چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts