چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi



با همکار قدیمی #تاتر ی.نویسنده و کارگردان: حسن باستانی.پشت صحنه ی #نمایش

بعضی آدمها مثل سلامند ؛
ساده و صمیمی ؛ از کنارت می آیند و میگذرند.... آنها ؛ احترام کلامند.....
#چیستا_یثربی



شاید #هجده_ساله بودم که حسن باستانی و من ؛ هر دو در جوانی ؛ تاتر کار میکردیم ؛

در شهرستانها ؛ گاهی تصادفا باهم ؛ داور جشنواره های استانی یا منطقه ای بودیم.آخرینش #کرمانشاه بود...دو سال پیش! ... اما این عکس ؛ مال ماه پیش است.وقتی هر دو ؛ تصادفا در یک روز ؛ به تماشای نمایش #پزشک_نازنین با بازی کودکان #سندرم_داون رفته بودیم....

دیدن یک همکار قدیمی ؛ همیشه آدم را خوشحال میکند....آدم با خودش میگوید:

او نمایشهای مرا دیده است.....

او جوانی من و نمایش موفق #سرخ_سوزان یادش است...
او کتابهای مرا خوانده است ؛
من نمایشهای او رادیده ام....


ما به هم احترام میگذاریم ؛

حتی اگر ؛ در مورد مساله ای ؛ اتفاق نظر نداشته باشیم !

ما همکاریم.....
ما همدیگر را میشناسیم.....


او هرگز نمیپرسد : این چیستایثربی کیست که #پستچی را نوشته است ؟

او مرا با آثار ؛ فیلمنامه ها و نمایشهایم میشناسد ؛

من هم به هم چنین....
ما همدیگر را داوری نمیکنیم ؛

همکاران به تلاش دیرینه ی هم ؛ احترام میگذارند....


او هرگز نمیگوید : #چیستایثربی ؛ چرا اینگونه حرف میزند؟ در شان نویسنده نیست! چرا طنز تلخ به کار میبرد ؟! چرا گلایه میکند؟!....چرا گاهی عصبانیست؟! و یا صدایش بغض آلود است؟ او به این حرفها میخندد!


او چیستایثربی را همانگونه که هست ؛ قبول دارد....میتواند با او ؛ همیشه ؛ هم عقیده نباشد ؛ اما تحقیر یا مسخره اش نمیکند! و برای تلاشش ؛ احترام قایل است و میداند : همه ی اینها روی هم یعنی : #چیستا_یثربی ؛ همکار دیرینه اش در #تاتر_ایران

او #چیستا ی واقعی را میشناسد؛ نه موجودی اسطوره ای و بی نقص ؛ که فقط در افسانه ها پیدا میشود !...

او #دوست و #همکار است.... من هم ؛ همینطور....ما همدیگر را #تحقیر و #قضاوت نمیکنیم !



#کاش_معنی_احترام_را_همه_جا_رعایت_کنیم


احترام یعنی پذیرفتن هم ؛ با #تفاوتهای_فردی!




#پشت_صحنه
#اجرا
#تاتریها
#چیستایثربی



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
رقص و شادی مردم زیر برف ، بعد از تماشای کنسرت....



و باز هم در استان
#کرمانشاه ، ساریناهای زیادی در حال خواب ابدی هستند ...

این بود نجات مردم زلزله زده ؟!
این بود حافظه ی کوتاه مدت این ملت؟

این بود آخر قصه ی تلخ ما !
این بود...
لعنت ...
بگذار تمام قصه ها ، نیمه تمام بماند ...


#چیستایثربی

@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
این‌داستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.

#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد

#چیستا



مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!

خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که‌ حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!

یک‌ دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!

مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون‌ بیایم...

همانگونه داخل آب می مانم!

لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...

مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!

حتی از آن‌ هم، نازک تر‌‌ و رویایی تر!

تنم، حریر است زیر نور ماه...

با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!

شرم و مردانگی با هم!


می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!

همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!

سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!

او بیرون و من‌ در آب!

این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر‌ هرگز ، تکرار نخواهد شد!

موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!

زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم‌ است...

می توانم به آن تکیه کنم!

نگهم می دارد، اسب تیز‌پاست، مرا به جهان رویا می برد...

مرا، به هر کجا بخواهم می برد!

زانویش را می بوسم...

می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!

_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟

آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!

رحم نمی کنم، این شب مال منه!

مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...

زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!

بازویم، زیرخنده اش می سوزد...

_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...

صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.

می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من‌ ، درباره‌ ی مادرت مریض شی؟

می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!

اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!

راحت تر به زانویش تکیه می دهم...

_من‌ نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از‌ توی آغوشت ببینم!

می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...

و بعد سکوت...

دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.

_سرما می خوری دختر خوب!

_مشکل ، همینه فقط؟

_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!

_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم‌ کن!...


جوری که‌ انگار دنیا ، قراره منو‌ ازت بگیره !

می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.

ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!

در آب شیرجه می زند...


چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!

ستاره ها، رقصشان می گیرد!

در آن‌ نور ماه، جز‌ عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن‌ نیست!

گرگ‌ من، وحشی شده!

نفس‌زنان می گوید :

هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم‌ من!

در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!

داد می زند: بی رحم!

فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!

دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!

می گویم: بریم بیرون عشقم!

می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!

https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
این‌داستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.

#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد

#چیستا



مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!

خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که‌ حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!

یک‌ دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!

مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون‌ بیایم...

همانگونه داخل آب می مانم!

لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...

مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!

حتی از آن‌ هم، نازک تر‌‌ و رویایی تر!

تنم، حریر است زیر نور ماه...

با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!

شرم و مردانگی با هم!


می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!

همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!

سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!

او بیرون و من‌ در آب!

این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر‌ هرگز ، تکرار نخواهد شد!

موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!

زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم‌ است...

می توانم به آن تکیه کنم!

نگهم می دارد، اسب تیز‌پاست، مرا به جهان رویا می برد...

مرا، به هر کجا بخواهم می برد!

زانویش را می بوسم...

می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!

_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟

آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!

رحم نمی کنم، این شب مال منه!

مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...

زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!

بازویم، زیرخنده اش می سوزد...

_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...

صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.

می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من‌ ، درباره‌ ی مادرت مریض شی؟

می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!

اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!

راحت تر به زانویش تکیه می دهم...

_من‌ نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از‌ توی آغوشت ببینم!

می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...

و بعد سکوت...

دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.

_سرما می خوری دختر خوب!

_مشکل ، همینه فقط؟

_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!

_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم‌ کن!...


جوری که‌ انگار دنیا ، قراره منو‌ ازت بگیره !

می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.

ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!

در آب شیرجه می زند...


چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!

ستاره ها، رقصشان می گیرد!

در آن‌ نور ماه، جز‌ عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن‌ نیست!

گرگ‌ من، وحشی شده!

نفس‌زنان می گوید :

هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم‌ من!

در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!

داد می زند: بی رحم!

فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!

دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!

می گویم: بریم بیرون عشقم!

می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!

https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
این‌داستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.

#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد

#چیستا



مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!

خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که‌ حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!

یک‌ دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!

مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون‌ بیایم...

همانگونه داخل آب می مانم!

لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...

مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!

حتی از آن‌ هم، نازک تر‌‌ و رویایی تر!

تنم، حریر است زیر نور ماه...

با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!

شرم و مردانگی با هم!


می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!

همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!

سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!

او بیرون و من‌ در آب!

این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر‌ هرگز ، تکرار نخواهد شد!

موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!

زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم‌ است...

می توانم به آن تکیه کنم!

نگهم می دارد، اسب تیز‌پاست، مرا به جهان رویا می برد...

مرا، به هر کجا بخواهم می برد!

زانویش را می بوسم...

می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!

_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟

آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!

رحم نمی کنم، این شب مال منه!

مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...

زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!

بازویم، زیرخنده اش می سوزد...

_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...

صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.

می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من‌ ، درباره‌ ی مادرت مریض شی؟

می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!

اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!

راحت تر به زانویش تکیه می دهم...

_من‌ نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از‌ توی آغوشت ببینم!

می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...

و بعد سکوت...

دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.

_سرما می خوری دختر خوب!

_مشکل ، همینه فقط؟

_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!

_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم‌ کن!...


جوری که‌ انگار دنیا ، قراره منو‌ ازت بگیره !

می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.

ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!

در آب شیرجه می زند...


چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!

ستاره ها، رقصشان می گیرد!

در آن‌ نور ماه، جز‌ عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن‌ نیست!

گرگ‌ من، وحشی شده!

نفس‌زنان می گوید :

هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم‌ من!

در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!

داد می زند: بی رحم!

فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!

دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!

می گویم: بریم بیرون عشقم!

می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!

گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!

https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn