسیده ؛ یه دختر بچه رو فرستادن وسط؟

گفتم : من فقط چند سال ؛ از مریم کوچیکترم ؛ گاهی زور دله که باید برسه ؛
از قانون ؛ کاری ساخته نیست !...

یا باید دل کند و رفت یا دل داد و موند ؛ تا آخرش !

گفت : یعنی چی تا آخرش ؟

گفتم : خودتونم میدونید؛ .... اونا از هم جدا نمیشن.

حامد وقت زیادی نداره ؛ چه برای زنده موندن ؛ چه عاشقی !

زندگی این نیست که فقط نفس بکشی ؛ اگه حامد ؛ کاملا لمس بشه ؛ دیگه ازدواج با مریم رو قبول نمیکنه ؛...

فکر میکنه ؛ آینده ی اون دختر رو تباه میکنه.

دکتر توکلی گفت : خب تباه میکنه دیگه !

من از مریم ؛ بچه دارم ؛ کنار من خوشبخت بود ؛ موقع ازدواجش مخالفتی نکرد !

مادرم ؛ تو یه مهمونی دیدش ؛ منم دیدمش. به نظرم زن آروم ؛ ساده و باشعوری بود...

از وقتی حامد ؛ از خارج برگشت ؛ از این رو به اون رو شد !

من نمیذارم کسی ؛ زندگیمو به هم بزنه !

گفتم : خب شاید شما رفتاری کردین ؛ که اون زندگی ؛ ویران شد!

مثلا از کسی خوشتون اومده ؛ یا زنی رو صیغه کردین؟!

گفت : پس به تو اینو گفتن ؟
گفتم : نکردین ؟!

گفت : اولا ؛ تو فامیل ما نیستی و نمیفهمم چرا دخالت میکنی !...
دوما نکردم ...
سوما صیغه کنم ؛ حق منه ! دین من ؛ این اجازه رو به من داده...

بعضی مردا تنوع طلب ؛ زاده شدن ؛...
گاهی اگه شرعی ؛ با کسی باشن ؛ چه اشکالی داره ؟

احترام و حقوق مریم ؛ به عنوان زن رسمی من ؛ که سر جاشه !

گفتم پس اینکارو کردین !
گفت : به تو چه ؟
تو فقط شاگرد منی ؛ نه بیشتر !

با تحکم گفتم : طلاقش بدید !
برنمیگرده... حتی اگه رگ دستشو بزنه ؛ که بمیره ؛ میزنه ؛ ولی برنمیگرده !

دکتر گفت : چه غلطا ! مملکت ، قانون داره !

گفتم : دلی که بشکنه ؛ قانون حالیش نیست !

گفت : این وسط ؛ چی به تو میرسه که نخود آش اینا شدی ؟!

فکر کردم هنوز با سوگ برادرت کنار نیومدی !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی

اینکه چقدر طول میکشد که شام غریبان ما تمام شود ؛ اصلا مهم نیست... اتفاق بعد از آن ؛ مهم است !

اینکه مرا با استادم ؛ آقای توکلی در یک اتاق تنها بگذارند و خودشان ؛ ناپدید شوند و به طبقه ی ما بروند.

برای اولین بار در عمرم ؛ دلم خواست کسی بود که مرا می دزدید و با خودش می برد ؛...
از آن موقعیت هایی بود که اصلا دوست نداشتم !

استاد گفت : جانم دخترم ؟ من در خدمتم.

گفتم : بله ؟
گفت : گفتن میخوای با من حرف بزنی !...
اصلا برای همین دعوتم کردن !... وگرنه مریم ! عمرا منو شام دعوت کنه !

اونم وقتی از من فراریه ؛ و نمیخواد نشونیشو داشته باشم !

گرچه من میدونستم اینجاست ؛...
وکیلم دیده بودش ؛ فقط منتظر روز دادگاه بودیم که خود اینم جرمه !

اون در واقع با پسرعموش فرار کرده !
در صورتیکه قانونا ؛ یه زن شوهر داره و مال منه !

گفتم : دکتر ! مریم چون به پسرعموش ؛ محرم نبود ؛ با من زندگی میکنه ؛ هر بار هم میاد پیش پسر عموش ؛ حجاب داره.

اونا از بچگی ؛ همو می خواستن...

دکتر گفت : پس تو رو فرستادن وسط؟
زور خودشون نرسیده ؛ یه دختر بچه رو فرستادن وسط؟

گفتم : من فقط چند سال ؛ از مریم کوچیکترم ؛ گاهی زور دله که باید برسه ؛
از قانون ؛ کاری ساخته نیست !...

یا باید دل کند و رفت یا دل داد و موند ؛ تا آخرش !

گفت : یعنی چی تا آخرش ؟

گفتم : خودتونم میدونید؛ .... اونا از هم جدا نمیشن.

حامد وقت زیادی نداره ؛ چه برای زنده موندن ؛ چه عاشقی !

زندگی این نیست که فقط نفس بکشی ؛ اگه حامد ؛ کاملا لمس بشه ؛ دیگه ازدواج با مریم رو قبول نمیکنه ؛...

فکر میکنه ؛ آینده ی اون دختر رو تباه میکنه.

دکتر توکلی گفت : خب تباه میکنه دیگه !

من از مریم ؛ بچه دارم ؛ کنار من خوشبخت بود ؛ موقع ازدواجش مخالفتی نکرد !

مادرم ؛ تو یه مهمونی دیدش ؛ منم دیدمش. به نظرم زن آروم ؛ ساده و باشعوری بود...

از وقتی حامد ؛ از خارج برگشت ؛ از این رو به اون رو شد !

من نمیذارم کسی ؛ زندگیمو به هم بزنه !

گفتم : خب شاید شما رفتاری کردین ؛ که اون زندگی ؛ ویران شد!

مثلا از کسی خوشتون اومده ؛ یا زنی رو صیغه کردین؟!

گفت : پس به تو اینو گفتن ؟
گفتم : نکردین ؟!

گفت : اولا ؛ تو فامیل ما نیستی و نمیفهمم چرا دخالت میکنی !...
دوما نکردم ...
سوما صیغه کنم ؛ حق منه ! دین من ؛ این اجازه رو به من داده...

بعضی مردا تنوع طلب ؛ زاده شدن ؛...
گاهی اگه شرعی ؛ با کسی باشن ؛ چه اشکالی داره ؟

احترام و حقوق مریم ؛ به عنوان زن رسمی من ؛ که سر جاشه !

گفتم پس اینکارو کردین !
گفت : به تو چه ؟
تو فقط شاگرد منی ؛ نه بیشتر !

با تحکم گفتم : طلاقش بدید !
برنمیگرده... حتی اگه رگ دستشو بزنه ؛ که بمیره ؛ میزنه ؛ ولی برنمیگرده !

دکتر گفت : چه غلطا ! مملکت ، قانون داره !

گفتم : دلی که بشکنه ؛ قانون حالیش نیست !

گفت : این وسط ؛ چی به تو میرسه که نخود آش اینا شدی ؟!

فکر کردم هنوز با سوگ برادرت کنار نیومدی !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_ششم
نویسنده: #چیستایثربی

جلسه تمام شد...
الناز چیزهایی گفت و من دیگر نمی شنیدم.
انگار آنجا نبودم!
این چه زندان مخوفی بود که در آن گیر افتاده بودم؟

کاش همه اش خواب بود...
یک خواب بد...
کاش زودتر بیدار می شدم و در خانه ی خودمان، کنار پدر و مادرم بودم.
کاش هرگز ابل را ندیده بودم.

وقتی به اتاقم برگشتم، باز تنها بودم.
آلیس گفت زود میاید، ولی نیامد.
چندین بار شماره های والدینم را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خانه هم کسی برنمی داشت.

خدایا!..
یک چیزی در این مراسم زیرزمین، برایم عجیب بود!
یک جای کار اشکال داشت.
هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کجای کار!
چون آنقدر تاریک‌ بود که صورت ها را‌ نمی دیدم.

فقط الناز حرف می زد، با اعتماد به نفس و روان، حتی ابل ساکت بود...
یک چیزی آنجا عادی نبود.
حسش می کردم، ولی نمی دانستم چیست!

داشتم با نگرانی فکر می کردم که در اتاقم باز شد و آلیس سراسیمه وارد شد.
در را بست...
از داخل آن را قفل کرد و گفت:
بهت گفتن آماده شی؟

گفتم: نه! آماده ی چی؟

گفت: هر چی بهت دادن نخور!
فردا الناز میاد تو رو آرایش کنه، در واقع گریم کنه.
فردا شب نوبت معارفه ی توئه!

_اصلا‌ نمی فهمم‌ چی میگی!

به فارسی لهجه داری گفت:

دادگاه می ذارن، جرمتو پیدا می کنن و مجازاتت می کنن!
دسته جمعی...
مجازات های خیلی بد!
ابل عاشق این بازیه.

گفتم: من جرمی نکردم...
چی میگی؟

گفت:
اونا‌ یه جُرم پیدا می کنن.
یه چیزی تو زندگیت هست حتما.
اونا یه گناهی پیدا می کنن، حتی اگه‌ انجام نداده باشی!
باید اعتراف کنی، وگرنه اذیتت می کنن!وقتی اعتراف کردی، مجازاتت معلوم میشه.

خیلی وحشتناکه این مجازات...
من باید فراریت بدم!

همه ی این زن ها که‌ می بینی، می ترسن!چون یکبار مجازات شدن و باز ممکنه بشن.
اونا از ترس، لالن.
مگه موقع جلسات معارفه که‌ ابل مجبورشون می کنه یه چیزایی بگن!

ناگهان فهمیدم چه چیزی
در آن جلسه ی زیرزمین عجیب بود!

سکوت مطلق زن ها...

آن ها مثل اشباح بودند.
حتی با هم حرف نمی زدند!
همه خیره بودند.

صورت هایشان را در تاریکی‌ نمی دیدم، ولی انگار خشک شده بودند...
از حسی مبهم، مثل ترس!

انگار سال ها پیش مرده بودند و اکنون فقط نعش نیمه جان خود را یدک می کشیدند.

به آلیس گفتم: چرا زودتر نگفتی؟
چه جوری باورت کنم؟
شاید باز ابل تو رو فرستاده؟

آستینش را بالا زد...
بازویش شکافته بود.
خونریزی شدید بود.
روی آن؛ یک باند بسته بود.

گفت: تراشه رو درآوردم.
خیلی درد داشت، هر لحظه ، ممکنه ابل بفهمه و منو بندازه اتاق تاریک!
اما مهم نیست.
ما باید فرار کنیم.
حالا دو نفریم!

_اتاق تاریک کجاست؟

_یه جای دور...
یه جای خیلی دور، خیلی تنگ و بی نور.
هر کی اونجا رفته، دیگه برنگشته...
ببین ابل مریضه!
داستانش مفصله، برات میگم.
همه‌ چیز رو میگم...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ