#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
صبح، یک صبح عادی نبود.
فرمانده داشت بارش را جمع می کرد، همسرش کوله باری نداشت.
ساکت بود و غمگین...
دیشب مردش در خیمه ی او نخوابیده بود.
زن از یک چیز نفرت داشت...
تردید مردش به او!
اگر در آن زندان با او بدرفتاری شده بود، حتما می گفت.
فرمانده از یک چیز ناراحت بود...
زنش می گفت یک ماهه باردار است، یا یکماه و نیم...
تقریبا همین حدود در زندان غربت بوده!قبلش، چه زمانی همدیگر را دیده بودند!
فرمانده مدام فکر می کرد.
مطمئن بود سه ماه است که خانه نرفته است.
چطور ممکن بود زنش یک ماهه باردار باشد؟
اصلا چرا سراسیمه به وسط کارزار شتافته بود؟
او زنِ میدان های جنگ نبود!
چقدر باید یک مساله مهم باشد که زنش همراه یک کهنه سرباز به آنجا آمده باشد؟
مطمئن بود که مساله به سارا، مربوط نمی شد.
فرمانده می دانست دخترک کرد، دوستش دارد، اما هرگز قصد وصلت با او نداشت.
موقع جنگ، مرد جنگ بود...
و سارا فقط یک دختر هجده ساله بود که چهره ی مهربان او را دیده بود.
به زنش گفت: برای آخرین بار می پرسم، قبل از اینکه با همکارم بفرستمت شهر، چرا اومدی؟
زن گفت: یاسر زندانه!
با دوستاش بوده، نمی دونم باز چیکار کرده گرفتنش!
فرمانده گفت: می تونستی پیغام بدی.
زنگفت: نه، جرمش امنیتیه. نمی تونستم... برادرم، فقط پونزده سالشه!
و ادامه داد: نباید به من شک می کردی، اشتباه کردی!...
فرمانده گفت: من سه ماهه خونه نیامدم! سه ماه پیش هم، تو مریض بودی و بین ما اتفاقی نیفتاد!
زن گفت: تو یک ماه و نیم پیش، تو اهواز، منو دیدی...
چطور ممکنه یادت رفته باشه؟
خونه ی دایی من... مگه فراموشی گرفته باشی!
سردار با خشم نگاهش می کند...
_من پنج ماه پیش، خونه ی داییت بودم!من، تو رو می شناسم، دروغگوی خوبی نیستی! چی شده خانمی؟
_هیچی من حامله ام...
بریم آزمایش بدیم تا باور کنی بچه ی خودته!
فرمانده لبش را میگزد.
چیزی، زنش را اذیت می کند، آنقدر زیاد که از مرز خارج شده، باعث از دست رفتن یکی از اسیرانشان شده، و چنین مصرانه، دروغ می گوید!
او به عشقِ زنش ایمان دارد، ولی مطمئن است که حامله نیست!
حالا وسط کارزار، آزمایشگاهی وجود ندارد.
زنش، حامل چه پیامی برای اوست؟
قضیه ی سارا و یاسر بهانه است...
یاسر هر چند وقت یکبار بخاطر دعواهایش، زندان میافتد.
باید موضوع مهمتری باشد...
فرمانده به درویش می گوید:
تا دم مرز عراق، تو هم باهاشون برو...
اونجا بچه های ما منتظرن ببرنشون شهر.
زنش می گوید: نه، من تنها نمیرم، با هم میریم!
بایدآزمایش بدیم!
مردِ مو روشن جلو می آید:
من برای خداحافظی آمده بودم، دیگه باید برم!
زنت عاشقته مرد. خیلی...
قدرشو بدون! کم دیدم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت128
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
صبح، یک صبح عادی نبود.
فرمانده داشت بارش را جمع می کرد، همسرش کوله باری نداشت.
ساکت بود و غمگین...
دیشب مردش در خیمه ی او نخوابیده بود.
زن از یک چیز نفرت داشت...
تردید مردش به او!
اگر در آن زندان با او بدرفتاری شده بود، حتما می گفت.
فرمانده از یک چیز ناراحت بود...
زنش می گفت یک ماهه باردار است، یا یکماه و نیم...
تقریبا همین حدود در زندان غربت بوده!قبلش، چه زمانی همدیگر را دیده بودند!
فرمانده مدام فکر می کرد.
مطمئن بود سه ماه است که خانه نرفته است.
چطور ممکن بود زنش یک ماهه باردار باشد؟
اصلا چرا سراسیمه به وسط کارزار شتافته بود؟
او زنِ میدان های جنگ نبود!
چقدر باید یک مساله مهم باشد که زنش همراه یک کهنه سرباز به آنجا آمده باشد؟
مطمئن بود که مساله به سارا، مربوط نمی شد.
فرمانده می دانست دخترک کرد، دوستش دارد، اما هرگز قصد وصلت با او نداشت.
موقع جنگ، مرد جنگ بود...
و سارا فقط یک دختر هجده ساله بود که چهره ی مهربان او را دیده بود.
به زنش گفت: برای آخرین بار می پرسم، قبل از اینکه با همکارم بفرستمت شهر، چرا اومدی؟
زن گفت: یاسر زندانه!
با دوستاش بوده، نمی دونم باز چیکار کرده گرفتنش!
فرمانده گفت: می تونستی پیغام بدی.
زنگفت: نه، جرمش امنیتیه. نمی تونستم... برادرم، فقط پونزده سالشه!
و ادامه داد: نباید به من شک می کردی، اشتباه کردی!...
فرمانده گفت: من سه ماهه خونه نیامدم! سه ماه پیش هم، تو مریض بودی و بین ما اتفاقی نیفتاد!
زن گفت: تو یک ماه و نیم پیش، تو اهواز، منو دیدی...
چطور ممکنه یادت رفته باشه؟
خونه ی دایی من... مگه فراموشی گرفته باشی!
سردار با خشم نگاهش می کند...
_من پنج ماه پیش، خونه ی داییت بودم!من، تو رو می شناسم، دروغگوی خوبی نیستی! چی شده خانمی؟
_هیچی من حامله ام...
بریم آزمایش بدیم تا باور کنی بچه ی خودته!
فرمانده لبش را میگزد.
چیزی، زنش را اذیت می کند، آنقدر زیاد که از مرز خارج شده، باعث از دست رفتن یکی از اسیرانشان شده، و چنین مصرانه، دروغ می گوید!
او به عشقِ زنش ایمان دارد، ولی مطمئن است که حامله نیست!
حالا وسط کارزار، آزمایشگاهی وجود ندارد.
زنش، حامل چه پیامی برای اوست؟
قضیه ی سارا و یاسر بهانه است...
یاسر هر چند وقت یکبار بخاطر دعواهایش، زندان میافتد.
باید موضوع مهمتری باشد...
فرمانده به درویش می گوید:
تا دم مرز عراق، تو هم باهاشون برو...
اونجا بچه های ما منتظرن ببرنشون شهر.
زنش می گوید: نه، من تنها نمیرم، با هم میریم!
بایدآزمایش بدیم!
مردِ مو روشن جلو می آید:
من برای خداحافظی آمده بودم، دیگه باید برم!
زنت عاشقته مرد. خیلی...
قدرشو بدون! کم دیدم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2