چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
اگر قرار باشد ، بین تو و زندگی ،
یکی را انتخاب کنم ،
تو را انتخاب میکنم !

تو زندگی را هم ،
با خودت می آوری ...
.
مرا ببین !
هزاران سال است
زیر دو واژه ی
"دوستت دارم "
پنهان شده ام !
.
و جرات نمیکنم
بیشتر بگویم ... .
.
.

چقدر واژه ها ناتوانند ،
چقدر ناتوانند ،
در برابر عشقی ، که هر چقدر
گلوله میخورد ،
نمیمیرد...
.
. #چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#شعر_نو
#مینیمال
#شعر_مینیمال
#شعر_عاشقانه
#عاشقانه
#شاعران_ایرانی
.

#موزیک
#موسیقی
#ویدیو
#کلیپ
#موزیک_ویدیو
#آناستازیا_پتریک
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستان
#داستان_خوانی
#کتابخوانی
#کتاب
#رمان
.

#chista_yasrebi
#poem
#chistayasrebi

@chista_yasrebi.2

تقدیم به #بناز و بنازهای جهان
که کودکی نکردند...
به هزاران دلیل ....
.
. .

https://www.instagram.com/p/BsiyvebAjc-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=22jxpojjj0at
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_سوم

همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!

اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟

مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.

فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!

چشم باز می کنم...

می گوید: تو خواب، ناله می کردی!

گفتم: عروسی بنازه!

گفت: پس دیگه نخواب...

گفتم: خوابم میاد...

اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.

عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !

تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...

داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!

عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...

کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!

دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.

از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.

پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:

_های مرد، چند بار می خونی؟
همون‌ بار اول، سرمو تکون دادم‌، یعنی خلاص!

موقع خواندن‌ عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...

فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!

عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..

_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!

بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.

_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!

همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.

بناز، روبنده اش را کنار زد...

همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.

سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...

گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!

بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!

سارا نفهمید...

بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن‌ خواهر!
من قسم خوردم!

بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!‌

بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن‌ برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!

همه‌ چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که‌ کسی نفهمید چه شده!

عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!

فرمانده گفت: بُکش!

سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.

بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!

برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.

فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!

دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی

#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33

بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
04 Gisoo
Bomrani [SariMusic.IR]
#ترانه
#گیسو


گروه
#بمرانی


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


با عرض معذرت خواهی ، از آن دسته از دوستان پیج که اهل
#قصه نیستند ، باید به دلیلی
#مهم
#داستان
#آوا_متولد۱۳۷۹
را هر چه زودتر تمام کنم !

پس مجبورم همه ی پستها را ، پشت هم بگذارم .
تند و تند بخوانید!🤣


لطفا کسانی که اهل
#رمان و
#داستان_خوانی نیستند ، لفت ندهند و #آنفالو_نکنند !


همه چیز ،‌ زودِ زود تمام میشود
و من میمانم‌ و شما
بدون قصه ، اینبار....

توضیحش اکنون مشکل است ،
به وقتش خواهم گفت ...

بزودی میبینمتان!
مکان را اعلام میکنم .

#ارادتمند
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

تقدیم به
#دخترکی_اردیبهشتی
که از دخترکی دیگر
،
بیست و نه اردیهشتِ هزاره ای دور
به وقت اساطیر ،

به دنیا آمد.

تقدیم به تنهاترین مادر و دختر جهان
بر
#زمین

تقدیم به
دلبرک بانو
پیشاپیش
💚💚💚💜💜💜🧡🧡💙💙

#چیستایثربی
#خدا_با_ماست


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_سوم

همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!

اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟

مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.

فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!

چشم باز می کنم...

می گوید: تو خواب، ناله می کردی!

گفتم: عروسی بنازه!

گفت: پس دیگه نخواب...

گفتم: خوابم میاد...

اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.

عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !

تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...

داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!

عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...

کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!

دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.

از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.

پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:

_های مرد، چند بار می خونی؟
همون‌ بار اول، سرمو تکون دادم‌، یعنی خلاص!

موقع خواندن‌ عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...

فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!

عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..

_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!

بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.

_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!

همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.

بناز، روبنده اش را کنار زد...

همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.

سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...

گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!

بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!

سارا نفهمید...

بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن‌ خواهر!
من قسم خوردم!

بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!‌

بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن‌ برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!

همه‌ چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که‌ کسی نفهمید چه شده!

عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!

فرمانده گفت: بُکش!

سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.

بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!

برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.

فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!

دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی

#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33

بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌دریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص
💙💙💙

چند روز است پشت در ایستاده ام ؛
به امید اینکه باز کنی...

باز کن !
من به تو امید بسته بودم

تو
خندیدن را به من یاد دادی ،
و نترسیدن را ...


از تو من ؛ بد نگفتم ...
تو را کسی نمیشناسد به جز من !
از این زمانه بد گفتم...
باز میکنی ؟

#رمان
#داستان
#قصه

نام داستان #کتاب
#نداشتن
#قصه_خوانی
#رمان_خوانی
#داستان_خوانی

قسمت بعدی
#قسمت_سیزدهم_نداشتن

کانال تلگرام
واتساپ
ادمین تلگرام
@ccch999

#موسیقی
#عشق
#بیگناهی
#متهم
#باتو
#ابی
#ابراهیم_حامدی

#سریال
#فرد_مظنون

#کلیپ و
#نویسنده اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CY-GGseKiuI/?utm_medium=share_sheet