#خواب_گل_سرخ
#فسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !....
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن....
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب... من پولشو میگیرم... و البته نمره مو !
امروزم باید...
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون ... عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش....همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ....
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم...آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !... آلبومای خانوادگیه....
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! ... این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم ...
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون ؛ معلم اسکیته یا مکانیک؟!
اینجام کاروانسرا دیگه....هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست...
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !.....چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام #نویسنده است.
کانال قصه :
@chista_2
@chista_yasrebi
#فسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !....
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن....
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب... من پولشو میگیرم... و البته نمره مو !
امروزم باید...
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون ... عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش....همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ....
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم...آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !... آلبومای خانوادگیه....
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! ... این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم ...
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون ؛ معلم اسکیته یا مکانیک؟!
اینجام کاروانسرا دیگه....هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست...
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !.....چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام #نویسنده است.
کانال قصه :
@chista_2
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#فسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !....
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن....
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب... من پولشو میگیرم... و البته نمره مو !
امروزم باید...
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون ... عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش....همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ....
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم...آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !... آلبومای خانوادگیه....
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! ... این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم ...
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون ؛ معلم اسکیته یا مکانیک؟!
اینجام کاروانسرا دیگه....هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست...
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !.....چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام #نویسنده است.
کانال قصه :
@chista_2
@chista_yasrebi
#فسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !....
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن....
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب... من پولشو میگیرم... و البته نمره مو !
امروزم باید...
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون ... عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش....همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ....
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم...آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !... آلبومای خانوادگیه....
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! ... این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم ...
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون ؛ معلم اسکیته یا مکانیک؟!
اینجام کاروانسرا دیگه....هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست...
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !.....چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام #نویسنده است.
کانال قصه :
@chista_2
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک ، زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پانزدهم
نویسنده: #چیستایثربی
در دنیای به این کوچکی و در اتاق به آن تَنگی، منِ تنها، به کجا باید پناه می بردم تا آن مرد که حالِ عادی نداشت، بیشتر از این به من نزدیک نشود؟
ناگهان یاد حرف مادرم افتادم...
همیشه می گفت:
در شرایط سخت، باید به افراد، شوک وارد کنی!
شوک!
این چیزی بود که اَبُل لازم داشت!
ناگهان با بلندترین صدایی که از حنجره ام در میامد، داد زدم:
اختر خانم!
اختر خانم!
آقا ابوالفضل حالش بده!
مادرم راست می گفت.
شوک کار خودش را کرد.
ابل دچار خماری یا هر حس و حالی شده بود، چنان با فریاد من، برق از سرش پرید که با وحشت، خودش را به طرف در کشید!
با چشمان گشاده از ناباوری، به من خیره شد.
تمام حس و حالاتش، تغییر کرد.
مادرش به در کوبید و پسرش را صدا زد...
ابل پشت در بود.
بی اختیار و شوکه شده، در را باز کرد...
مادرش با نگرانی گفت:
چت شده ابل؟ قلبته؟
ابل با نفرت نگاهش را از من گرفت، تازه متوجه ترفندم شده بود!
چون همه چیز، خیلی سریع رخ داد.
سر اختر داد زد: نیا تو!
و با فشار در، می خواست اختر را دور کند...
به خودم گفتم: بدو آیدا!
یا حالا، یا هیچوقت!
به طرف در رفتم، دست اختر را گرفتم و با لحن مهربانانه ای گفتم:
بیاین تو اختر خانم...
شما که غریبه نیستید!
رنگ صورت ابل خان، مثل گچ دیوار شده بود.
انگار خون به قلبشون نمی رسید.
خیلی ترسیدم!
ببخشید اینجوری داد زدم، ولی ترسیدم...!
یعنی داشتن می افتادن که داد زدم!
ابل با خشم داد زد:
من هیچیم نیست!
اختر با مهربانی، بازویش را گرفت و گفت:
بشین ابل جان، ترسیدم خدایی نکرده دوباره حمله باشه!
بشین، انقدر حرص نخور!
آلیس خودش میاد!
می دونم به پدرش قول دادی از دخترش مراقبت کنی، ولی خب، اون دختر، عادی نیست....
تقصیر ما چیه؟
هر روز یه جوره!
آروم ابل جان، الان برات آب میارم.
با عجله گفتم:
نه، من میارم!
هنوز آن دو جواب نداده، از اتاق بیرون دویدم...
از تلفن ثابت راهرو، به خانه مان زنگ زدم.
باز آن ساعت شب، هیچکس برنمی داشت!
دیگر داشتم از نگرانی می مردم.
موبایل هایشان را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
می خواستم اسنپ بگیرم.
نت خط، باز قطع بود.
ابل و مادرش، از اتاق بیرون آمدند.
سریع گوشی را پنهان کردم...
ابل گفت: این کوچه نزدیک دانشگاهه، پشتش هم، زندانه!
امشب این طرفا هیچ ماشینی نمیاد!
با لحن محکمی گفتم:
من باید برم خونه!
اگه آلیس بود، می موندم، ولی فکرشم نکنید که بدون آلیس، یک دقیقه هم اینجا بمونم!
اسنپ نمیاد، باشه!
صد و ده که جواب میده!
به پلیس زنگ میزنم!
ابل گفت: میل خودته!
ولی پلیس تو این مسائل، دخالت نمی کنه.
مساله خانوادگیه.....
من با اجازه ی پدرت، می خواستم از تو خواستگاری کنم...
_چی؟!
_دوستت دارم آیدا.... از بچه گی...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد..
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پانزدهم
نویسنده: #چیستایثربی
در دنیای به این کوچکی و در اتاق به آن تَنگی، منِ تنها، به کجا باید پناه می بردم تا آن مرد که حالِ عادی نداشت، بیشتر از این به من نزدیک نشود؟
ناگهان یاد حرف مادرم افتادم...
همیشه می گفت:
در شرایط سخت، باید به افراد، شوک وارد کنی!
شوک!
این چیزی بود که اَبُل لازم داشت!
ناگهان با بلندترین صدایی که از حنجره ام در میامد، داد زدم:
اختر خانم!
اختر خانم!
آقا ابوالفضل حالش بده!
مادرم راست می گفت.
شوک کار خودش را کرد.
ابل دچار خماری یا هر حس و حالی شده بود، چنان با فریاد من، برق از سرش پرید که با وحشت، خودش را به طرف در کشید!
با چشمان گشاده از ناباوری، به من خیره شد.
تمام حس و حالاتش، تغییر کرد.
مادرش به در کوبید و پسرش را صدا زد...
ابل پشت در بود.
بی اختیار و شوکه شده، در را باز کرد...
مادرش با نگرانی گفت:
چت شده ابل؟ قلبته؟
ابل با نفرت نگاهش را از من گرفت، تازه متوجه ترفندم شده بود!
چون همه چیز، خیلی سریع رخ داد.
سر اختر داد زد: نیا تو!
و با فشار در، می خواست اختر را دور کند...
به خودم گفتم: بدو آیدا!
یا حالا، یا هیچوقت!
به طرف در رفتم، دست اختر را گرفتم و با لحن مهربانانه ای گفتم:
بیاین تو اختر خانم...
شما که غریبه نیستید!
رنگ صورت ابل خان، مثل گچ دیوار شده بود.
انگار خون به قلبشون نمی رسید.
خیلی ترسیدم!
ببخشید اینجوری داد زدم، ولی ترسیدم...!
یعنی داشتن می افتادن که داد زدم!
ابل با خشم داد زد:
من هیچیم نیست!
اختر با مهربانی، بازویش را گرفت و گفت:
بشین ابل جان، ترسیدم خدایی نکرده دوباره حمله باشه!
بشین، انقدر حرص نخور!
آلیس خودش میاد!
می دونم به پدرش قول دادی از دخترش مراقبت کنی، ولی خب، اون دختر، عادی نیست....
تقصیر ما چیه؟
هر روز یه جوره!
آروم ابل جان، الان برات آب میارم.
با عجله گفتم:
نه، من میارم!
هنوز آن دو جواب نداده، از اتاق بیرون دویدم...
از تلفن ثابت راهرو، به خانه مان زنگ زدم.
باز آن ساعت شب، هیچکس برنمی داشت!
دیگر داشتم از نگرانی می مردم.
موبایل هایشان را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
می خواستم اسنپ بگیرم.
نت خط، باز قطع بود.
ابل و مادرش، از اتاق بیرون آمدند.
سریع گوشی را پنهان کردم...
ابل گفت: این کوچه نزدیک دانشگاهه، پشتش هم، زندانه!
امشب این طرفا هیچ ماشینی نمیاد!
با لحن محکمی گفتم:
من باید برم خونه!
اگه آلیس بود، می موندم، ولی فکرشم نکنید که بدون آلیس، یک دقیقه هم اینجا بمونم!
اسنپ نمیاد، باشه!
صد و ده که جواب میده!
به پلیس زنگ میزنم!
ابل گفت: میل خودته!
ولی پلیس تو این مسائل، دخالت نمی کنه.
مساله خانوادگیه.....
من با اجازه ی پدرت، می خواستم از تو خواستگاری کنم...
_چی؟!
_دوستت دارم آیدا.... از بچه گی...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد..
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2