#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
کوه نیست، فقط یک تکه سنگ است...
راه نیست، فقط یک قدم است...
دریا نیست، فقط یک جرعه آب است.
بناز نمی داند، سوار چند ماشین شده، تمام راه ها را به چشم برهم زدنی پیموده است.
دشت نیست، فقط عطر آغوش توست!
شب است...
سرباز بناز می لرزد.
سرد است و او پیراهن نازک زنانه ی کردی به تن دارد که روی آن بارانی پوشیده، باران تندی میبارد.
نگهبان ها از او می پرسند:
با کی کار داری؟
و او حتی نمی تواند جواب دهد!
نه اینکه اسم سرلشکرِ مو روشن را نداند!
می داند که بردن نام او در اینجا خطرناک است.
نگهبانی به داخل اتاق سردارها می رود:
_یک دختر کرد خیس، دم در ایستاده و میلرزه...
سرلشکر مو روشن، سرش را بالا می گیرد...
بناز را می بیند، به سمت او می رود، و می گوید:
موش آب کشیده شدی دختر!
بناز می گوید:
بارونی تنمه!
سرلشکر می گوید:
لبنان چیکار می کنی؟!
سرما میخوری بچه، برو خودتو خشک کن.
بعد بگو ماموریتت چیه؟
باز، کردها تو رو فرستادن؟!
بناز می گوید:
"بله!"
سرلشکر اتاقی را به او نشان می دهد،
یک دست لباس گرم مردانه به او می دهد.
می گوید:
من جز پیرهن سربازی چیزی ندارم!
خودتو خشک کن وگرنه سرما میخوری بچه!
بناز فریاد می زند:
میشه انقدر به من نگی بچه!
و در را باز می کند...
سرلشکر چشم هایش را می بندد، می گوید:
اینجوری جلوی من نیا!
بناز می گوید:
ما محرمیم. اون شب...
سرلشکر می گوید:
اون شب، اون شب بود!
جسد برادر و زن برادرت کنارمون...
هیچی بین ما خونده نشد!
بناز می گوید:
یعنی گناه؟!
سرلشکر می گوید:
نه! تو ایام جنگ، گناه نداریم!
کرد، لر، فارس و عرب هم نداریم!
کنار همیم...
امااخلاق که داریم!
از بچگیت... فقط می خواستم تو آسیب نبینی بچه ی شیرین!
این گناه بزرگیه؟!
تا بناز می آید لباس سربازی را تن کند، صدای گلوله ای شنیده می شود!
همهمه ای در کمپ، سر می گیرد.
غافلگیر شده اند!
صدای اسلحه ها...
ولی مساله، جنگ تن به تن، و گلوله به گلوله از یک دیوار مرزی است!
سرلشکر به خود قول داده که دیگر در هیچ جنگی شرکت نکند...
بناز می گوید:
الان کمپتون رو میفرستن هوا!
سرلشکر می گوید:
کمپ من نیست!
اومدم با دوستم خداحافظی کنم.
_مال هم وطنات که هست!
تو تک تیراندازی!
همه میگن که تک تیرانداز ماهری هستی!نمی خوای بهشون کمک کنی؟
_من دیگه آدم نمیکشم، حتی اگه کشته شم...
بناز اسلحه اش را برمی دارد و زیرلب می گوید:
دستات غیرت ندارن؟
به سمت دیوار می رود...
داد می زند:
هی ایرانیا، من کُردم، کرد همسایه، میفهمید؟!
می خوام بهتون کمک کنم، افرادتون کمه!
از آن لحظه به بعد، سرلشکر مو روشن ، بناز کوچک را، که با بمباران شیمیایی حلبچه، به سرفه افتاده است ، نمی بیند!
زنی را که در آغوش او آرام می گیرد، نمی بیند!
زنی را که یک شبه به او عشق می ورزد، نمی بیند!
زنی را که به او، عشق ورزی ،
یاد می دهد نمی بیند!
یک سرباز دلاور را می بیند، پشت دیوار مرزی...
سرباز بناز ، درحال بالا رفتن از دیوار است!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت125
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
کوه نیست، فقط یک تکه سنگ است...
راه نیست، فقط یک قدم است...
دریا نیست، فقط یک جرعه آب است.
بناز نمی داند، سوار چند ماشین شده، تمام راه ها را به چشم برهم زدنی پیموده است.
دشت نیست، فقط عطر آغوش توست!
شب است...
سرباز بناز می لرزد.
سرد است و او پیراهن نازک زنانه ی کردی به تن دارد که روی آن بارانی پوشیده، باران تندی میبارد.
نگهبان ها از او می پرسند:
با کی کار داری؟
و او حتی نمی تواند جواب دهد!
نه اینکه اسم سرلشکرِ مو روشن را نداند!
می داند که بردن نام او در اینجا خطرناک است.
نگهبانی به داخل اتاق سردارها می رود:
_یک دختر کرد خیس، دم در ایستاده و میلرزه...
سرلشکر مو روشن، سرش را بالا می گیرد...
بناز را می بیند، به سمت او می رود، و می گوید:
موش آب کشیده شدی دختر!
بناز می گوید:
بارونی تنمه!
سرلشکر می گوید:
لبنان چیکار می کنی؟!
سرما میخوری بچه، برو خودتو خشک کن.
بعد بگو ماموریتت چیه؟
باز، کردها تو رو فرستادن؟!
بناز می گوید:
"بله!"
سرلشکر اتاقی را به او نشان می دهد،
یک دست لباس گرم مردانه به او می دهد.
می گوید:
من جز پیرهن سربازی چیزی ندارم!
خودتو خشک کن وگرنه سرما میخوری بچه!
بناز فریاد می زند:
میشه انقدر به من نگی بچه!
و در را باز می کند...
سرلشکر چشم هایش را می بندد، می گوید:
اینجوری جلوی من نیا!
بناز می گوید:
ما محرمیم. اون شب...
سرلشکر می گوید:
اون شب، اون شب بود!
جسد برادر و زن برادرت کنارمون...
هیچی بین ما خونده نشد!
بناز می گوید:
یعنی گناه؟!
سرلشکر می گوید:
نه! تو ایام جنگ، گناه نداریم!
کرد، لر، فارس و عرب هم نداریم!
کنار همیم...
امااخلاق که داریم!
از بچگیت... فقط می خواستم تو آسیب نبینی بچه ی شیرین!
این گناه بزرگیه؟!
تا بناز می آید لباس سربازی را تن کند، صدای گلوله ای شنیده می شود!
همهمه ای در کمپ، سر می گیرد.
غافلگیر شده اند!
صدای اسلحه ها...
ولی مساله، جنگ تن به تن، و گلوله به گلوله از یک دیوار مرزی است!
سرلشکر به خود قول داده که دیگر در هیچ جنگی شرکت نکند...
بناز می گوید:
الان کمپتون رو میفرستن هوا!
سرلشکر می گوید:
کمپ من نیست!
اومدم با دوستم خداحافظی کنم.
_مال هم وطنات که هست!
تو تک تیراندازی!
همه میگن که تک تیرانداز ماهری هستی!نمی خوای بهشون کمک کنی؟
_من دیگه آدم نمیکشم، حتی اگه کشته شم...
بناز اسلحه اش را برمی دارد و زیرلب می گوید:
دستات غیرت ندارن؟
به سمت دیوار می رود...
داد می زند:
هی ایرانیا، من کُردم، کرد همسایه، میفهمید؟!
می خوام بهتون کمک کنم، افرادتون کمه!
از آن لحظه به بعد، سرلشکر مو روشن ، بناز کوچک را، که با بمباران شیمیایی حلبچه، به سرفه افتاده است ، نمی بیند!
زنی را که در آغوش او آرام می گیرد، نمی بیند!
زنی را که یک شبه به او عشق می ورزد، نمی بیند!
زنی را که به او، عشق ورزی ،
یاد می دهد نمی بیند!
یک سرباز دلاور را می بیند، پشت دیوار مرزی...
سرباز بناز ، درحال بالا رفتن از دیوار است!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2