کانالی بی وجدان و سارق ؛ به نام "اسماء حسنا " ؛ که اسم خودش را هم کانال ادعیه و اذکار ! گذاشته ! به اسم مذهب و ذکر و دعا ؛ شما رو گول میزند و رمان
#پستچی مرا که در ایران و خارج چاپ شده ؛ دارد بدون اسم میگذارد !...
کشوری که بیشتر سفیران فرهنگی
اش ؛ افراد مشکلدار اخلاقی هستند ؛ و ادمین کانالهایش ؛ اکثرا ؛ دزد و راهزن و لمپن....... ؛ باید به حالش گریست...
به قول #داریوش_اقبالی ؛ آنکه سکوت میکند و عضو این کانالها میشود ؛ خودش هم
شریک جرم آنهاست و او هم دزد است !....
مخاطبی که در برابر سرقت ادبی سکوت کند ؛ حرام میخواند و شریک جرم است
....از این کانالها ؛ بیرون بیایید و ریپورتش کنید...وگرنه در گناه آنها شریکید !
اگر خواندن رمانهای من
#حلال نباشد ؛ پاسخ آن را در این دنیا خواهید دید و بعد هم برای معتقدان ؛ آن دنیا ؛ بساطی بر پاست که میدانید !
کانال سارق با آن نام
#اسما_حسنا خجالت بکش !...
از نام کانالت شرم کن ! کمی.؛ فقط کمی وجدان داشته باش..حاصل دسترنج نویسنده ؛ دست کم
#نام اوست! از آینده ی فرزندان و نوادگانت بترس!
#پستچی ، نوشته ی
#چیستایثربی است.برنده ی بهترین کتاب دیجیتال سال 94.....همه میدانند....
نویسنده ی
#پستچی هنوز نمرده است که دزدی را شروع کرده ای!
چطور جرات میکنی اسم کانالت رااسماء حسنا بگذاری و رمان مرا به اسم خودت بیرون دهی....مگر یک سارق روانی باشی که اسماء خداوند را هم ؛ آلوده میکنی... ؟
چطور جسارت میکنی بااین دزدی در روز روشن ؛ بنویسی کانال ادعیه و اذکار ؟!!!!!....
...دعایی که تو به مردم بدهی ؛ بدبختشان میکند!...
دعای شر و شیطان است و تو ؛ هیزم آتش جهنم مردمی که عضو کانالت میشوند...بیشرم !
دعا یادمیدهی؟؟؟؟؟
دعای یک حرامخور؛ چه دردی از مردم ؛ دوا میکند ؟؟؟!!!! اگر مریض ترشان نکند ؟
هفت نسلت حرامی باد ؛ ای کانال اسماء حسنا....
!!! حتما دعای شیطان می آموزی به خلق بیچاره ی از همه جا بیخبر !!!!
ای
#غافل
ای کسی که بویی از فرهنگ ؛ دین ؛ خدا و صداقت نبرده ای....سر سفره ی پدر و مادرت مگر بزرگ نشده ای ؟!
.....پس ادامه بده منفور!
آینده ی پلید هفت نسلت را ؛ به خدا واگذار میکنم....
#کانال_مطالب_دزدی ؛ نه اسامی خداوند!....
شرم کن !!! و به خودت و وجدانت ؛ رجوع کن
پستچی مرا از آن کانال شوم سارق بردار! پستچی نویسنده دارد....و کتاب شده است.
کامل رمان ؛ توسط نشر
#قطره منتشر شده است...و در کتابفروشیها موجود است....
#پستچی نویسنده دارد....
#کانال_اسما_حسنا سارق است و مکانش ؛ جهنم ابدی....
در گناه شریک نشوید.....
از نویسنده تان حمایت کنید.از این کانال آلوده بیرون بیایید و ریپورتش کنید.....پشت آن ؛ کلی آه و نفرین است....
دوستان من و دوستداران و حامیان ادبیات ؛ کانال #اسما_حسنا را #ریپورت کنید !
#یاعلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#پستچی مرا که در ایران و خارج چاپ شده ؛ دارد بدون اسم میگذارد !...
کشوری که بیشتر سفیران فرهنگی
اش ؛ افراد مشکلدار اخلاقی هستند ؛ و ادمین کانالهایش ؛ اکثرا ؛ دزد و راهزن و لمپن....... ؛ باید به حالش گریست...
به قول #داریوش_اقبالی ؛ آنکه سکوت میکند و عضو این کانالها میشود ؛ خودش هم
شریک جرم آنهاست و او هم دزد است !....
مخاطبی که در برابر سرقت ادبی سکوت کند ؛ حرام میخواند و شریک جرم است
....از این کانالها ؛ بیرون بیایید و ریپورتش کنید...وگرنه در گناه آنها شریکید !
اگر خواندن رمانهای من
#حلال نباشد ؛ پاسخ آن را در این دنیا خواهید دید و بعد هم برای معتقدان ؛ آن دنیا ؛ بساطی بر پاست که میدانید !
کانال سارق با آن نام
#اسما_حسنا خجالت بکش !...
از نام کانالت شرم کن ! کمی.؛ فقط کمی وجدان داشته باش..حاصل دسترنج نویسنده ؛ دست کم
#نام اوست! از آینده ی فرزندان و نوادگانت بترس!
#پستچی ، نوشته ی
#چیستایثربی است.برنده ی بهترین کتاب دیجیتال سال 94.....همه میدانند....
نویسنده ی
#پستچی هنوز نمرده است که دزدی را شروع کرده ای!
چطور جرات میکنی اسم کانالت رااسماء حسنا بگذاری و رمان مرا به اسم خودت بیرون دهی....مگر یک سارق روانی باشی که اسماء خداوند را هم ؛ آلوده میکنی... ؟
چطور جسارت میکنی بااین دزدی در روز روشن ؛ بنویسی کانال ادعیه و اذکار ؟!!!!!....
...دعایی که تو به مردم بدهی ؛ بدبختشان میکند!...
دعای شر و شیطان است و تو ؛ هیزم آتش جهنم مردمی که عضو کانالت میشوند...بیشرم !
دعا یادمیدهی؟؟؟؟؟
دعای یک حرامخور؛ چه دردی از مردم ؛ دوا میکند ؟؟؟!!!! اگر مریض ترشان نکند ؟
هفت نسلت حرامی باد ؛ ای کانال اسماء حسنا....
!!! حتما دعای شیطان می آموزی به خلق بیچاره ی از همه جا بیخبر !!!!
ای
#غافل
ای کسی که بویی از فرهنگ ؛ دین ؛ خدا و صداقت نبرده ای....سر سفره ی پدر و مادرت مگر بزرگ نشده ای ؟!
.....پس ادامه بده منفور!
آینده ی پلید هفت نسلت را ؛ به خدا واگذار میکنم....
#کانال_مطالب_دزدی ؛ نه اسامی خداوند!....
شرم کن !!! و به خودت و وجدانت ؛ رجوع کن
پستچی مرا از آن کانال شوم سارق بردار! پستچی نویسنده دارد....و کتاب شده است.
کامل رمان ؛ توسط نشر
#قطره منتشر شده است...و در کتابفروشیها موجود است....
#پستچی نویسنده دارد....
#کانال_اسما_حسنا سارق است و مکانش ؛ جهنم ابدی....
در گناه شریک نشوید.....
از نویسنده تان حمایت کنید.از این کانال آلوده بیرون بیایید و ریپورتش کنید.....پشت آن ؛ کلی آه و نفرین است....
دوستان من و دوستداران و حامیان ادبیات ؛ کانال #اسما_حسنا را #ریپورت کنید !
#یاعلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
کانالی بی وجدان و سارق ؛ به نام "اسماء حسنا " ؛ که اسم خودش را هم کانال ادعیه و اذکار ! گذاشته ! به اسم مذهب و ذکر و دعا ؛ شما رو گول میزند و رمان
#پستچی مرا که در ایران و خارج چاپ شده ؛ دارد بدون اسم میگذارد !...
کشوری که بیشتر سفیران فرهنگی
اش ؛ افراد مشکلدار اخلاقی هستند ؛ و ادمین کانالهایش ؛ اکثرا ؛ دزد و راهزن و لمپن....... ؛ باید به حالش گریست...
به قول #داریوش_اقبالی ؛ آنکه سکوت میکند و عضو این کانالها میشود ؛ خودش هم
شریک جرم آنهاست و او هم دزد است !....
مخاطبی که در برابر سرقت ادبی سکوت کند ؛ حرام میخواند و شریک جرم است
....از این کانالها ؛ بیرون بیایید و ریپورتش کنید...وگرنه در گناه آنها شریکید !
اگر خواندن رمانهای من
#حلال نباشد ؛ پاسخ آن را در این دنیا خواهید دید و بعد هم برای معتقدان ؛ آن دنیا ؛ بساطی بر پاست که میدانید !
کانال سارق با آن نام
#اسما_حسنا خجالت بکش !...
از نام کانالت شرم کن ! کمی.؛ فقط کمی وجدان داشته باش..حاصل دسترنج نویسنده ؛ دست کم
#نام اوست! از آینده ی فرزندان و نوادگانت بترس!
#پستچی ، نوشته ی
#چیستایثربی است.برنده ی بهترین کتاب دیجیتال سال 94.....همه میدانند....
نویسنده ی
#پستچی هنوز نمرده است که دزدی را شروع کرده ای!
چطور جرات میکنی اسم کانالت رااسماء حسنا بگذاری و رمان مرا به اسم خودت بیرون دهی....مگر یک سارق روانی باشی که اسماء خداوند را هم ؛ آلوده میکنی... ؟
چطور جسارت میکنی بااین دزدی در روز روشن ؛ بنویسی کانال ادعیه و اذکار ؟!!!!!....
...دعایی که تو به مردم بدهی ؛ بدبختشان میکند!...
دعای شر و شیطان است و تو ؛ هیزم آتش جهنم مردمی که عضو کانالت میشوند...بیشرم !
دعا یادمیدهی؟؟؟؟؟
دعای یک حرامخور؛ چه دردی از مردم ؛ دوا میکند ؟؟؟!!!! اگر مریض ترشان نکند ؟
هفت نسلت حرامی باد ؛ ای کانال اسماء حسنا....
!!! حتما دعای شیطان می آموزی به خلق بیچاره ی از همه جا بیخبر !!!!
ای
#غافل
ای کسی که بویی از فرهنگ ؛ دین ؛ خدا و صداقت نبرده ای....سر سفره ی پدر و مادرت مگر بزرگ نشده ای ؟!
.....پس ادامه بده منفور!
آینده ی پلید هفت نسلت را ؛ به خدا واگذار میکنم....
#کانال_مطالب_دزدی ؛ نه اسامی خداوند!....
شرم کن !!! و به خودت و وجدانت ؛ رجوع کن
پستچی مرا از آن کانال شوم سارق بردار! پستچی نویسنده دارد....و کتاب شده است.
کامل رمان ؛ توسط نشر
#قطره منتشر شده است...و در کتابفروشیها موجود است....
#پستچی نویسنده دارد....
#کانال_اسما_حسنا سارق است و مکانش ؛ جهنم ابدی....
در گناه شریک نشوید.....
از نویسنده تان حمایت کنید.از این کانال آلوده بیرون بیایید و ریپورتش کنید.....پشت آن ؛ کلی آه و نفرین است....
دوستان من و دوستداران و حامیان ادبیات ؛ کانال #اسما_حسنا را #ریپورت کنید !
#یاعلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#پستچی مرا که در ایران و خارج چاپ شده ؛ دارد بدون اسم میگذارد !...
کشوری که بیشتر سفیران فرهنگی
اش ؛ افراد مشکلدار اخلاقی هستند ؛ و ادمین کانالهایش ؛ اکثرا ؛ دزد و راهزن و لمپن....... ؛ باید به حالش گریست...
به قول #داریوش_اقبالی ؛ آنکه سکوت میکند و عضو این کانالها میشود ؛ خودش هم
شریک جرم آنهاست و او هم دزد است !....
مخاطبی که در برابر سرقت ادبی سکوت کند ؛ حرام میخواند و شریک جرم است
....از این کانالها ؛ بیرون بیایید و ریپورتش کنید...وگرنه در گناه آنها شریکید !
اگر خواندن رمانهای من
#حلال نباشد ؛ پاسخ آن را در این دنیا خواهید دید و بعد هم برای معتقدان ؛ آن دنیا ؛ بساطی بر پاست که میدانید !
کانال سارق با آن نام
#اسما_حسنا خجالت بکش !...
از نام کانالت شرم کن ! کمی.؛ فقط کمی وجدان داشته باش..حاصل دسترنج نویسنده ؛ دست کم
#نام اوست! از آینده ی فرزندان و نوادگانت بترس!
#پستچی ، نوشته ی
#چیستایثربی است.برنده ی بهترین کتاب دیجیتال سال 94.....همه میدانند....
نویسنده ی
#پستچی هنوز نمرده است که دزدی را شروع کرده ای!
چطور جرات میکنی اسم کانالت رااسماء حسنا بگذاری و رمان مرا به اسم خودت بیرون دهی....مگر یک سارق روانی باشی که اسماء خداوند را هم ؛ آلوده میکنی... ؟
چطور جسارت میکنی بااین دزدی در روز روشن ؛ بنویسی کانال ادعیه و اذکار ؟!!!!!....
...دعایی که تو به مردم بدهی ؛ بدبختشان میکند!...
دعای شر و شیطان است و تو ؛ هیزم آتش جهنم مردمی که عضو کانالت میشوند...بیشرم !
دعا یادمیدهی؟؟؟؟؟
دعای یک حرامخور؛ چه دردی از مردم ؛ دوا میکند ؟؟؟!!!! اگر مریض ترشان نکند ؟
هفت نسلت حرامی باد ؛ ای کانال اسماء حسنا....
!!! حتما دعای شیطان می آموزی به خلق بیچاره ی از همه جا بیخبر !!!!
ای
#غافل
ای کسی که بویی از فرهنگ ؛ دین ؛ خدا و صداقت نبرده ای....سر سفره ی پدر و مادرت مگر بزرگ نشده ای ؟!
.....پس ادامه بده منفور!
آینده ی پلید هفت نسلت را ؛ به خدا واگذار میکنم....
#کانال_مطالب_دزدی ؛ نه اسامی خداوند!....
شرم کن !!! و به خودت و وجدانت ؛ رجوع کن
پستچی مرا از آن کانال شوم سارق بردار! پستچی نویسنده دارد....و کتاب شده است.
کامل رمان ؛ توسط نشر
#قطره منتشر شده است...و در کتابفروشیها موجود است....
#پستچی نویسنده دارد....
#کانال_اسما_حسنا سارق است و مکانش ؛ جهنم ابدی....
در گناه شریک نشوید.....
از نویسنده تان حمایت کنید.از این کانال آلوده بیرون بیایید و ریپورتش کنید.....پشت آن ؛ کلی آه و نفرین است....
دوستان من و دوستداران و حامیان ادبیات ؛ کانال #اسما_حسنا را #ریپورت کنید !
#یاعلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
.ما نمیتوانیم زمان را جلو یا عقب ببریم.
آنچه گذشته ؛ گذشته است.
اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!
مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.
سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.
سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.
پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.
گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد
حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶
و این #هیچ خیلی زیباست.
اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.
وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛
و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....
این خیلی جالب است!....
نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️
برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .
جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.
این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک نسل و نسلهای بعدش را روایت کند.
این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.
من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.
دلیلش را آخر کتاب میفهمید.
اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.
آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛
و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.
وقتش ؛ اکنون است.
چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود ...
او همه چیز را میداند و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.
پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.
خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد...
#یاعلی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ
#پستچی_جدید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی
این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .
😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
آنچه گذشته ؛ گذشته است.
اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!
مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.
سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.
سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.
پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.
گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد
حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶
و این #هیچ خیلی زیباست.
اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.
وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛
و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....
این خیلی جالب است!....
نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️
برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .
جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.
این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک نسل و نسلهای بعدش را روایت کند.
این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.
من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.
دلیلش را آخر کتاب میفهمید.
اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.
آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛
و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.
وقتش ؛ اکنون است.
چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود ...
او همه چیز را میداند و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.
پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.
خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد...
#یاعلی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ
#پستچی_جدید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی
این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .
😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==