چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#رمان
#داستان
#قصه


#استاد_قاقیا
نویسنده
#چیستایثربی




شش سالم بود که خانه ی ما برای اولین بار آتش گرفت...خوب یادم است شعله های بلند ؛ از اجاق گاز شروع شد و تا دم در زبانه میکشید.

پدرم خانه نبود.
من بودم ، مادرم؛ مادربزرگم و داداشم...

ماموران آتش نشانی آمدند. همه را از پنجره ی طبقه اول؛ فراری دادند.
چون زبانه های نورانی آتش؛ راه در خروجی را مسدود کرده بود.


مادرم داد زد: چیستا ! چیستا کو؟
دخترم....خدا

جوابی ندادم.

داشتم مگنولیا ؛ مژگان ؛ الیزا ؛ نیلو ، شهره ،کاملیا؛ نیلوفر ، ثمینه؛ آینه و بقیه عروسکهایم را در ساک پلاستیکی خرید مادرم میریختم که نجاتشان دهم.



انها عشق من بودند.نباید زنده زنده میسوختند!
مرد آتش نشان داد زد :
من چیزی نمیبینم. بچه توی اون اتاقی؟
جواب ندادم.

چون سرفه ام گرفته بود ...
مرد آمد.
هیچ قسمت از وجودش را نمیدیدم جز سیاهی‌. فقط میدانستم انجاست.


به زور مرا بغل کرد.
ساک عروسکها از دستم افتاد‌‌.

صدای جیغهای مادرم را میشنیدم که مرا مدام؛ صدا میکرد.

مامور آتش نشانی مرا از پنجره سالن؛ به همکار دیگرش داد و همکارش مرا از نرده های ایوان پایین برد.

فقط صدای تارزان را کم داشتیم.خیلی پروازمان تا زمین؛ لذت بخش بود‌...

همه در حیاط بودند.

ماموران داشتند آتش راخاموش میکردند.

مادرم پشت سرهم میگفت:
به خدا من کاری نکردم.همون‌ کپسول گاز همیشگیمون بود.
یه دفعه از اجاق ، شعله زد بالا، گرفت به پرده ها...

مادربزرگم و همسایه ها لب حوض‌ ما نشسته بودند و سعی میکردند به او دلداری دهند.

برادرم مثل جادو شده ها ؛ به روبرویش خیره بود و مدام میگفت : پدرم کی میاد ؟ پدر کی میاد‌؟!

مادر بزرگ ؛ مادرِ مادرم گفت : آروم باش پسرم...بهش زنگ زدن ؛ تو راهه. داره میاد...

مادرم اشکش را پاک کرد.گیسوان عسلی روشنش روی صورت زیبایش ریخته بود.

گفت: بخدا من کاری نکردم! گاز رو باز کردم ناهار بپزم...خداکنه تابلوهای نقاشی سعید نسوخته باشه...عتیقه بود!

من ناگهان داد زدم :
مژگان؛ مگنولیا ؛ نازی ؛ الیزا؛ آینه ،ثمینه و بقیه شون جون داشتن؛ بامن حرف میزدن...حالا زنده زنده سوختن!...قالی و نقاشی که روح ندارن! ایشالله سوخته باشن، دلم خنک‌شه!

مادرم جوابم را نداد.انگار وجود نداشتم.

آن آقای آتش نشان که مرا از اتاق بیرون کشیده بود ؛ حالا داشت از پنجره بیرون میامد.

آتش خاموش شده بود. همه جا بوی دود بود. میتوانستم آن مرد را خفه کنم
من‌حاضر بودم کنار نازی و کاظم و مگنولیا و آینه بمیرم.

به چه حق؛ ساک عروسکها را از دست من گرفت و از پنجره پرتم کرد بیرون‌؟!

صدای بوق بنز پدرم آمد.

برادرم ، با شوق دوید و در پارکینگ را برای پدرم باز کرد.

پدر سراسیمه و آشفته بود.معلوم بود از خبر؛ شوکه شده است‌.

داد زد: همه تون خوبید؟

مادرم دوباره زد زیر گریه.
گفت : من ففط کبریت زدم، یه دفعه شعله، گُر گرفت...گرفت به پرده.... دیگه نفهمیدم چی شد!

پدرم گفت : من‌میرم تو...

میدانستم میخواهد برود قالیها و تابلوهایش را ببیند که سالم هستند یانه! کتابخانه ی عظیمش ؛ خوشبخانه طبقه دوم بود...
و آتش به آنجا نرسیده بود‌.

پشت پدرم ، همه رفتند .
من با لج؛ لب حوض کم‌ عمق طویلمان‌، وسط شمشادها نشستم و شروع کردم به سنگ انداختن داخل آب.‌‌‌..‌فحش بلد نبودم.احمق و بیشعور؛ تنها فحشهایی بود که بلد بودم! و آنها راهم زیر لب میگفتم.مرد آتش نشان دودی شده بود.
شبیه حاجی فیروزها...کمی آنطرفتر نشستم.نمیخواستم نگاهش کنم.

مرد چیزی را لب حوض گذاشت.همه سالم بودند..‌.

فقط یک کلمه گفت:تو مهمتر از اینا بودی!
داد زدم : نه!

صورتش را با آب حوض شست.تازه دیدم جوان است و به نظرم کمی شکل "داریوش خواننده" بود!

خواست برود داخل.‌‌ گفت: همینجا میمونی؟
گفتم : بله.

گفت : یه لنگه از جورابات؛ در آمده....
پای جوراب دارم را روی پای دیگرم گذاشتم،چون نمیخواستم چیزی مربوط به من را کشف کند‌.
گفت : من میرم تو.
باید کمکشون کنم..


شانه ام را بالا انداختم و خود را به بیتفاوتی زدم.
داشت وارد خانه میشد که داد زدم :
راستی اسمت چی بود؟!

گفت : من کریمم....کریم آتش نشان...

باز خودم را به بیتفاوتی زدم
داشت وارد خانه میشد داد زدم :

اقا کریم ؛ با من عروسی میکنی؟!

بابام میگه ، من هیچوقت عروس نمیشم...

کریم؛ نه خندید؛ نه رفت ؛ نه مسخره ام کرد!

گفت: شما پولدارید خانم زیبا.. شما رو به من نمیدن!

گفتم : من که‌پولدار نیستم ! زیبام نیستم...

بابام پولداره. اون که نمیخواد زنت بشه....من برات غذاهای خوب میپزم...بچه های خوشگل میارم
قول میدم!

جوان برگشت؛ کنار من نشست و
گفت:

چرا بابات میگه هیچکس با دختر شیرینی مثل تو عروسی نمیکنه؟!
اگه تو همسن من بودی؛حتما باهات عروسی میکردم.

باعصبانیت گفتم :
نه خیر دروغه!
تو هم عروسی نمیکردی....اگه راست میگی الان عروسی کن!

گفت : من بیست و دو سالمه دختر عزیزم.👇👇
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#رمان
#داستان
#قصه


#استاد_قاقیا
نویسنده
#چیستایثربی




شش سالم بود که خانه ی ما برای اولین بار آتش گرفت...خوب یادم است شعله های بلند ؛ از اجاق گاز شروع شد و تا دم در زبانه میکشید.

پدرم خانه نبود.
من بودم ، مادرم؛ مادربزرگم و داداشم...

ماموران آتش نشانی آمدند. همه را از پنجره ی طبقه اول؛ فراری دادند.
چون زبانه های نورانی آتش؛ راه در خروجی را مسدود کرده بود.


مادرم داد زد: چیستا ! چیستا کو؟
دخترم....خدا

جوابی ندادم.

داشتم مگنولیا ؛ مژگان ؛ الیزا ؛ نیلو ، شهره ،کاملیا؛ نیلوفر ، ثمینه؛ آینه و بقیه عروسکهایم را در ساک پلاستیکی خرید مادرم میریختم که نجاتشان دهم.



انها عشق من بودند.نباید زنده زنده میسوختند!
مرد آتش نشان داد زد :
من چیزی نمیبینم. بچه توی اون اتاقی؟
جواب ندادم.

چون سرفه ام گرفته بود ...
مرد آمد.
هیچ قسمت از وجودش را نمیدیدم جز سیاهی‌. فقط میدانستم انجاست.


به زور مرا بغل کرد.
ساک عروسکها از دستم افتاد‌‌.

صدای جیغهای مادرم را میشنیدم که مرا مدام؛ صدا میکرد.

مامور آتش نشانی مرا از پنجره سالن؛ به همکار دیگرش داد و همکارش مرا از نرده های ایوان پایین برد.

فقط صدای تارزان را کم داشتیم.خیلی پروازمان تا زمین؛ لذت بخش بود‌...

همه در حیاط بودند.

ماموران داشتند آتش راخاموش میکردند.

مادرم پشت سرهم میگفت:
به خدا من کاری نکردم.همون‌ کپسول گاز همیشگیمون بود.
یه دفعه از اجاق ، شعله زد بالا، گرفت به پرده ها...

مادربزرگم و همسایه ها لب حوض‌ ما نشسته بودند و سعی میکردند به او دلداری دهند.

برادرم مثل جادو شده ها ؛ به روبرویش خیره بود و مدام میگفت : پدرم کی میاد ؟ پدر کی میاد‌؟!

مادر بزرگ ؛ مادرِ مادرم گفت : آروم باش پسرم...بهش زنگ زدن ؛ تو راهه. داره میاد...

مادرم اشکش را پاک کرد.گیسوان عسلی روشنش روی صورت زیبایش ریخته بود.

گفت: بخدا من کاری نکردم! گاز رو باز کردم ناهار بپزم...خداکنه تابلوهای نقاشی سعید نسوخته باشه...عتیقه بود!

من ناگهان داد زدم :
مژگان؛ مگنولیا ؛ نازی ؛ الیزا؛ آینه ،ثمینه و بقیه شون جون داشتن؛ بامن حرف میزدن...حالا زنده زنده سوختن!...قالی و نقاشی که روح ندارن! ایشالله سوخته باشن، دلم خنک‌شه!

مادرم جوابم را نداد.انگار وجود نداشتم.

آن آقای آتش نشان که مرا از اتاق بیرون کشیده بود ؛ حالا داشت از پنجره بیرون میامد.

آتش خاموش شده بود. همه جا بوی دود بود. میتوانستم آن مرد را خفه کنم
من‌حاضر بودم کنار نازی و کاظم و مگنولیا و آینه بمیرم.

به چه حق؛ ساک عروسکها را از دست من گرفت و از پنجره پرتم کرد بیرون‌؟!

صدای بوق بنز پدرم آمد.

برادرم ، با شوق دوید و در پارکینگ را برای پدرم باز کرد.

پدر سراسیمه و آشفته بود.معلوم بود از خبر؛ شوکه شده است‌.

داد زد: همه تون خوبید؟

مادرم دوباره زد زیر گریه.
گفت : من ففط کبریت زدم، یه دفعه شعله، گُر گرفت...گرفت به پرده.... دیگه نفهمیدم چی شد!

پدرم گفت : من‌میرم تو...

میدانستم میخواهد برود قالیها و تابلوهایش را ببیند که سالم هستند یانه! کتابخانه ی عظیمش ؛ خوشبخانه طبقه دوم بود...
و آتش به آنجا نرسیده بود‌.

پشت پدرم ، همه رفتند .
من با لج؛ لب حوض کم‌ عمق طویلمان‌، وسط شمشادها نشستم و شروع کردم به سنگ انداختن داخل آب.‌‌‌..‌فحش بلد نبودم.احمق و بیشعور؛ تنها فحشهایی بود که بلد بودم! و آنها راهم زیر لب میگفتم.مرد آتش نشان دودی شده بود.
شبیه حاجی فیروزها...کمی آنطرفتر نشستم.نمیخواستم نگاهش کنم.

مرد چیزی را لب حوض گذاشت.همه سالم بودند..‌.

فقط یک کلمه گفت:تو مهمتر از اینا بودی!
داد زدم : نه!

صورتش را با آب حوض شست.تازه دیدم جوان است و به نظرم کمی شکل "داریوش خواننده" بود!

خواست برود داخل.‌‌ گفت: همینجا میمونی؟
گفتم : بله.

گفت : یه لنگه از جورابات؛ در آمده....
پای جوراب دارم را روی پای دیگرم گذاشتم،چون نمیخواستم چیزی مربوط به من را کشف کند‌.
گفت : من میرم تو.
باید کمکشون کنم..


شانه ام را بالا انداختم و خود را به بیتفاوتی زدم.
داشت وارد خانه میشد که داد زدم :
راستی اسمت چی بود؟!

گفت : من کریمم....کریم آتش نشان...

باز خودم را به بیتفاوتی زدم
داشت وارد خانه میشد داد زدم :

اقا کریم ؛ با من عروسی میکنی؟!

بابام میگه ، من هیچوقت عروس نمیشم...

کریم؛ نه خندید؛ نه رفت ؛ نه مسخره ام کرد!

گفت: شما پولدارید خانم زیبا.. شما رو به من نمیدن!

گفتم : من که‌پولدار نیستم ! زیبام نیستم...

بابام پولداره. اون که نمیخواد زنت بشه....من برات غذاهای خوب میپزم...بچه های خوشگل میارم
قول میدم!

جوان برگشت؛ کنار من نشست و
گفت:

چرا بابات میگه هیچکس با دختر شیرینی مثل تو عروسی نمیکنه؟!
اگه تو همسن من بودی؛حتما باهات عروسی میکردم.

باعصبانیت گفتم :
نه خیر دروغه!
تو هم عروسی نمیکردی....اگه راست میگی الان عروسی کن!

گفت : من بیست و دو سالمه دختر عزیزم.👇👇
چ ه گ و ن ه

ت ح م ل
ک
ن
ی
م



چ
ی

س


ت





آااااااا ....

@chista_yasrebi


#استاد_قاقیا

داستانی برای خصوصی تر

ها




ادمین کانال داستان
#استاد_اقاقیا

@ccch999