#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کارو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: اا! جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!...
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم، اما خودش نبود!دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
صلوات بفرست، پیدا میشه.
با دست لرزان شماره ی عهدیه را گرفتم. هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم.
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند، انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کارو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: اا! جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!...
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم، اما خودش نبود!دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
صلوات بفرست، پیدا میشه.
با دست لرزان شماره ی عهدیه را گرفتم. هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم.
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند، انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنار اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید، یا ابدا به روی خودتاننیاورید! تا بالاخره خودش برگردد یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را بهم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده، آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید... حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسده!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسده گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن: کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن، ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟ پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، دم در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟ بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنار اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید، یا ابدا به روی خودتاننیاورید! تا بالاخره خودش برگردد یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را بهم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده، آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید... حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسده!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسده گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن: کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن، ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟ پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، دم در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟ بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم
زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.
در اتاقی که بودم مارکز را نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...
یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!
بازجو، پس از قرنی رسید...
حتی از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.
بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!
گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟
گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!
ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.
سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.
گفتم: کجاست؟ آفریقا؟
گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.
داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!
حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!
سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!
چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.
بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟
_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک پارک کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.
آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟
مارکز گفت: سی؛ سینیور.
نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.
بازجو به من گفت:
بعدش؟
_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.
بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟
مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم
زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.
در اتاقی که بودم مارکز را نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...
یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!
بازجو، پس از قرنی رسید...
حتی از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.
بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!
گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟
گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!
ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.
سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.
گفتم: کجاست؟ آفریقا؟
گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.
داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!
حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!
سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!
چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.
بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟
_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک پارک کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.
آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟
مارکز گفت: سی؛ سینیور.
نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.
بازجو به من گفت:
بعدش؟
_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.
بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟
مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم
اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.
_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!
بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...
گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!
گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده و همون موقع، رفتن بیرون!
گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!
مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!
گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟!
بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!
نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!
مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟
گفتم: من؟!
کدوم سردار؟ هشت سال؟
مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟
اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!
گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!
مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم
اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.
_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!
بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...
گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!
گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده و همون موقع، رفتن بیرون!
گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!
مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!
گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟!
بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!
نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!
مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟
گفتم: من؟!
کدوم سردار؟ هشت سال؟
مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟
اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!
گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!
مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هشتم
گیج تر شده بودم، صحبت های بازپرس را نمی شنیدم و نمی فهمیدم.
یک سردار دفاع مقدس، در کمد خانه ی ما چه می کند!
کمدی که همسرم، سال ها پیش، به دلیل رطوبت و موش ها، مسدودش کرد و آن را با چوب، میخ کاری کرد و بست.
به خودم گفتم:
شاید مارکز داره یه قصه مینویسه که موضوعش اینه!
شاید برای همین بود که زنش فکر می کرد من سوژه شو دزدیدم.
شاید...
به مارکز گفتم:
آقای مارکز، شما خودتون این سردار رو دیدید؟
صداشو شنیدید؟
مارکز گفت: دیدمش!
اومد جلو، از توی کمد، موهای مشکی براقی داشت، جوون بود، شاید سی و چند ساله.
گفت: باید بره عملیات!
ناگهان یاد عبدی افتادم!
عبدی، جوانی بود که دو هفته یکبار میامد، راه پله را تمیز می کرد، شیشه ها را پاک می کرد
و می رفت.
پدرش در جنگ مفقودالاثر شده بود.
همیشه لباس های پدرش را می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم، عملیات دارم!
مادرش می گفت:
بذار به همین، دلش خوش باشه.
پدرش دو دست لباس فرم داشت.
عبدی، یک دست لباس پدرش رو می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم!
پله ها را جارو می زد و در همان حال، می گفت:
مرگ بر پله ها، مرگ بر شیشه ها!
گفتم: شاید عبدی بوده!
مارکز انگار فکرم را می خواند...
_عبدی تو خونه ی شما شب می مونه؟
گفتم: والا تو این خونه، همه میان و میرن...
عبدی یه بچه ست!
مارکز گفت: سی و چند ساله ست!
گفتم: از نظر ذهنی بچه ست،
فکر می کنه سردار جنگه،
خیال می کنه پدرشه!
ولی مثل پدرش نیست.
پدرش از ایران دفاع کرد، نذاشت دشمن وارد خاکش شه.
اماعبدی هیچ کاری نمی کنه، جز آرزوی مرگ برای همه!
لگد زدن به در و دیوار، و فحش دادن به همه!
حتی وقتی داره پله هارو جارو می زنه، به پله ها و ما فحش میده!
من هیچوقت به جز کلمه ی مرگ، از دهنش، چیز دیگه ای نشنیدم.
مارکز گفت: بله با منم با لحنی صحبت می کرد که انگار داشت بهم فحش میداد!
یعنی ممکنه که کارگر شما، تو کمد خونه تون...
گفتم: شاید کمد رو سوراخ کرده باشه!
مادرش راست میگه که حالش خوب نیست.
ببینید اون باید بره بیمارستان!منو چرا گرفتید؟!
عبدی رو پیدا کنید...
اون خطرناکه!
مارکز گفت: رفت...
گفتم: کجا؟
بازپرس گفت: مگه جاشو به کسی میگه؟!
گفتم: پس اونه که هی میاد و میره....
مارکزگفت: از پشت کمد، رفت بیرون.
گفتم: پس کمد رو شکسته!
مارکز گفت: حتی اگه عبدی باشه، شما باید گزارش بدی که یه غریبه توی خونه تونه!
گفتم: اون اتاق پر لباس و کتابه، وسایل همسر سابقم، جهیزیه ی مادرم و خیلی چیزا....
من نمی تونم بفهمم عبدی کی میاد!
اما این مشخصاتی که میگید، خودِ عبدیه.
عبدیه که به زمین و زمان فحش میده.
اون اسلحه داره، فشنگ نداره،
ولی اسلحه پدرش، همیشه تو جیبشه!
میگه من سردار جنگم!
مرگ بر همه!
حتی نمی دونه جنگ چیه!نمی دونه دشمن کیه.
فکر می کنه همه دشمنن!
عبدی رو اینجوری بارآوردن. کسی که همه براش، اعدامی ان...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هشتم
گیج تر شده بودم، صحبت های بازپرس را نمی شنیدم و نمی فهمیدم.
یک سردار دفاع مقدس، در کمد خانه ی ما چه می کند!
کمدی که همسرم، سال ها پیش، به دلیل رطوبت و موش ها، مسدودش کرد و آن را با چوب، میخ کاری کرد و بست.
به خودم گفتم:
شاید مارکز داره یه قصه مینویسه که موضوعش اینه!
شاید برای همین بود که زنش فکر می کرد من سوژه شو دزدیدم.
شاید...
به مارکز گفتم:
آقای مارکز، شما خودتون این سردار رو دیدید؟
صداشو شنیدید؟
مارکز گفت: دیدمش!
اومد جلو، از توی کمد، موهای مشکی براقی داشت، جوون بود، شاید سی و چند ساله.
گفت: باید بره عملیات!
ناگهان یاد عبدی افتادم!
عبدی، جوانی بود که دو هفته یکبار میامد، راه پله را تمیز می کرد، شیشه ها را پاک می کرد
و می رفت.
پدرش در جنگ مفقودالاثر شده بود.
همیشه لباس های پدرش را می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم، عملیات دارم!
مادرش می گفت:
بذار به همین، دلش خوش باشه.
پدرش دو دست لباس فرم داشت.
عبدی، یک دست لباس پدرش رو می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم!
پله ها را جارو می زد و در همان حال، می گفت:
مرگ بر پله ها، مرگ بر شیشه ها!
گفتم: شاید عبدی بوده!
مارکز انگار فکرم را می خواند...
_عبدی تو خونه ی شما شب می مونه؟
گفتم: والا تو این خونه، همه میان و میرن...
عبدی یه بچه ست!
مارکز گفت: سی و چند ساله ست!
گفتم: از نظر ذهنی بچه ست،
فکر می کنه سردار جنگه،
خیال می کنه پدرشه!
ولی مثل پدرش نیست.
پدرش از ایران دفاع کرد، نذاشت دشمن وارد خاکش شه.
اماعبدی هیچ کاری نمی کنه، جز آرزوی مرگ برای همه!
لگد زدن به در و دیوار، و فحش دادن به همه!
حتی وقتی داره پله هارو جارو می زنه، به پله ها و ما فحش میده!
من هیچوقت به جز کلمه ی مرگ، از دهنش، چیز دیگه ای نشنیدم.
مارکز گفت: بله با منم با لحنی صحبت می کرد که انگار داشت بهم فحش میداد!
یعنی ممکنه که کارگر شما، تو کمد خونه تون...
گفتم: شاید کمد رو سوراخ کرده باشه!
مادرش راست میگه که حالش خوب نیست.
ببینید اون باید بره بیمارستان!منو چرا گرفتید؟!
عبدی رو پیدا کنید...
اون خطرناکه!
مارکز گفت: رفت...
گفتم: کجا؟
بازپرس گفت: مگه جاشو به کسی میگه؟!
گفتم: پس اونه که هی میاد و میره....
مارکزگفت: از پشت کمد، رفت بیرون.
گفتم: پس کمد رو شکسته!
مارکز گفت: حتی اگه عبدی باشه، شما باید گزارش بدی که یه غریبه توی خونه تونه!
گفتم: اون اتاق پر لباس و کتابه، وسایل همسر سابقم، جهیزیه ی مادرم و خیلی چیزا....
من نمی تونم بفهمم عبدی کی میاد!
اما این مشخصاتی که میگید، خودِ عبدیه.
عبدیه که به زمین و زمان فحش میده.
اون اسلحه داره، فشنگ نداره،
ولی اسلحه پدرش، همیشه تو جیبشه!
میگه من سردار جنگم!
مرگ بر همه!
حتی نمی دونه جنگ چیه!نمی دونه دشمن کیه.
فکر می کنه همه دشمنن!
عبدی رو اینجوری بارآوردن. کسی که همه براش، اعدامی ان...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_نهم
مارکز گفت:
باید این پسر رو زودتر پیدا کنیم.
پدرش، سردار جنگ بوده، یا بالاتر.... به ما چه؟!
مهم اینه که این پسر، الان مریضه، قدرت کار مناسب یا درس خوندن نداره، تنها کاری که از دستش برمیاد، همینه!
حتما مادرش، مریض حال تر از اونه، وقتی میبینه پسرش اینجوری شده!
یه پسر سی ساله، الان باید به یه جایی رسیده باشه، به خصوص که بچه ی یه خانواده ی نظامیه،
ولی اون فقط، خشونت بلده!
همه رو با اسلحه ش می ترسونه،
آدم ها رو تهدید به مرگ می کنه.
البته منو تهدید نکرد، ولی اگه یه ذره دیگه، اونجا می موندم، اینکار رو می کرد!
حالا مهم اینه که اتفاقی برای دیگران نیفته، چون همه مثل ما نمی دونن که اسلحه ی اون؛فشنگ نداره...
ممکنه باهاش برخورد کنن!
بازپرس حرف مارکز را تایید کرد و گفت:
بله، ما تو هندورابی، به هیچ وجه نمیذاریم که افراد با خودشون سلاح حمل کنن، نه سلاح گرم و نه سرد...
اونجا همه همدلیم و برابر!
هیچکس، هیات حاکمه نیست!همه با هم، تقسیم کار می کنیم.
همه حق دارن نظرشون رو بگن و این نظرات به همه پرسی گذاشته میشه.
همه، حق کار دارن، چون همه حق زندگی دارن.
ما توی هندورابی، فقیر نداریم، ثروتمند هم نداریم.
همه، مثل همیم.
من چنین جامعه ای رو دوست دارم....
ببینید، این بچه ی سردار، الان زیر خط فقره...
تو سی سالگی، داره راه پله تمیز می کنه و شیشه میشوره.
کار عیب نیست، ولی اون می تونست با کمی تحصیل، شغل بهتری پیدا کنه....
معلومه تحصیلاتشو ول کرده و کسی حواسش، بهش نبوده...
اعصابش بهم ریخته که میاد تو کمد مردم!...
به قول سینیور مارکز، وقتی دیگران رو تهدید کنه، ممکنه دیگران بترسن و یه بلایی سرش بیارن، پس بهتره زودتر پیداش کنیم!
تلفن بازپرس زنگ زد...
رنگش پرید و گفت:
اتفاقی افتاده!
سوار ماشین بازپرس شدیم و مقابل خانه ی ما ایستادیم.
زن طبقه ی اول، بی حجاب، در خیابان ایستاده بود و فریاد می کشید:
مردم، یه مرد، تو خونه ی منه... میخواد منو بکشه!
زن، تازه به این ساختمان آمده بود و هرگز قبل از آن عبدی را ندیده بود!
عبدی با اسلحه اش از خانه، بیرون دوید و گفت:
باید بمیری!
زن گفت:
برای چی دیوونه؟!
و پشت بازپرس پنهان شد...
بازپرس گفت:
چی شده؟
عبدی گفت:
این زن، جاسوسه!
باید، اعدام شه!
زن گفت:
جاسوس باباته!
عبدی گفت:
به بابای من فحش میدی مهره ی فاسد؟
براندازِ نجس؟
حالا مطمئنم جاسوسی!
بگو ببینم، برای کی کار می کنی؟
دو تابعیتی هستی، آره؟!
چقدر بهت پول میدن که خبر بفرستی اونور؟
اعتراف کن!
تا نزدمت، اعتراف کن که جاسوسی!
از صبح تا حالا پشت لپ تاپت نشستی، گزارش رد می کنی؟!
آقایون شما بگید!
یه زن عادی، از صبح تا شب، بدون کارِ خونه، میشینه پای سیستم؟
نه بچه ای، نه آشپزی، نه شوهرداری!
شوهرتم دیدم بیچاره املت میخوره.
خجالت نمیکشی؟
صبح زود، خودم اعدامت می کنم تا شوهرتم، خبردار نشه!
یه مفسد کمتر، بهتر!
مارکز جلو رفت! سمت عبدی.
ترسیدم...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_نهم
مارکز گفت:
باید این پسر رو زودتر پیدا کنیم.
پدرش، سردار جنگ بوده، یا بالاتر.... به ما چه؟!
مهم اینه که این پسر، الان مریضه، قدرت کار مناسب یا درس خوندن نداره، تنها کاری که از دستش برمیاد، همینه!
حتما مادرش، مریض حال تر از اونه، وقتی میبینه پسرش اینجوری شده!
یه پسر سی ساله، الان باید به یه جایی رسیده باشه، به خصوص که بچه ی یه خانواده ی نظامیه،
ولی اون فقط، خشونت بلده!
همه رو با اسلحه ش می ترسونه،
آدم ها رو تهدید به مرگ می کنه.
البته منو تهدید نکرد، ولی اگه یه ذره دیگه، اونجا می موندم، اینکار رو می کرد!
حالا مهم اینه که اتفاقی برای دیگران نیفته، چون همه مثل ما نمی دونن که اسلحه ی اون؛فشنگ نداره...
ممکنه باهاش برخورد کنن!
بازپرس حرف مارکز را تایید کرد و گفت:
بله، ما تو هندورابی، به هیچ وجه نمیذاریم که افراد با خودشون سلاح حمل کنن، نه سلاح گرم و نه سرد...
اونجا همه همدلیم و برابر!
هیچکس، هیات حاکمه نیست!همه با هم، تقسیم کار می کنیم.
همه حق دارن نظرشون رو بگن و این نظرات به همه پرسی گذاشته میشه.
همه، حق کار دارن، چون همه حق زندگی دارن.
ما توی هندورابی، فقیر نداریم، ثروتمند هم نداریم.
همه، مثل همیم.
من چنین جامعه ای رو دوست دارم....
ببینید، این بچه ی سردار، الان زیر خط فقره...
تو سی سالگی، داره راه پله تمیز می کنه و شیشه میشوره.
کار عیب نیست، ولی اون می تونست با کمی تحصیل، شغل بهتری پیدا کنه....
معلومه تحصیلاتشو ول کرده و کسی حواسش، بهش نبوده...
اعصابش بهم ریخته که میاد تو کمد مردم!...
به قول سینیور مارکز، وقتی دیگران رو تهدید کنه، ممکنه دیگران بترسن و یه بلایی سرش بیارن، پس بهتره زودتر پیداش کنیم!
تلفن بازپرس زنگ زد...
رنگش پرید و گفت:
اتفاقی افتاده!
سوار ماشین بازپرس شدیم و مقابل خانه ی ما ایستادیم.
زن طبقه ی اول، بی حجاب، در خیابان ایستاده بود و فریاد می کشید:
مردم، یه مرد، تو خونه ی منه... میخواد منو بکشه!
زن، تازه به این ساختمان آمده بود و هرگز قبل از آن عبدی را ندیده بود!
عبدی با اسلحه اش از خانه، بیرون دوید و گفت:
باید بمیری!
زن گفت:
برای چی دیوونه؟!
و پشت بازپرس پنهان شد...
بازپرس گفت:
چی شده؟
عبدی گفت:
این زن، جاسوسه!
باید، اعدام شه!
زن گفت:
جاسوس باباته!
عبدی گفت:
به بابای من فحش میدی مهره ی فاسد؟
براندازِ نجس؟
حالا مطمئنم جاسوسی!
بگو ببینم، برای کی کار می کنی؟
دو تابعیتی هستی، آره؟!
چقدر بهت پول میدن که خبر بفرستی اونور؟
اعتراف کن!
تا نزدمت، اعتراف کن که جاسوسی!
از صبح تا حالا پشت لپ تاپت نشستی، گزارش رد می کنی؟!
آقایون شما بگید!
یه زن عادی، از صبح تا شب، بدون کارِ خونه، میشینه پای سیستم؟
نه بچه ای، نه آشپزی، نه شوهرداری!
شوهرتم دیدم بیچاره املت میخوره.
خجالت نمیکشی؟
صبح زود، خودم اعدامت می کنم تا شوهرتم، خبردار نشه!
یه مفسد کمتر، بهتر!
مارکز جلو رفت! سمت عبدی.
ترسیدم...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#دوست_مکاتبه_ای
#داستان_کوتاه
#داستان
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
#داستان_کوتاه
#داستان
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
Forwarded from Chista777
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.
من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.
هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.
همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.
به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.
کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.
دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.
گفتم : چته
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.
گفتم : خونه تون نزدیکه
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو.
گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو...
جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.
گفتم: اسمت چیه
_رویا
_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.
صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یکبچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.
شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.
شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.
باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آنحال؟
کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به جهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟
با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست
بچه سقط شد...
گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مرد شما قرار بود روش باشه...
یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بوددبرداشتم و در دستشویی خالی کردم.
به طرف در که میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.
روی زمین رد خون باریکی بود. رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم. دخترک را در ماشین گذاشتند.
دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.
گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تاپایان کرونا زندگی میکنم.بعد فکر میکنم چهکنم....تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت
#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@shahrzad_sharbati
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.
من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.
هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.
همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.
به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.
کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.
دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.
گفتم : چته
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.
گفتم : خونه تون نزدیکه
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو.
گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو...
جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.
گفتم: اسمت چیه
_رویا
_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.
صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یکبچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.
شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.
شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.
باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آنحال؟
کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به جهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟
با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست
بچه سقط شد...
گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مرد شما قرار بود روش باشه...
یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بوددبرداشتم و در دستشویی خالی کردم.
به طرف در که میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.
روی زمین رد خون باریکی بود. رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم. دخترک را در ماشین گذاشتند.
دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.
گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تاپایان کرونا زندگی میکنم.بعد فکر میکنم چهکنم....تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت
#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@shahrzad_sharbati
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.
من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.
هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.
همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.
به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.
کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.
دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.
گفتم : چته؟
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.
گفتم : خونه تون نزدیکه؟
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو.
گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو...
جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.
گفتم: اسمت چیه
_رویا
_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.
صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یکبچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.
شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.
شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.
باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آنحال؟
کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به چهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟
با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست.
بچه سقط شد !...
گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مَرد شما قرار بود روش باشه...
یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.
شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.
گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بود از کمدم؛ برداشتم و در دستشویی خالی کردم.
به طرف در که میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم :
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.
روی زمین رد خون باریکی بود.
رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم.
دخترک را در ماشین گذاشتند.
دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.
گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تاپایان کرونا زندگی میکنم. بعد فکر میکنم چهکنم....
تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت.
بعدا....
بعد از قرنطینه....
باید فکر کنم....
باید ببینم بعد از طلاق کجا رو دارم برم!
بچه ها چی میشن؟!
باشه بعد از قرنطینه ، بهش فکر میکنم...
سکوتی در ماشین برقرار شد. ؛ مثل دو بغض فروخورده ، که گوش را کر میکرد...
پایان
#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.
من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.
هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.
همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.
به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.
کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.
دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.
گفتم : چته؟
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.
گفتم : خونه تون نزدیکه؟
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو.
گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو...
جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.
گفتم: اسمت چیه
_رویا
_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.
صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یکبچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.
شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.
شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.
باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آنحال؟
کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به چهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟
با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست.
بچه سقط شد !...
گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مَرد شما قرار بود روش باشه...
یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.
شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.
گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بود از کمدم؛ برداشتم و در دستشویی خالی کردم.
به طرف در که میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم :
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.
روی زمین رد خون باریکی بود.
رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم.
دخترک را در ماشین گذاشتند.
دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.
گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تاپایان کرونا زندگی میکنم. بعد فکر میکنم چهکنم....
تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت.
بعدا....
بعد از قرنطینه....
باید فکر کنم....
باید ببینم بعد از طلاق کجا رو دارم برم!
بچه ها چی میشن؟!
باشه بعد از قرنطینه ، بهش فکر میکنم...
سکوتی در ماشین برقرار شد. ؛ مثل دو بغض فروخورده ، که گوش را کر میکرد...
پایان
#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داستان_کوتاه
#سیب
#نویسنده
#چیستا_یثربی
تقدیم به همه آنها که هنوز به #عشق باور دارند.
#داستان
#سیب
روزی روزگاری یک زن در دنیا بود که هیچکس را نداشت.
پیش خدا از تنهایی اش شکایت برد.
خدا به او گفت :
پنج سیب از شاخه درخت حیاطت ، بچین و به نیت پنج آرزوی خیر ، به پنج نفر هدیه کن.
زن سیبها را چید.
حالا فقط مانده بود به چه کسی آنها را بدهد.
کسی رانمیشناخت و میترسید اگر به خیابان برود و سیبها را به
غریبه ها تعارف کند ، از اونپذیرند.
آخر چه کسی، نذرِ سیب میکند؟!
زن باخودش گفت :
من که خجالت میکشم سیب به کسی دهم... کسی قبول نمیکند.مطمئنم!
بهتر است پاکت سیبها را در یک مغازه یا سوپر جا بگذارم و بروم....
بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را بردارد.
زن با این فکر ؛ به مغازه ی دوردستی در محله ای دیگر رفت.
جایی که کسی او را نمیشناخت.
وارد مغازه شد.
دو سه مشتری داخل سوپر بودند.
زن جنسهایی را که میخواست برداشت. یک بسته نمک ؛ یکبسته نان و یک جعبه ماست.
آنها را حساب کرد.
.
اما پاکت سیب را که روی زمین ، زیر پایش گذاشته بود، برنداشت و از مغازه بیرون رفت.
به خانه که رسید؛ آهی از سرِ آسودگی کشید و گفت :
خدا را شکر!
هم نذرم ادا شد ، هم آبرویم نرفت...
اگر پاکت سیبها را جلوی مردم میگرفتم و بر نمیداشتند ، خیلی خجالت میکشیدم.
همان موقع در زدند.
آقایی از پشتِ آیفون گفت:ببخشید خانم، بسته تونو آوردم!
زن با تعجب گفت : من بسته ای ندارم!
مرد گفت : چرا... آدرس شما روش نوشته شده.
زن با تعجب لباس پوشید و دم در رفت.
.پاکت سیب در دست مرد بود.
زن با ترس و شگفتی به آن خیره شد.
مرد گفت :
سلام. ببخشید...این پاکت که سیبها توشه، آدرس شما رو داره...
من تو مغازه داشتم خرید میکردم، دیدم شما رفتید ؛ اماپاکتتونو جا گذاشتید!
زن یادش آمد که سیبها را در پاکتِ یکی از خریدهای اینترنتی اش گذاشته بود و یادش رفته بود که آدرسش، روی آن است!
آمد بگوید : این سیبها مال من نیست.
اما دو جرقه مثل دو ستاره ، در شب تیره، آتشش زدند.
چشمان مرد ، مثل دو خورشید تابان ، میدرخشید.
چشمان مرد ، انگار سلام میداد؛ حال میپرسید ؛ دلداری میداد...
زن نمیدانست چه بگوید.
لال شده بود.
نگاهش را زمین انداخت.
حتی سالها بعد، وقتی مرد، این ماجرا را برای نوه هایشان ؛ تعریف میکرد ، زن از خجالت نگاهش را زمین میانداخت.
اما در قلبش ، خداوند لبخند میزد.
#چیستایثربی
#چیستا
#موسیقی
#افسانه
#امین_الله_رشیدی
#کلیپ
#سکانس
#فیلم
#همجنسگرایی
#دایره_مینا
#عزت_الله_انتظامی
#سعید_کنگرانی
#غلامحسین_ساعدی
#شب_آرزوها
https://www.instagram.com/p/CLck0KnlEr_/?igshid=13q3g00z94f44
#سیب
#نویسنده
#چیستا_یثربی
تقدیم به همه آنها که هنوز به #عشق باور دارند.
#داستان
#سیب
روزی روزگاری یک زن در دنیا بود که هیچکس را نداشت.
پیش خدا از تنهایی اش شکایت برد.
خدا به او گفت :
پنج سیب از شاخه درخت حیاطت ، بچین و به نیت پنج آرزوی خیر ، به پنج نفر هدیه کن.
زن سیبها را چید.
حالا فقط مانده بود به چه کسی آنها را بدهد.
کسی رانمیشناخت و میترسید اگر به خیابان برود و سیبها را به
غریبه ها تعارف کند ، از اونپذیرند.
آخر چه کسی، نذرِ سیب میکند؟!
زن باخودش گفت :
من که خجالت میکشم سیب به کسی دهم... کسی قبول نمیکند.مطمئنم!
بهتر است پاکت سیبها را در یک مغازه یا سوپر جا بگذارم و بروم....
بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را بردارد.
زن با این فکر ؛ به مغازه ی دوردستی در محله ای دیگر رفت.
جایی که کسی او را نمیشناخت.
وارد مغازه شد.
دو سه مشتری داخل سوپر بودند.
زن جنسهایی را که میخواست برداشت. یک بسته نمک ؛ یکبسته نان و یک جعبه ماست.
آنها را حساب کرد.
.
اما پاکت سیب را که روی زمین ، زیر پایش گذاشته بود، برنداشت و از مغازه بیرون رفت.
به خانه که رسید؛ آهی از سرِ آسودگی کشید و گفت :
خدا را شکر!
هم نذرم ادا شد ، هم آبرویم نرفت...
اگر پاکت سیبها را جلوی مردم میگرفتم و بر نمیداشتند ، خیلی خجالت میکشیدم.
همان موقع در زدند.
آقایی از پشتِ آیفون گفت:ببخشید خانم، بسته تونو آوردم!
زن با تعجب گفت : من بسته ای ندارم!
مرد گفت : چرا... آدرس شما روش نوشته شده.
زن با تعجب لباس پوشید و دم در رفت.
.پاکت سیب در دست مرد بود.
زن با ترس و شگفتی به آن خیره شد.
مرد گفت :
سلام. ببخشید...این پاکت که سیبها توشه، آدرس شما رو داره...
من تو مغازه داشتم خرید میکردم، دیدم شما رفتید ؛ اماپاکتتونو جا گذاشتید!
زن یادش آمد که سیبها را در پاکتِ یکی از خریدهای اینترنتی اش گذاشته بود و یادش رفته بود که آدرسش، روی آن است!
آمد بگوید : این سیبها مال من نیست.
اما دو جرقه مثل دو ستاره ، در شب تیره، آتشش زدند.
چشمان مرد ، مثل دو خورشید تابان ، میدرخشید.
چشمان مرد ، انگار سلام میداد؛ حال میپرسید ؛ دلداری میداد...
زن نمیدانست چه بگوید.
لال شده بود.
نگاهش را زمین انداخت.
حتی سالها بعد، وقتی مرد، این ماجرا را برای نوه هایشان ؛ تعریف میکرد ، زن از خجالت نگاهش را زمین میانداخت.
اما در قلبش ، خداوند لبخند میزد.
#چیستایثربی
#چیستا
#موسیقی
#افسانه
#امین_الله_رشیدی
#کلیپ
#سکانس
#فیلم
#همجنسگرایی
#دایره_مینا
#عزت_الله_انتظامی
#سعید_کنگرانی
#غلامحسین_ساعدی
#شب_آرزوها
https://www.instagram.com/p/CLck0KnlEr_/?igshid=13q3g00z94f44
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
داستان #توفان با یک توفان درونی، شروع می شود...
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
You Are So Brave And Quiet, I Forget You Are Suffering
#ErnestHemingway
آنقدر شجاع و ساکتی؛
که فراموش کردم
داری رنج میکشی .....
#ارنست_همینگوی
#نویسنده_جهانی
اهل#آمریکا
بانی#داستان_کوتاه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#iranianwriter#iranianwomanwriter
#poet
#playwright
#screenwriter
#iranianwomen
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/ChWAobwKd3O/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#ErnestHemingway
آنقدر شجاع و ساکتی؛
که فراموش کردم
داری رنج میکشی .....
#ارنست_همینگوی
#نویسنده_جهانی
اهل#آمریکا
بانی#داستان_کوتاه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#iranianwriter#iranianwomanwriter
#poet
#playwright
#screenwriter
#iranianwomen
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/ChWAobwKd3O/?igshid=MDJmNzVkMjY=
🙃🙃🙃🙃🙃
و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن
و من هنوز عاشقش...
اما دیگر مرا پای دویدن نیست!
بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!
او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد
و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام
حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....
و شاید این
رسم زندگی است
بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن
و من هنوز عاشقش...
اما دیگر مرا پای دویدن نیست!
بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!
او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد
و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام
حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....
و شاید این
رسم زندگی است
بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
❤️💗یک #داستان کوتاه
#دختر
درست نمیدانم از کجا شروع شد!
یادم میآید در رختخوابم خوابیده بودم
روی زمین
روی تشکم
سالهاست نمیتوانم روی تخت بخوابم
نوری مرا بیدار کرد
نور سرخ رنگی بود از اتاق روبرو...
من هرگز چراغ خواب قرمز نداشتم!
باید بلند میشدم
باید میدیدم آن نور چیست!
صدای وزوزی داخل خانه پبچیده بود.
من سالها بود به آن اتاق روبرو نرفته بودم.
گمانم از زمان طلاقم به بعد.
هزاران سال پیش!
هر جور خاک و خاشاک و موجود مزاحمی میتوانست در آن اتاق باشد !
بخصوص خاطرات خطرناک...
ولی باید می رفتم.
صدای وزوز ؛ مثل پازازیت رادیو در خانه پیچیده بود
و مرا یاد فیلمهای جنگی دهه شصت انداخت.
نور سرخ قطع نمیشد.
نوری کوچک؛
مثل یک شعله ی کبریت یا یک زخم.
در اتاق نیمه باز بود.
بازش کردم.
یک بی سیم کودکانه جلوی در اتاق افتاده بود ؛
با نور سرخ چراغش و صدای وزوز و پازایت از آن میامد.
این بیسیم اسباب بازی را در پنج سالگی دخترم برایش خریده بودم.
بیست و دو سال پیش...
عمری بود!
اصلا شهری که دخترم الان در آن است نمیدانم کجاست...
بی سیم را در کودکی اش گم کرده بودیم
اماحالا اینجا بود و باطری داشت !
بعد از ۲۲ سال!
آن را برداشتم.
گفتم : الو....دخترم تویی؟
صدای کودکانه ای گفت :
من یه دختر شش ساله ام ایرانی ام...
اما شناسنامه ندارم.
گفتم : اسمت چیه ؟
گفت : اسمم دختره....همین!
و ادامه داد :
من میدونم تو مریض شدی.
شاید حرفت رو باور نکنن.
ولی بهشون حرفهامو بگو
تو کارِت نوشتنه
اینا رو بنویس...
بگو من میخوام سال بعد برم مدرسه.
دوست دارم درس بخونم
خدا بهم زندگی داده
میخوام زنده بمونم
من روی خط مرزی زندگی میکنم
بگو انقدر منو نکشن!
هر روز من و خواهر برادرامو میکشن...
و فرداش با درد ؛ دوباره زنده میشیم
آماده ی یه جور مرگ دیگه !
بگو منم آدمم.
یه دختر بلوچ که فقط میخواد زندگی کنه ؛
درس بخونه ، شاد باشه
نه اینکه هر روز بمیره.
اینها رو به تو گفتم ؛
چون میدونم هر چقدر مریض باشی ؛ نویسنده ای؛
دل خودت هم شکسته و حرفام رو مینویسی.
آخرش گفت :
بهشون بگو خدای همه ی ما یکیست.
خدا جان داده....
چرا جان ما را میگیرید؟!
چرا هر روز ما را میکشید؟!
صدا قطع شد
و آن نور سرخ...
بیسیم کودکی دخترم را روی میز گذاشتم .
و تا این را ننوشتم ؛ میدانستم خوابم نخواهد رفت.
ماجرای امشب به همین سادگی بود...
آیا " دختر " فردا هم میمیرد؟
آیا هر صبح باید بمیرد؟
آیا نجات نزدیک نیست ؟!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستانک
#داستان_کوتاه
#بلوچ
#بلوچستان
https://www.instagram.com/p/C2QyHgECZ8s/?igsh=d2s1ZXAyejNheTYz
#دختر
درست نمیدانم از کجا شروع شد!
یادم میآید در رختخوابم خوابیده بودم
روی زمین
روی تشکم
سالهاست نمیتوانم روی تخت بخوابم
نوری مرا بیدار کرد
نور سرخ رنگی بود از اتاق روبرو...
من هرگز چراغ خواب قرمز نداشتم!
باید بلند میشدم
باید میدیدم آن نور چیست!
صدای وزوزی داخل خانه پبچیده بود.
من سالها بود به آن اتاق روبرو نرفته بودم.
گمانم از زمان طلاقم به بعد.
هزاران سال پیش!
هر جور خاک و خاشاک و موجود مزاحمی میتوانست در آن اتاق باشد !
بخصوص خاطرات خطرناک...
ولی باید می رفتم.
صدای وزوز ؛ مثل پازازیت رادیو در خانه پیچیده بود
و مرا یاد فیلمهای جنگی دهه شصت انداخت.
نور سرخ قطع نمیشد.
نوری کوچک؛
مثل یک شعله ی کبریت یا یک زخم.
در اتاق نیمه باز بود.
بازش کردم.
یک بی سیم کودکانه جلوی در اتاق افتاده بود ؛
با نور سرخ چراغش و صدای وزوز و پازایت از آن میامد.
این بیسیم اسباب بازی را در پنج سالگی دخترم برایش خریده بودم.
بیست و دو سال پیش...
عمری بود!
اصلا شهری که دخترم الان در آن است نمیدانم کجاست...
بی سیم را در کودکی اش گم کرده بودیم
اماحالا اینجا بود و باطری داشت !
بعد از ۲۲ سال!
آن را برداشتم.
گفتم : الو....دخترم تویی؟
صدای کودکانه ای گفت :
من یه دختر شش ساله ام ایرانی ام...
اما شناسنامه ندارم.
گفتم : اسمت چیه ؟
گفت : اسمم دختره....همین!
و ادامه داد :
من میدونم تو مریض شدی.
شاید حرفت رو باور نکنن.
ولی بهشون حرفهامو بگو
تو کارِت نوشتنه
اینا رو بنویس...
بگو من میخوام سال بعد برم مدرسه.
دوست دارم درس بخونم
خدا بهم زندگی داده
میخوام زنده بمونم
من روی خط مرزی زندگی میکنم
بگو انقدر منو نکشن!
هر روز من و خواهر برادرامو میکشن...
و فرداش با درد ؛ دوباره زنده میشیم
آماده ی یه جور مرگ دیگه !
بگو منم آدمم.
یه دختر بلوچ که فقط میخواد زندگی کنه ؛
درس بخونه ، شاد باشه
نه اینکه هر روز بمیره.
اینها رو به تو گفتم ؛
چون میدونم هر چقدر مریض باشی ؛ نویسنده ای؛
دل خودت هم شکسته و حرفام رو مینویسی.
آخرش گفت :
بهشون بگو خدای همه ی ما یکیست.
خدا جان داده....
چرا جان ما را میگیرید؟!
چرا هر روز ما را میکشید؟!
صدا قطع شد
و آن نور سرخ...
بیسیم کودکی دخترم را روی میز گذاشتم .
و تا این را ننوشتم ؛ میدانستم خوابم نخواهد رفت.
ماجرای امشب به همین سادگی بود...
آیا " دختر " فردا هم میمیرد؟
آیا هر صبح باید بمیرد؟
آیا نجات نزدیک نیست ؟!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستانک
#داستان_کوتاه
#بلوچ
#بلوچستان
https://www.instagram.com/p/C2QyHgECZ8s/?igsh=d2s1ZXAyejNheTYz
🤍🤍🤍داستان کوتاهی از احمد شاملو
زنده به گور کردن مردی در بلخ
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان میبرند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد میزند و خدا و پیغمبر را به شهادت میگیرد که « والله، بالله من زندهام! چطور میخواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و میگویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ میگوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمیافتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
نویسنده: #شاملو
چقدر این قصه ی شاملو برایم آشناست!
انگار هر روز ؛ به نوعی شاهد آن هستیم......
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#حکایت
#دلنوشته
#وصف_حال
#خبر
.
https://www.instagram.com/p/C2mON3tu_i1/?igsh=MXN6ajdybWNvY21mbA==
زنده به گور کردن مردی در بلخ
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان میبرند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد میزند و خدا و پیغمبر را به شهادت میگیرد که « والله، بالله من زندهام! چطور میخواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و میگویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ میگوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمیافتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
نویسنده: #شاملو
چقدر این قصه ی شاملو برایم آشناست!
انگار هر روز ؛ به نوعی شاهد آن هستیم......
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#حکایت
#دلنوشته
#وصف_حال
#خبر
.
https://www.instagram.com/p/C2mON3tu_i1/?igsh=MXN6ajdybWNvY21mbA==
#داستان
داستان تابستان
#چیستایثربی
.
عجله داشتم که زودتر به بیمارستان برسم،
وقت آزمایش داشتم.زمان راازیاد برده بودم.
ناگهان متوجه شدم که فقط یک ساعت وقت دارم،سریع لباس پوشیده ودر خیابان میدویدم.بیمارستان نزدیک بود،داشتم میرسیدم که آن مرد رادیدم!
کنار خیابان با کتی آراسته؛ مویی مرتب و جوگندمی با کراوات ساتن مشکی،روی چهارپایه ای،نشسته بود و ویولن مینواخت.
تابستان ویوالدی درآبان ماه تهران...
محو موسیقی گامهایم کندتر شد.
مقابل مرد ایستادم،
لباسش بسیار تمیز وآراسته بود.مدل کت و جلیقه ؛ شاید کمی قدیمی بود،
ولی مدلهای قدیمی دوباره مُد میشوند...و حالا مد بود.
موهایش را انگار همین حالا شسته و شانه زده بود، یک طره مویش روی پیشانی اش میرقصید.
نمیدانستم باید به اوپول بدهم، یا نه!
غرق موسیقی بودم ومقابل آن مرد؛ ظرف یاروزنامه ای نبود!
هیچکس پولی نداده بود!
مردم دیگر هم؛ مثل من؛جادو شده؛ به تابستان ویوالدی در پاییز تهران گوش سپرده بودند؛
ولابد آنهاهم ازخود میپرسیدند:
آیااوفقیر است؟
ازراه نوازندگی امرارمعاش میکند؟
آیاپول میخواهد؟
نوازنده ی دوره گرد است؟
چقدر باید به او داد؟
چارپایه ی مرد؛ پلاستیک نبود!چوب مارپیچ سنگینی بود ؛ شیک و عتیقه....
حتما به زمانی تعلق داشت که مرد؛ روی صحنه؛ ویولن مینواخت ، درتئاتری ،کنسرتی،جایی...
آخر مگر میشود آدم ویوالدی رابه این خوبی بنوازد و بعد کنار خیابان بنشیند و ازمردم پول بخواهد؟
بله،همه چیز میشود!
لعنت به کارت شتاب!
لعنت به دیجیتال!
آخر مگر جز کارت؛ درکیف من، پولی بود؟
از دستگاه ؛ باعجله؛ مقداری پول گرفتم،
نمیدانستم چقدر باید بدهم؟
پنجاه هزارتومان رابا شرم؛ مقابل مرد روی زمین گذاشتم، بالاخره یک نفر بایدشروع میکرد.همیشه یک نفر باید قدم اول رابردارد.اگربه من ناسزا هم میگفت؛ مهم نبود.
اما مرد؛ سرش رابه نشانه ی احترام فرو آورد ومن طوری خم شدم وپول را بر زمین گذاشتم که انگار به او ادای احترام وتعظیم میکردم...
در پایان یک اجرای موفق.
بعد ازمن مردم دیگر جرات کردند وجلو آمدند،
حالا مقابل مرد پراز اسکناسهای مردم بود.
شاید اگرمن آن چک پول پنجاه هزارتومانی را آنجانمیگذاشتم؛ هنوز مردم نمیدانستند که باید به او پول بدهند!
هنر رایگان نیست!
واگر یک هنرمند ازاین راه امرارمعاش کند؛خجالت آور نیست.
هنر؛ هزینه اش جان است.
و یکنفر باید شروع کند و برای هنر،هزینه دهد ؛ تاهمگان دریابند.
آن روز؛ همه ی ما، در جادوی قطعه ی تابستان در پاییز ؛
غرق شده بودیم.
#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه
#vivaldi
#summer
#ویولن
#ویوالدی
قطعه
#تابستان
#قصه
#موزیک
https://www.instagram.com/reel/DB1XrIOCM9n/?igsh=emxoZm40c3Bma3Br
داستان تابستان
#چیستایثربی
.
عجله داشتم که زودتر به بیمارستان برسم،
وقت آزمایش داشتم.زمان راازیاد برده بودم.
ناگهان متوجه شدم که فقط یک ساعت وقت دارم،سریع لباس پوشیده ودر خیابان میدویدم.بیمارستان نزدیک بود،داشتم میرسیدم که آن مرد رادیدم!
کنار خیابان با کتی آراسته؛ مویی مرتب و جوگندمی با کراوات ساتن مشکی،روی چهارپایه ای،نشسته بود و ویولن مینواخت.
تابستان ویوالدی درآبان ماه تهران...
محو موسیقی گامهایم کندتر شد.
مقابل مرد ایستادم،
لباسش بسیار تمیز وآراسته بود.مدل کت و جلیقه ؛ شاید کمی قدیمی بود،
ولی مدلهای قدیمی دوباره مُد میشوند...و حالا مد بود.
موهایش را انگار همین حالا شسته و شانه زده بود، یک طره مویش روی پیشانی اش میرقصید.
نمیدانستم باید به اوپول بدهم، یا نه!
غرق موسیقی بودم ومقابل آن مرد؛ ظرف یاروزنامه ای نبود!
هیچکس پولی نداده بود!
مردم دیگر هم؛ مثل من؛جادو شده؛ به تابستان ویوالدی در پاییز تهران گوش سپرده بودند؛
ولابد آنهاهم ازخود میپرسیدند:
آیااوفقیر است؟
ازراه نوازندگی امرارمعاش میکند؟
آیاپول میخواهد؟
نوازنده ی دوره گرد است؟
چقدر باید به او داد؟
چارپایه ی مرد؛ پلاستیک نبود!چوب مارپیچ سنگینی بود ؛ شیک و عتیقه....
حتما به زمانی تعلق داشت که مرد؛ روی صحنه؛ ویولن مینواخت ، درتئاتری ،کنسرتی،جایی...
آخر مگر میشود آدم ویوالدی رابه این خوبی بنوازد و بعد کنار خیابان بنشیند و ازمردم پول بخواهد؟
بله،همه چیز میشود!
لعنت به کارت شتاب!
لعنت به دیجیتال!
آخر مگر جز کارت؛ درکیف من، پولی بود؟
از دستگاه ؛ باعجله؛ مقداری پول گرفتم،
نمیدانستم چقدر باید بدهم؟
پنجاه هزارتومان رابا شرم؛ مقابل مرد روی زمین گذاشتم، بالاخره یک نفر بایدشروع میکرد.همیشه یک نفر باید قدم اول رابردارد.اگربه من ناسزا هم میگفت؛ مهم نبود.
اما مرد؛ سرش رابه نشانه ی احترام فرو آورد ومن طوری خم شدم وپول را بر زمین گذاشتم که انگار به او ادای احترام وتعظیم میکردم...
در پایان یک اجرای موفق.
بعد ازمن مردم دیگر جرات کردند وجلو آمدند،
حالا مقابل مرد پراز اسکناسهای مردم بود.
شاید اگرمن آن چک پول پنجاه هزارتومانی را آنجانمیگذاشتم؛ هنوز مردم نمیدانستند که باید به او پول بدهند!
هنر رایگان نیست!
واگر یک هنرمند ازاین راه امرارمعاش کند؛خجالت آور نیست.
هنر؛ هزینه اش جان است.
و یکنفر باید شروع کند و برای هنر،هزینه دهد ؛ تاهمگان دریابند.
آن روز؛ همه ی ما، در جادوی قطعه ی تابستان در پاییز ؛
غرق شده بودیم.
#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه
#vivaldi
#summer
#ویولن
#ویوالدی
قطعه
#تابستان
#قصه
#موزیک
https://www.instagram.com/reel/DB1XrIOCM9n/?igsh=emxoZm40c3Bma3Br