چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی_و_یک

سردار همیشه زنش را زیبا می دید، آن شب زیباتر...

سردار زنش را دوست داشت، در جوانی عاشقش بود، آن شب عاشق تر...


سردار وقتی که در جوانی،‌ پاسداری گمنام بود، با این زن، ازدواج کرده بود.

زنش، معلم دینی یکی از مدارس بود، از همان نگاه اول، دل سردار برایش تپیده بود.

نسبت دور فامیلی داشتند، اما سردار شیفته ی چشم و ابرو و گیسوان همسرش نشده بود!
آن ها را از زیر چادر ندیده بود!
رفتار قاطع و مهربانانه ی زن، سردار را شیفته می کرد و حس همدلی شدید او...
بالاخره هفته ی سوم‌‌ با خانواده، به خواستگاری زن رفت!

امشب، زن، دست شوهرش را گرفت و گفت:
حالا چرا استراحت نمی کنی؟!

سردار لبخند تلخی زد و گفت:
می دونی چقدر، برای این حمله نقشه داشتیم؟!

زن گفت:
اون رفیقت، اونجا چیکار می کرد؟موبوره؟!

سردار گفت:
خب‌ قرار بود کمک کنه.

زن گفت:
تک تیراندازه؟

سردارگفت:
یه زمانی....
حالا حمله های استراتژیک خوبی رو طراحی می کنه، گفته که دیگه تیراندازی نمی کنه.

زن سردار گفت:
نمی دونم چرا بهش اطمینان ندارم....
حس می کنم می خواد بره یه جای دور!

سردار گفت:
بیا امشب راجع به این چیزا حرف نزنیم.

زن گفت:
منم می خواستم همینو بگم، امشب مال من و توئه.
بعد منو، سوت می کنن اونور مرز، تو هم اینور... یه چیزی!
ما الان لب لب مرزیم، من هیچوقت روی مرز عاشق تو نبودم!
هیچوقت روی مرز، در آغوش تو نبودم!بذار امشب این اتفاق بیفته...

می خوام ببینم روی مرز ایستادن و عاشقی کردن و مردن یعنی چی!

سردارگفت:
قرار نیست تو اینجا شهید شی!

زن گفت:
ولی خیلیا شهید شدن...
منو بگیر تو بغلت، بازوهاتو بیار جلو و‌ منو محکم، بغل کن، می خوام ببینم حس دوست داشتن وسط مرز چیه؟

و اگه انتهای خطه، معنیش چیه!
اگرم انتهای خط نیست، پس کجاست؟

سردار او را در آغوش گرفت و گفت:
اینجا فقط یه مرحله ی گذره، انتهای خطی وجود نداره، انتهای خط، محشره!

ما باید جلو بریم، جلو، جلو...
دنیا باید بفهمه ما چی می خوایم!

زن سردار، با چشمان درشتش، نگاهی نگران به شوهرش انداخت و گفت:

و اگه دنیا نفهمه؟

سردار گفت:
تو یکی بفهمی برای من کافیه...

و زنش را محکم در آغوش گرفت.
بادها وزیدند...

دشت سرپناه خوبی بود، شالی ها بلند بودند، هیچکس آن دو را نمی دید، به جز ماه.

سردار مردِ جنگ بود و مردِ عشق ورزی زیر نور ماه.

زن در دلش گفت:
بچه ای که بدنیابیاد، خیلی عزیزه.
بچه ی عشقه و امکان رهایی من از سارا!

اگه این بچه بدنیا بیاد، سردار باید سارا رو آزاد کنه، قانون همینه!

ما به سران میگیم، این بچه مال خانواده ی آل طاهاست....

بچه ی بناز یا برادرش، در برابر آزادی سارا‌‌‌ و اونوقت سارا، برای همیشه آزاد میشه و میره!

من شوهرم رو میشناسم، مردی نیست که راه بیفته دنبال یه دختر هجده ساله!
این بچه، برای من معنی خاصی داره.

هم خدا، بهم فرزندی میده، و دوباره مادر میشم، هم با سارا برای همیشه خداحافظی می کنم.

بچه، فقط ظاهرا مال خاندان آل طاهاست.

اما اون بچه ی منه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی