چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
آخه چرا هرچی می نویسید اینقدر دلچسپه؟
خداوند گل شما رو از کجا برداشته؟
با چی مخمر کرده؟
از کدوم بخش روحش در شما دمیده؟
"این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی
از که داری از که داری؟"

همیشه شاگردت
#معصومه_امیرزاده

پیام دیشب یک دوست و هنرجویی عزیز که خودش هم مینویسد.



مرسی معصومه جان
از زخم جان شروع میکنم به نوشتن و بقیه اش زخمه میزند..چه روزهایی بود کلاسهایمان...یادش خوش
دانشگاه تهران.۹۵
#چیستایثربی

یادداشت معصومه عزیز
دیشب بعد از انتشار‌قصه ی
#آوا
#رمان
#قسمت_دوم

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه


#قسمت_دوم


نوشته :
#چیستایثربی


در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.

اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...

باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !

روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.

مادرم‌ که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.

ترسید‌‌ که بیفتند.

پدرم‌، پنجره ها را بست.

و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم‌ کرد که باز نشود.

خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!

مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!


باد‌ ، او را هم ، با خود برد.

دیگر برنگشت،

فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !


خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از‌ بادها نمیترسید.


آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.

مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این‌ باد...



سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون‌ رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!

باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه،‌ با هیبت و خاموش!

اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!

مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!

آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!


حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.

روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،

شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...

با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.

مادرم، عاشق نور بود،

او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، ‌دوست داشت.


آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.

برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...



خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:

آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!

رو به من‌ کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...

پدرم‌ گفت‌:‌‌ حتما ، خواهش میکنم ...

و مرد ‌، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به من‌خیره شد.

مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین ‌بار ، زنی را میبیند!
گفت:

"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"

وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید،‌ درباره ی بادها...

گفتم : جدی؟... خوب بود؟

گفت:

الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،

نوشته بودید:


" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "

میدونید "سردار " یعنی چی؟!


تعجب کردم!

او مامور بود یا خواستگار؟

این چه سوالی بود؟!

#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه


#قسمت_دوم


نوشته :
#چیستایثربی


در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.

اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...

باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !

روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.

مادرم‌ که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.

ترسید‌‌ که بیفتند.

پدرم‌، پنجره ها را بست.

و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم‌ کرد که باز نشود.

خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!

مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!


باد‌ ، او را هم ، با خود برد.

دیگر برنگشت،

فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !


خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از‌ بادها نمیترسید.


آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.

مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این‌ باد...



سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون‌ رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!

باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه،‌ با هیبت و خاموش!

اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!

مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!

آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!


حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.

روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،

شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...

با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.

مادرم، عاشق نور بود،

او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، ‌دوست داشت.


آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.

برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...



خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:

آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!

رو به من‌ کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...

پدرم‌ گفت‌:‌‌ حتما ، خواهش میکنم ...

و مرد ‌، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به من‌خیره شد.

مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین ‌بار ، زنی را میبیند!
گفت:

"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"

وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید،‌ درباره ی بادها...

گفتم : جدی؟... خوب بود؟

گفت:

الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،

نوشته بودید:


" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "

میدونید "سردار " یعنی چی؟!


تعجب کردم!

او مامور بود یا خواستگار؟

این چه سوالی بود؟!

#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه


#قسمت_دوم


نوشته :
#چیستایثربی


در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.

اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...

باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !

روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.

مادرم‌ که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.

ترسید‌‌ که بیفتند.

پدرم‌، پنجره ها را بست.

و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم‌ کرد که باز نشود.

خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!

مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!


باد‌ ، او را هم ، با خود برد.

دیگر برنگشت،

فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !


خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از‌ بادها نمیترسید.


آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.

مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این‌ باد...



سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون‌ رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!

باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه،‌ با هیبت و خاموش!

اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!

مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!

آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!


حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.

روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،

شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...

با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.

مادرم، عاشق نور بود،

او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، ‌دوست داشت.


آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.

برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...



خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:

آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!

رو به من‌ کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...

پدرم‌ گفت‌:‌‌ حتما ، خواهش میکنم ...

و مرد ‌، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به من‌خیره شد.

مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین ‌بار ، زنی را میبیند!
گفت:

"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"

وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید،‌ درباره ی بادها...

گفتم : جدی؟... خوب بود؟

گفت:

الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،

نوشته بودید:


" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "

میدونید "سردار " یعنی چی؟!


تعجب کردم!

او مامور بود یا خواستگار؟

این چه سوالی بود؟!

#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم

می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟

نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش‌ می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!

تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!

تو به من کمک‌ کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!

می گویم:
چیکار کنم آخه؟

_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...

پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"

مرد از پشت، گردنش را می گیرد...

_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند‌‌‌.

جلو‌ می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.

مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.

می گوید:
چیکار کردی‌ احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!

حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...

می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!

زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!

می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟

آدم مهمیه، بهت‌دروغ گفت!
اونه ‌که دستور اعدام ها رو میده...

می گویم:
مگه با‌ دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟

در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!

من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست.‌..

لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!

معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...


ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم

کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...

او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.

دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!

از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟

گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.

گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟

گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!

گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟

گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...

گفت:‌ بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!

مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟

گفتم: صیغه نامه می خواد!

گفت: صیغه چیه؟

گفتم: یه جور نامه ست.

گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.

گفتم: نه، نامه از من می خواد!

گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!

گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.

به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م‌ محضره الان!

بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!

مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!

گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!

مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!

گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.

مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!

و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...

#ادامه_دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#من_و_مارکز
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم

کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...

او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.

دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!

از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟

گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.

گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟

گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!

گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟

گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...

گفت:‌ بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!

مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟

گفتم: صیغه نامه می خواد!

گفت: صیغه چیه؟

گفتم: یه جور نامه ست.

گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.

گفتم: نه، نامه از من می خواد!

گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!

گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.

به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م‌ محضره الان!

بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!

مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!

گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!

مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!

گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.

مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!

و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...

#ادامه_دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده: #چیستایثربی

اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم، کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!

لبخند زد، و گفت:
از هر چیز یه کمی بلدی!

گفتم: خب هنوز وقت نکردم بقیه شو یاد بگیرم!
شما نمی خواید بگید این شغل چی هست؟


کاغذها را کناری گذاشت...
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.


فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی...
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!

منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.


بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز می خوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم می کردی...

الان به نظرم میاد فرق کردی...


گفتم: همه فرق میکنن،


بله پدر من پولداره، ولی من که نیستم!می خوام استقلال مالی پیدا کنم.

راستش دلم می خواد اونقدر پول داشته باشم که از ایران برم!

و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!


من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.


ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کلاس تئاتر می رفت...


هیچکس تو ایران، نمی دونه من ازدواج کردم.

می دونی که مادر و برادرم فوت کردن...
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم. شرکت موفقیه، ولی هر کس مشکل خودشو داره.

من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.
یه آدم قابل اطمینان.

_آلیس، خانمته؟

_آره... یه زن زیبا، ولی بیمار...
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...


توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من در اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه، میخوام یکی پیشش باشه!
نصف روز که من اینجام...


گفتم: بیماری آلیس چیه؟

گفت: توضیح علمیش، سخته!
همه چیز به بچه گیش برمی گرده.
اون در ظاهر، خیلی مهربون و شیرینه، ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم و آلیس خطرناک خشن...
اون وجه شخصیتش، یه بزهکاره!

حتی می تونه آدم بکشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن، اونم‌ می تونه به دیگران آسیب بزنه!

فقط دوستی و محبت، چیزیه که اون می خواد‌...

فکر می کنی از عهده ش برمیای؟


گفتم: فقط انگلیسی‌ بلده؟

_یه کم فارسی میفهمه، ولی، خیلی کم.
انگلیسی تو در حدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری...
دو بار در هفته میره روانپزشک. تو باید باهاش بری!

خیالت راحت، حقوقت بالاست، اونقدر هست که خیلی زود از ایران بری.

گفتم: قبول!

_قبل از اینکه ببینیش؟

_آره! من آدم های عجیب زیاد دیدم...
اگه شما با دیدنش عاشقش شدی، پس حتما نکات مثبت زیادی داره!

_فقط یه چیز دیگه، شاید اینو قبول نکنی!

اما جزء شغلته...

تو باید...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی


#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_دوم

#Novel
#Masquerade

من صبور پارسی، رییس یک‌ شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.


از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد‌‌‌‌‌‌، ختنه سوران و...



با‌ ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!

ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.

حقیقت داشت!
من‌و آریانا چهل و نه ساله میشدیم!

بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!

باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،

ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یک‌کیک و چند کاغذ رنگی و یک‌گروه موسیقی بی استعداد!


شاید یک نمایش در نظر داشتم.

آریانا لیاقت این‌ را داشت که یک‌ تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته‌ باشد.

اولین‌‌ مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،


حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !

زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.

سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین‌ مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.‌میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.


جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!

مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.

گفت: وسط کرونا و جشن!‌
آخ جون!
نگو که‌باید‌ با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.


گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک‌ چگوارا خیلی میاد.


خندید وگفت:

راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.

تلفن دوم،دوست‌‌‌پسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود‌.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک‌ جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست‌!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.


حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشه‌ای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.

ادامه دارد.


#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی




شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.


ممنونم🙏


https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم‌
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد‌.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی‌ حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میاد‌خونه‌.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet