چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پانزدهم
نویسنده: #چیستایثربی

در دنیای به این‌ کوچکی و در اتاق به آن تَنگی، منِ تنها، به کجا باید پناه می بردم تا آن مرد که حالِ عادی نداشت، بیشتر از این به من نزدیک نشود؟

ناگهان یاد حرف مادرم افتادم...

همیشه می گفت:
در شرایط سخت، باید به افراد، شوک وارد کنی!

شوک!
این چیزی بود که اَبُل لازم داشت!

ناگهان با بلندترین صدایی که از حنجره ام در میامد، داد زدم:
اختر خانم!
اختر خانم!
آقا ابوالفضل حالش بده!

مادرم راست می گفت.
شوک کار خودش را کرد.
ابل دچار خماری یا هر حس و حالی شده بود، چنان با فریاد من، برق از سرش پرید که با وحشت، خودش را به طرف در کشید!

با چشمان گشاده از ناباوری، به من خیره شد.
تمام حس و حالاتش، تغییر کرد.

مادرش به در کوبید و پسرش را صدا زد...

ابل پشت در بود.

بی اختیار و شوکه شده، در را باز کرد...

مادرش با نگرانی گفت:
چت شده ابل؟ قلبته؟

ابل با نفرت نگاهش را از من گرفت، تازه متوجه ترفندم شده بود!
چون همه چیز، خیلی سریع رخ داد.

سر‌ اختر داد زد: نیا تو!

و با فشار در، می خواست اختر را دور کند...

به خودم گفتم: بدو آیدا!
یا حالا، یا هیچوقت!

به طرف در رفتم، دست اختر را گرفتم و با لحن مهربانانه ای گفتم:
بیاین تو اختر خانم‌‌‌...
شما که غریبه نیستید!

رنگ صورت ابل خان، مثل گچ دیوار شده بود.
انگار خون به قلبشون نمی رسید.‌‌
خیلی ترسیدم!
ببخشید اینجوری داد زدم، ولی ترسیدم...!
یعنی داشتن می افتادن که داد زدم!

ابل با خشم داد زد:
من هیچیم نیست!

اختر با مهربانی، بازویش را گرفت و گفت:
بشین ابل جان، ترسیدم خدایی نکرده دوباره حمله باشه!

بشین، انقدر حرص نخور!
آلیس خودش میاد!
می دونم به پدرش قول دادی از دخترش مراقبت کنی، ولی خب، اون دختر، عادی نیست....
تقصیر ما چیه؟
هر روز یه جوره!
آروم ابل جان، الان برات آب میارم.

با عجله گفتم:
نه، من میارم!


هنوز آن دو جواب نداده، از اتاق بیرون دویدم...
از تلفن ثابت راهرو، به خانه مان زنگ زدم.
باز آن ساعت شب، هیچکس برنمی داشت!
دیگر داشتم از نگرانی می مردم.

موبایل هایشان را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.


می خواستم اسنپ بگیرم.
نت خط، باز قطع‌‌ بود.

ابل و مادرش، از اتاق بیرون آمدند.
سریع گوشی را پنهان کردم...


ابل گفت: این کوچه نزدیک دانشگاهه، پشتش هم، زندانه!
امشب این طرفا هیچ ماشینی نمیاد!


با لحن‌ محکمی گفتم:
من باید برم خونه!
اگه آلیس بود، می موندم، ولی فکرشم نکنید که بدون آلیس، یک دقیقه هم اینجا بمونم!

اسنپ نمیاد، باشه!
صد و ده که جواب میده!
به پلیس زنگ میزنم!

ابل گفت:‌‌ میل خودته!‌
ولی پلیس تو این مسائل، دخالت نمی کنه.
مساله خانوادگیه.....


من با اجازه ی پدرت، می خواستم از تو خواستگاری کنم...

_چی؟!

_دوستت دارم آیدا.... از بچه گی...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد..

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_شانزدهم
نویسنده: #چیستایثربی

بعضی وقت ها جهان مثل مسلسل است.
گلوله، پشت گلوله بر تو می بارد، زخم برمیداری.
تا می خواهی بلند شوی، گلوله ای دیگر!

مانده ای چرا نمی میری؟!
شاید برای اینکه درد بکشی...
شاید گلوله ها قرار نیست تو را بکشند، فقط قرار است به یادت‌ بیاورند چقدر آسیب پذیری و چقدر آدمی درد می کشد!

حالِ من درآن لحظه، وقتی که ابل آن جمله را گفت، چنین بود...

می دانستم که دروغ می گوید، می دانستم که نمایش بازی می کند، اما دلیلش را نمی دانستم!

به او گفتم: نصف شبی یادتون افتاده خواستگاری کنین؟
اونم تو وضعیتی که بیرون شلوغه و می دونین من اینجا زندانی ام!

فکر می کنین خوشحال میشم؟
فکر می کنین می رقصم و از شادی در و دیوارو می بوسم، یا جلوی پای شما زانو می زنم و تشکر می کنم که این لطف رو در حق من کردین!

نه آقا!...
اولا شما زن دارین، دوما من هیچ علاقه ای به شما، دیدگاهتون، فکرتون و نوع پول درآوردنتون ندارم.

ابل گفت: خانواده ی شما بزودی ورشکست میشه، حتما می دونی!
من می تونم کمک خوبی باشم.
فقط می خواستم بگم، هم دوستت دارم، هم می خوام کمک کنم!

_دیگه اینو نگید که دوستم دارین آقا!
شما سال ها خارج بودین و منو ندیدین، بزرگ شدن منو، فکر منو.

شما چیو دوست دارین؟
چشم و ابروی منو؟!
شما چیو می بینین؟
صورت و ظاهر منو؟
هیچ می دونین درون من چی میگذره؟ نه!
شما حتی یک ساعتم پای حرفای من نشستین؟ نه!

مردا، با چشم و ابرو عروسی می کنن؟
مردا با جسم زن، عروسی می کنن؟
پس میشه یه عروسک رباتی ساخت که نقش یه زن رو خوب، بازی کنه، خیلی هم از من و آلیس زیباتر باشه!

ابل گفت: به هر حال این ساعت شب نمی تونی بری، بهتره امشبو بمونی.

_غیرممکنه!
با تقاضای ازدواجی که کردین، معلوم شد نقشه دارین!
اصلا دارم شک می کنم به همه چیز...
به اینکه بین اون همه دختر، منو انتخاب کردین و به اینکه اصلا چرا من باید اون آگهی رو، اون روز ببینم!
می خوام فکر کنم و ببینم چطور این آگهی رو دیدم، از بین اون همه آگهی روزنامه!

ابل و اختر نگاهی بهم کردند...

اختر گفت: دخترم ابل از بچگیش تو رو دوست داشت.

گفتم: پس یه بچه، یه بچه ی دیگه رو دوست داشته!
یه دوازده ساله، یه پنج ساله رو دوست داشته و بعد هزار اتفاق میافته تا آدما بزرگ میشن!

اون می دونه تو ذهن من چی می گذره؟یا من می دونم تو ذهن اون چی می گذره؟ نه!
پس نمی تونیم بگیم عشق دوازده سالگی هنوز پا برجاست!
آدما عوض میشن، شرایط عوض میشه...

ابل گفت: من آلیس رو دوست ندارم آیدا!آلیس فقط نمایشِ وسیله ی کارمه.

_اینو که می دونم و دلم براش میسوزه و حق داره فرار کنه!

در باز شد، آلیس وارد شد...

معلوم بود که همه ی حرف های ما را شنیده...

گفت: آیدا از اینجا برو، خواهش می کنم فرار کن...
این مرد، مریضه!
حتما بهت نگفته که مادرت موقع برگشت از محل کار، تیر خورده.
پدرت هم بعد از شنیدن خبر، بیهوشه!
برو!...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفدهم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس گفت: برو !
به طرف در رفتم تا بیرون یک ماشین در بست بگیرم.
پایم را داخل باغ گذاشتم، چیزی از پشت به من حمله کرد.

روی زمین افتادم...
نفس های چسبناک سگی را پشت سرم می شنیدم.
چشمانم را بستم، منتظر بودم گاز بگیرد...

جیغ زدم!
هرگز در آن باغ، سگی ندیده بودم!

گاهی آدم باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند و آن سگ در آن لحظه، بدتر از آن خانه بود.

ابل سوتی کشید و سگ کنار رفت.
داشت میخندید...

_ تربیت شده ست.
از غریبه ها خوشش نمیاد، ولی گاز نمیگیره.

گفتم: تو این خونه سگ نبود!

داشتم خودم را می تکاندم، ابل با لحن مرموزی گفت:
فکر کردی دو بار آمدی پیش آلیس، می دونی تو این خونه، چیا هست و چیا نیست؟

_مادرم کدوم بیمارستانه؟!
قلبم داره وایمیسه.

_جاش امنه...
بیمارستان خوبیه!
خاله ت هم پیششه، پدرت هم توی همون بیمارستانه.
الان وجود تو اونجا به دردی نمیخوره!مادرتو عمل کردن و گلوله رو درآوردن.

_گلوله به کجاش خورده؟
چطوری وسط جمعیت گلوله خورده؟
مادر من که سیاسی نیست!

گفت: امروز خیلیا گلوله خوردن.
اونم داشته از مدرسه برمی گشته، وسط جمعیت گیر می کنه‌، باید خدارو شکر کنی که به بازوش خورده!
یه معلم دیگه به گردنش خورده و تمام!

گفتم: آخه چرا؟
مگه این مردم چه گناهی کردن؟
گلوله؟
اونم به آدم های بی دفاع!
خدایا...

خنده ای عصبی کرد و گفت:
هیچکس هیچ گناهی نداره! هیچوقت!فقط همه زمان و مکان غلطی بدنیا اومدیم و غلط بزرگ شدیم.
خیلی غلط...
آدم بد وجود نداره دختر!
زمان بد وجود داره، زمان عوضی، مثل الان!

شب، همیشه سگا رو باز می کنم و تو نمی دونستی!
مایکل هم پرتت کرد زمین، پسر باهوشیه!
وحشی نیست، وظیفه ش مراقبت از این خونه در برابر غریبه هاست.
کارشو انجام داد!

امشب هیچ ماشینی پیدا نمی کنی.
پیدام کنی، بیمارستان راهت نمیدن.
اونجا غلغله ست!

دیدی آلیس هم ماشین‌ پیدا نکرد...
از کوچه های تاریک بیرون، ترسید و برگشت.
امشب پیش آلیس بمون!
صبح می برمت بیمارستان.

مانده بودم چه کنم...
آن باغ به اندازه ی کافی بزرگ بود و رسیدن به در طول می کشید.
آیا امشب با این گیرودار و تیراندازی ها، ماشینی این بالا می آمد؟
بدتر از همه چرا انقدر خوابم گرفته بود!من فقط عصر، یک‌ کیک و آبمیوه خوردم که اختر خانم آورد.
هیچوقت آن ساعت خوابم نمی گرفت!

صدای آلیس در گوشم هنوز می پیچید:
این مرد مریضه، از اینجا برو!

قدمی به سمت پله برداشتم، سرم گیج رفت.
دستم را به نرده گرفتم که نیفتم.

ابل داد زد: اختر بیا... داره میافته.

دیگر هیچ چیز یادم نیست!
جز یک تشک بلند که روی آن بودم، در یک اتاق گرم‌ و زنی که زیر لحاف آبی نقره، روی تخت خوابیده بود.

حتما آلیس بود!

خوابیدم...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: #چیستایثربی

نصفه شب با کابوسی وحشتناک، از خواب پریدم.
خواب دیدم زنده در یک قبر، زندانی هستم.
کمی آب می خواستم...
نمی خواستم در آن تاریکی، تنها بیرون بروم.

آهسته دستم را روی لحاف آلیس گذاشتم و آرام گفتم:
آلیس جان، من یه کم آب می خوام.
با من میای؟

آلیس زیر لحاف تکانی خورد، ولی بلند نشد...
دستم را کمی محکم تر روی لحاف فشار دادم، لحاف را کنار زدم.

یاخدا!
از ترس سرم به دیوار خورد!
آلیس نبود!
یک زن دیگر بود، یک زن میانه سال، بسیار زیبا، با موهای بلند مشکی و نگاهی وحشی!
بیدار بود!

_ببخشید من تو اتاق شما خوابیدم؟
به من گفتن باید اینجا بخوابم، فکر کردم آلیسه!

_من و آلیس نداریم، فرقی نمی کنه، اسم منم النازه.

_ببخشید ازخواب، بیدارتون کردم.
می خواستم برم آب بخورم، تنهایی می ترسیدم، می خواستم با آلیس برم.

الناز گفت: حالا با من میری.
ناراحتی نداره!

مانده بودم که آن زن، آنجا چه می کند و چرا جای آلیس خوابیده است؟

زیبایی اش، راز آلود بود.
پشت گیسوان بلند مشکی اش راه افتادم...
مرابه آشپزخانه برد، یک لیوان آب برداشتم و درحالی که می خوردم به من خیره نگاه کرد...

_از دور دیده بودمت، پس آیدا تویی!

_چطور؟

_اینجا خیلی در موردت حرف میزنن، فامیل ابلی نه؟!

_بله، شما چطور؟
منظورم اینه شما هم فامیلین؟

خندید...

_فامیل؟ خدا نکنه!

_پس...

_ابل فردا همه‌ رو میبره از اینجا، می دونستی؟

_کجا؟

_باغ!

_باغ؟!
هیچکس حرفی از باغ به من نزد!
من صبح باید برم بیمارستان، مادرم تیر خورده!

_نمیذاره بری!‌
می دونم کاری می کنه که با ما بیای.

_باغ کجاست؟

_بیرون شهر، خیلی دوره.
نمی دونم!
فقط می دونم کوه رو رد می کنی، رودخونه رو رد می کنی، سد رو رد
می کنی، بعد میپیچی تویه خاکی، میری، میری... وقتی دیگه هیچ خونه ای نبود، باغ رییس شروع میشه.

توش یه ساختمون بزرگ پنج طبقه ست...
هیچوقت درمورد باغ باهات حرف نزده؟

_نه!

_مال مادربزرگش بوده.

_مادربزرگش، فامیل ما؟

_آره.

_نه، نمی دونم!
من هیچی از این‌ خانواده نمی دونم!

_به هرحال همه ی اموالشون به ابل رسیده.
می دونی که بچه ی مستخدمشون رو به فرزندی قبول کردن، هرچند وقت یه بار، مارو میبره باغ.

_چرا؟

_برای اینکه پلیس بهش شک نکنه، از این خونه و سروصداهاش، خیلی شکایت شده...
صدای ما بلنده!

گفتم: کی هستین شما؟
مگه‌ بیشتر از دو نفرید؟
مگه جز شما و آلیس، زن دیگه ای تو این خونه هست؟

خندید و گفت:
الان هفت نفریم، بعضی وقتا،پونزده،یابیست.
اما توی باغ پنجاه نفری میشیم،توی پنج طبقه! وحالاپنجاه ویکی.خوش اومدی آیدا...

باوحشت گفتم:نه... من هیچ‌جانمیام!
_اون وادارت میکنه،نمیدونستی؟ازاول نبایداستخدام میشدی.میدونی کی روزنامه رو برات آورد؟
گفتم:نه،روزنامه روی میز بود.چطور؟
گفت:
ولش کن.توی شهرِ زَنا، همه چیزو میفهمی...

شهر ما !

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستان
#یادداشتهای_آیدا
در کانال بالا ☝️☝️☝️☝️
پشت هم میاید


ادمین کانال
@ccch999
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: #چیستایثربی


دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد، جز اینکه یک زن از پشت سر به من نزدیک شد و بازویم را گرفت.
شاید اختر بود!
تا آمدم بجنبم، آمپول را زده بود...

وقتی چشمانم را باز کردم در آن خانه ی پنج طبقه بودم...
پس مرا به زور برده بودند!

دنبال ابل می گشتم...
او فامیل بود، باید مرا نجات می داد!
من فقط می خواستم برای آلیس کار کنم. آن‌ هم برای کمی تجربه!

دنبال آلیس گشتم، دنبال الناز گشتم.
آن خانه پر از زن بود.
زن هایی با لباس های متفاوت، رنگ موهای متفاوت و قیافه های عجیب و غریب!
یکی سر تا پا مشکی پوشیده بود، یکی لباس محلی...

اصلا نمی فهمیدم اینجا کجاست!
همه آراسته بودند، اما هرکس به سبک خود.
شاید ساده ترین آن ها من بودم!

ابل را پیدا کردم، داشت با آلیس حرف می زد...

_منو برگردون!
برای چی منو آوردی اینجا؟
می دونی مادرم بیمارستانه!

_برای آرامش آوردمت اینجا.
حال مادرت بهتر شده.
وقتی کاملا خوب شد، تو هم برمی گردی!

_اینجا کجاست؟

_شهر ما، شهر زن ها...
اینجا بهت خوش می گذره.
بستگی داره چه سِمتی رو قبول کنی!یعنی نشون بدی که شایستگی چه سِمتی رو داری.

_یعنی چی؟

_خب همه ی زنای اینجا یه شغلی دارن توی این شهر.
آلیس شهردار اینجاست، الناز معاون شهرداره، یکی نماینده ی مجلسه، اون یکی جزو شورای شهره.
ما اینجا رئیس جمهور هم داریم و...

_و چی؟

_خب یه شورا لازمه، نه؟
رئیس جمهور نمی تونه همه ی تصمیمات رو، خودش بگیره.
در واقع ما یک شورای نظارت داریم، نظارت به رازها و قوانینمون که رئیس جمهور، باید طبق اون، عمل کنه.

_رئیس جمهور کیه؟

_من!

_فکر کردم فقط زنا اینجا، سِمت دارن؟

_فقط یه مرد هست که رئیس جمهوره، اونم منم!
آره من رئیس جمهور شهر زنام!
ولی به رای زنا انتخاب شدم.
خودمو تحمیل نکردم!
رای آوردم و این یعنی دموکراسی...

خب حالا شهردار آلیس، بهت میگه که چیکار باید کنی.

این را گفت و دور شد...

به آلیس گفتم: تو منو گول زدی نه؟
من دوستت داشتم، بخاطر تو اومدم.
به من گفتن چند شخصیتی هستی!
به من دروغ گفتن؟!

آلیس گفت: اینجا یاد می گیریم که خودمون باشیم!

_پس فرارت از خونه و همه چیز، نمایشی بود؟!

_رئیس جمهور تعیین می کنه من چیکار کنم.
اون گفته بود باید فرار کنم و بعد برگردم.
خب کاری که رئیس جمهورت میگه‌ باید انجام بدی وگرنه دچار دردسر میشی.
ما به رئیس جمهور رای دادیم.
ابل رو رئیس جمهور کردیم، درصورتیکه می تونستیم یکی از خانم هارو رئیس جمهور کنیم.

_وظیفه ی من چیه؟

_فعلا تازه واردی.
تو یه شهروند معمولی هستی.
یه شهروند درجه ی دو یا سه!
فعلا کار خاصی نمی تونم بهت بدم، جز خزانه داری!
کارمند خزانه داری باش.

_یعنی چی؟
من اصلا حساب کتاب بلد نیستم!

_اونجا خانمی به اسم شهین همه کاره ست!
تو زیر دست اون کار می کنی.

زنی که لباس محلی پوشیده بود، جلو آمد...

_شهین هستم، رئیست!
بیا! سخت نیست...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان
#یادداشتهای_آیدا

در پیج و کانال ادامه مییابد
من فعلا درگیر قضاهایی هستم که دیر به منزل میرسم
ممنونم
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیستم
نویسنده: #چیستایثربی

چشمانم را باز کردم...
یادم آمد بوی ادویه و دارچین شنیدم و سوزنی که در بازویم، فرو رفت...

اکنون در یک اتاق خواب بودم، با یک تخت دو نفره و تابلویی بر دیوار که مرا می ترساند، چون سیاهی مطلق بود، با دو چشم سفید از حدقه بیرون زده!

چند دقیقه بعد، کسی وارد شد، اختر بود.
برایم چای و صبحانه آورده بود.

گفتم: اینجا کجاست؟!

گفت: خونه.

_خونه ی پنج طبقه، نه؟

_این مزخرفا چیه میگی بچه؟

_من دیدمش، ما الان اونجاییم...

خندید و گفت: پس دارو اثر کرده، خیلی هم اثر کرده!
صبحونه تو بخور، یه روز کامل خوابیدی.

از جا بلند شدم، به طرف در رفتم و راه پله را نگاه کردم...
هنوز در خانه ی ابل بودیم، همان خانه ی دو طبقه، نزدیک اوین!
پس آن خانه ی پنج طبقه چه شد؟!
یعنی من همه چیز را خواب دیده بودم؟!

ابل را پایین، روی مبل دیدم.
پای برهنه، به سمتش رفتم...

_اون خونه ی پنج طبقه چی شد که منو بردی؟!

همونجایی که آلیس شهردار بود، الناز دستیار شهردار، منم شدم خزانه دار؟!

ابل لبخند زد...

_خواب دیدی!

_خواب نبود!
خودتم می دونی.

_خوابه.
اون دارو اثر توهم زا داره.
خونه ی پنج طبقه ای وجود نداره...
فقط یه آرزوی محاله، برای این زنای بیچاره که از همه جا رونده و مونده ان و به ما پناه آوردن.

کار شرکت ما، سرویس دهی به زناییه که هیچکس رو ندارن و بدبختن!

همیشه می خواستی بدونی شغلم دقیقا چیه...
خدمات! خدمات رایگان...

_یعنی تو همه ی سرمایه ت رو گذاشتی که فقط به زنای بدبخت کمک کنی و من باور کنم؟!

_بله، چون مادر من هم یه روزی، جزء این زنا بوده!

یادم افتاد که مادرش، مستخدم خانواده ی عمه های پدرم بوده...
چرا حاضر شده بچه ش را به آن ها ببخشد؟!

_اختر خانم ماشالله فرمانرواست!
کی می تونه بهش آسیب بزنه؟!

می خواستم بیشتر حرف بزند...

لبخند تلخی زد و گفت:
تو چه می دونی اختر چی کشیده دختر!

_خب من اینجا چیکار می کنم؟!
الان دیگه باید برم بیمارستان.

_باشه، بخوای می رسونمت...
راستش فقط ازت کمک خواسته بودم، برای اینکه واقعا می خوام حال آلیس خوب شه...
اون خیلی آسیب دیده و من خیلی از چیزارو بهت نگفتم، اون زن من نیست.
من فقط به عنوان یه درمانگر، به عنوان یه مددکار، چه می دونم، به عنوان یه دوست، تو زندگی اونم.

من ازت کمک خواستم، چون به نظرم دختر باهوشی اومدی، چون بچگیت یادم اومد و می دونستم تو هم آسیب دیدی...

_من؟ نه!

_چرا...
تو اون خانواده هر زنی زندگی کنه، آسیب می بینه.
اینا دختر دوست ندارن!

یه عمر، به من گفتن چون پسری، تو رو به فرزندی قبول کردیم، وارث می خواستیم.
عمه خانما ، ازدواج نکرده بودن!

تو می دونی!

سکوت کردم...

بله پدرم همیشه این را می گفت، ولی لزومی نداشت جلوی ابل این را اعتراف کنم.

ابل گفت: آدم بده ی قصه ممکنه من باشم، ولی بدی که ذاتا بد نیست.
ظاهرم تلخه، اما قصدم کمکه.
آلیس خواهر منه!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان‌گلم
به دلیل حساسیتهای داستان #یادداشتهای_آیدا
پیج‌رسمی اینستاگرام من پرایوت شد
ادرس‌پیج
@chistayasrebiofficial
قسمت ۲۱ #یادداشتهای_آیدا درپیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی منتشر شد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_یکم

نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

گاهی آدم حاضر است تمام داشته هایش را بدهد تا یک لحظه را بدست آورد.
یک لحظه برای نفس، یک لحظه برای گریز، یک لحظه برای اندیشیدن، یک لحظه برای فراموش کردن.

من فکر می کردم همه این ها، خواب است...
کابوس های وحشتناک!
و من هنوز در خانه ی پدرم هستم و اصلا ابل را ندیده ام و فقط در کودکی، او را می شناختم.

آرزو داشتم این ها کابوس های ناخودآگاه من باشند که به شکل این داستان وحشتناک، بر من ظهور پیدا کرده است.
ولی کاش خواب بود، کاش کابوس بود،
در کابوس حداقل امید داری که بیدار می شوی!

من در یک بی زمانی مطلق گیر کرده بودم، در مکانی که نمی شناختم، با آدم هایی که نمی شناختم و در یک بیخبری مطلق از خانواده ای که می شناختم.
من در یک بی زمانی مطلق، گرفتار کسی شده بودم که می گفت فامیل است، اما بچه کارگرِ آن فامیل بود.
هم خون من نبود!
می توانست به من کینه داشته باشد و هر بلایی سرم بیاورد!
چون حس می کردم از ما متنفر است، از نسل ما، از فامیل ما، از تلفظ نام ما، از خاندان ما و از پدر من!

شهر زن ها از دید او کابوس بود، ولی باور نمی کنم همه ی آن چیزها را در خواب دیده باشم.
من این یادداشت ها را برای این می نویسم، که اگر یک روز بلایی سر من آمد و کسی این یادداشت ها را پیدا کرد، بفهمد چه بر من رفته است.

من در این خانه زندانی ام، در یک خانه ی دو طبقه در کوچه های اوین. فقط همین را می دانم!
اما زندانبان اصلی من کیست؟
چرا او را نمی بینم؟

هر روز زنی که اسمش اختر است، برای من غذا می آورد.
آلیس را هم دیگر نمی بینم و آن دخترک الناز!
آیا وجود خارجی داشت؟
یا آن هم توهم من بود؟!
شاید او همان آلیس بود، ولی او موی مشکی داشت و آلیس موی بور...
آن ها به من داروی توهم زا داده بودند شاید آلیس و الناز یکنفر بودند!
شاید آن‌ خانه ی پنج طبقه واقعا وجود داشت، چون‌ من نمی دانستم چند روزخوابیده ام!
شاید مرا آنجا برده و برگردانده بودند...

هدفشان چه بود؟
زن می فروشند؟
اجاره می دهند، کمک می کنند یا ویران؟!
کاش کسی راستش را می گفت.

حتی نمی دانستم در آن خانه جز ما، آیا افراد دیگری هم ساکنند؟
از ترس آمپول های اختر ساکت بودم و چیزی نمی پرسیدم!
یک زندگی گیاهی در یک‌ اتاق با یک دستشویی و حمام...
بی خبر از دنیای بیرون!

وقت شماتت نبود، وگرنه خودم را شماتت می کردم که چرا بدون هیچ تحقیقی، شغل را پذیرفته بودم!

زندگی مثل یک‌عقرب، از روی من می گذشت و نیشم می زد.
صدایم در نمی آمد...
می ترسیدم بدترش اتفاق بیفتد برای اولین بار بود که با مفهوم واقعی "ترس" آشنا می شدم.

کم کم برای اینکه دیوانه نشوم، فکری به سرم زد...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی

دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به‌ من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!

فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.

صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...

نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...

_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟

_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!

با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!

سعی می کنم لبخند بزنم...

_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.

با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...

گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!

نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.

ابل عصبی می شود...

_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!

_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!

نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.

اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش‌ نمی پذیرفت.

می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت ‌کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!

به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.

با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...

دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_سوم
نویسنده: #چیستایثربی

سریع از جا بلند شدم.
یک حرکت غیر ارادی بود، حالم کاملا خوب بود، قرص ها، بدنم را کمی کرخت کرده بود، اما خوشبختانه مغزم خوب کار می کرد.
نمی دانم با سِرُم چه غذایی به من، خورانده بودند، ولی حتما چند روزی خوابیده بودم.

ابل گفت: می خواستم بلند شی بریم سرکار.
تو استخدام من شدی که برای آلیس کار کنی.
برای چی انقدر می خوابی؟!

_برای اینکه مادر شما به من قرص خواب میده!

_کی گفته اختر مادر منه؟!

_مگه نیست؟!

_نخیر!

_عمه های پدرم، شمارو به فرزندی قبول کردن، سه تا زن بودن تو یه خونه!
اون دوتایی که نقش مادر اصلی رو داشتن، هیچوقت ازدواج نکردن و مُردن؛اما سومی یه پسر داشت، که تو آب غرق شد...

_این مزخرفات چیه؟
منو با کی اشتباه گرفتی؟!

_من شنیدم!

عصبی شد...

_اینا همه ش توهمات پدرته!
خب، آره اختر بهت، خواب آور می داد، برای اینکه می خواستیم این چند روز، به هیچ وجه، فیلت یاد هندوستان نکنه و بخوای بری!

بیرون جهنم بود...
نت قطعه!
کشت و کشتار...
کلی مردم تو خیابون کشته شدن!
فقط ترسم از این بود که بخوای بری بیرون!
باید یه جوری، نگهت می داشتم.
داروی خواب آور معمولی بود، روانگردان که بهت ندادم!

_می دونم...
مغزم خوب کار می کنه!
آلیس کجاست؟

_همینجا!
اصلا حالش خوب نیست.
آیدا، من تو رو استخدام نکردم که پلیس مخفیِ خونه من شی!
تو خانم مارپِل نیستی بچه، فقط یه دختر هجده ساله ای!

من می خواستم آلیس از این تنهایی دربیاد، به من اعتماد نداره!
فکر کردم شاید به یه دختر جوون، بتونه اعتماد کنه.
من می خواستم تو با آلیس دوست شی، ببینی چی تو ذهن و قلبش می گذره؟مشکلش چیه!
دو شخصیتی، سه شخصیتی، هرچی هست باید خوب شه.
حس واقعیش به من چیه؟
من باید بدونم...

_آلیس خواهرت نیست!
مگه نه؟
دروغ گفتی!

_ مثل خواهر نگاهش می کنم، بهش حس برادری‌ دارم...
اختر هم مادرم نیست.
دیگه اینو نگو، بخصوص جلوی خودش!چون دوباره گریه می کنه.

_چرا؟

_داستانش مفصله و به تو ربطی نداره.
فقط یه کار ازت می خوام!
به آلیس برس!
مثل یه دوست!
بیین چرا اینجوری می کنه؟
واقعا از من بیزاره؟
یا ته دلش، حسی بهم داره؟

_چرا می خوای کنترلش کنی؟
می خوای صاحبش شی!
برده ت شه...
شاید اینجا حس غریبی می کنه!
می خواد برگرده کشور خودش!

_منم اینجا حس غریبی دارم.
من و آلیس بزودی، از اینجا میریم، ولی بعد از اینکه عدالت برقرار شد...

من نمی تونم یه عمر صبر کنم تا خدا یادش بیاد!
یه لیست تهیه کردم، ببین!
همیشه تو جیبمه!
پدر تو، بالای لیسته. فقط عدالت!
وگرنه هیچ کدومشونو ول نمی کنم.

داداشت مجرمه...
پدرت هرگز نخواسته تو بدونی!
برای همین قِلِش داده خارج!
من بی خودی برنگشتم ایران...
خانواده ی فاشیست بورژوا،
خودِ بابات می دونه چرا...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی

حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.

گفتم: می خوام برم پیش آلیس!

سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.

از اتاق بیرون رفت.‌‌..
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..

گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.

گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟

آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش‌ پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.

گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.

به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟

_چطور؟

_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!

_نه... من هیچوقت‌ پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندی‌قبول کردن.
می گفتن ‌پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.

_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!

آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!

در باز‌ شد‌...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!

گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟

الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این‌ اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد‌ کم کم عادت می کنن.

شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.

گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.

الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی

الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.

اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!

الناز گفت: بیاید پایین!

همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!

_پایین یعنی کجا؟

النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!

پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!

زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.

وقتی وارد یک‌ جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان‌ دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.

زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!

ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.

ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.

می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....

ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک‌ کردند.
فعلا‌ بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!

الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!

اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!

و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...

من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!‌
باید می فهمیدم!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ