چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی

غروب بود که دوباره وارد کلبه شدم. اتاق نیمه تاریک بود، صورتش را کامل نمیدیدم؛ فکر کردم خواب است؛ به طرف ساکم رفتم که داروها ؛ مسواک وشانه ام را بردارم؛ ناگهان گفت:برای اینکه عاشق خوبی باشی؛ لازم نیست حتما آدم خوبی باشی! گفتم: خب که چی ؟! گفت:هیچی!....گفتم:من نه عاشقم ؛ نه آدم خوب! اگه الانم اینجام ،چون تجربه ی جدیدی بود جلو دوربین؛اونم تک نفره.نقش خواهرشما ! خواهش کردی ؛ قرارداد بستیم؛ منم اومدم. چیز دیگه ای نیست! گفت: اون رختخوابو از کمد در بیار؛ میخوام بخوابم.تو هم بخواب دیگه! لامپ که سوخته.تو تاریکی میخوای چیکار کنی؟ گفتم: کجابخوابم؟ گفت: بالا اتاق هست؛ اینجام کاناپه؛ منم رو زمین راحت ترم...کاش به آقاسهراب گفته بودم لامپ راعوض کند؛ از این تاریکی خوشم نمیآمد. حس ناامنی میکردم ؛ یکه و تنها ؛ با مردی که فقط تصویرش را چند بار در سینما دیده بودم؛ و بی گوشی! انگار گوشی هویتم شده بود؛ خدا میداند چیستا چند بار زنگ زده بود ؛ یادم رفت از گوشی سهراب به او زنگ بزنم! نمیتوانستم چیستا را در نگرانی باقی بگذارم؛ دیر وقت بود.اما باید به اتاق آقا سهراب میرفتم و گوشی اش را قرض میگرفتم.مطمین بودم که هنوز نخوابیده. نیکان تازه توی رختخوابی که برایش انداخته بودم خوابش رفته بود؛ از دور؛باز شکل پسر بچه های قهر کرده بود. نور؛کافی نبود.حتی چراغ قوه نداشتم که پله ها را درست ببینم و به طبقه ی بالا بروم. باید حتما مطمین میشدم که اتاق تمیز است و مارمولک ندارد! راهی نبود باید به اتاقک سهراب میرفتم. چراغ قوه یا شمع میخواستم و تلفن به چیستا...در قفل بود!عجیب بود! آخرین نفر من بودم که آمدم؛ چرا قفل بود؟! باید میرفتم.در را محکم فشار دادم؛ باز نشد.نیکان خواب بود و چون درد داشت؛ دلم نمیخواست بیدارش کنم. خدایا با چه چیزهایی مرا آزمایش میکنی؟ این در بسته ی خراب ؛ تاریکی؟حالا؟!... تازه دستشویی هم در حیاط بود..چاره ای نبود؛آهسته کنار نیکان رفتم و گفتم: بیداری؟در قفل شده؛من باید برم دستشویی. ناگهان دستم را در خواب گرفت.خیلی محکم! لعنت به من!کاش اصلا جلو نیامده بودم.گفتم : بذار برم! بین خواب و بیداری گفت: که تنهام بذاری؟! گفتم:دستمو ول کن! درد گرفته، نیکان! میشنوی چی میگم؟ با چشمان بسته گفت:سبزه ؛
قدبلند و خوش تیپه..این سهراب تو! فکر کردی کورم یا احمق؟ اونجوری که نگاش میکردی ! گفتم:چی میگی؟! تب داری؟! فقط یه شمع یا چراغ قوه میخوام؛ پله ها رو نمیبینم برم بالا. گفت؛ همینجا بمون؛رو کاناپه.نمیخورمت که؛ گرچه آدمخوار خوبی ام؛ تو خوراک من نیستی! گفتم: باشه.دستمو ول کن! باید برم دستشویی درو باز کن!خندید.خنده ای عصبی ودردناک!....


#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی

دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi


@chista_2

کانال این قصه
#او_یکزن.... که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.
#کانال_دومی ؛ مختص این قصه است.
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی

با نشستن محسن روی زمین؛ مطمین شدم اصلا زمان وقت تلف کردن نیست!
موضوع جدی بود!... محسن محکمتر از آن به نظر میرسید که بنشیند و سراسیمه باشد!

سریع کفشهایم را پوشیدم؛ به مینا گفتم مواظب عسل و مادر باشد!

درراه پله ؛ فقط یک کلمه گفتم :

من روی خون ؛ حساسم آقا محسن ؛ خاطره ی بد دارم...

نگاه عجیبی به من کرد؛... هزار حرف در نگاهش داشت ، اما چیزی نگفت!

حالا نگاهش دیگر؛ شبیه جنگجویان تاتار و مغول نبود ؛ شبیه رفیقی بود که میخواست چیزی را بگوید و نمیتواند.

انتهای شالم را گرفت و گفت: ببین! اوضاع وحشتناکه مانا ... نمیشد به جایی زنگ بزنم... مرسی که اومدی؛...
وحشتناکتر میشد اگه نمی آمدی!

لحنش مرا ترساند !

در خانه ی حامد راباز کرد؛ تقریبا تاریک بود.

فقط یک چراغ مهتابی کوچک روشن بود.
به زحمت نفس میکشیدم.

تمام صندلیها و وسایل واژگون شده بود؛... اتفاق بدی افتاده بود...

محسن گفت: پشت من بیا ! فقط خواهش میکنم کاری که ازت میخوام بکن!... بدون سوال!...

گفتم: حامد کجاست؟
ویلچر خالی حامد را دیدم، واژگون!

محسن گفت: خواسته خودشو تا دم حمام بکشه رو زمین؛ اما دم ویلچر افتاده؛ بردمش اون اتاق؛ بیهوشه!

گفتم: چرا؟... تو حمام چه خبره؟...

جوابش را حدس میزدم. گفت: ظاهرا ما که رفتیم ؛ دعواشون شده... سر چی! نمیدونم!

مریم خانم تو حمامه؛... من نمیتونم بیام...
لباس تنشه؛ خواستم کمک کنم؛ اما کار من نیست؛... رگشو زده!... بیمارستان یا دکتر لازمه....

گفتم: چی؟

من هم بی اختیار نشستم ...

گفتم : پس چرا به اورژانس زنگ نزدی؟
گفت: آقا حامد رو نگه میداشتن تا دلیل خودزنی معلوم شه ؛ این قانونه....

بعد حتما شوهر مریم میفهمه ... حامد هم که معروفه ! واویلا...همه ی ملت میفهمن..... شلوغ میشه ! هزار تا حرف در میارن...

زخم عمیق نیست ؛ فقط بدنش اسپاسم کرده؛ سنگین شده؛... داره از مچش خون میره؛...

گفتم: محسن! و کلمه ی آقا یادم رفت.
" من نمیتونم ببینم ! "

من ...دکتر ممنوع کرده!...

سه سال با کمک همسایه ها، برادرمو که رگشو زده بود ؛ با بدن سنگین شده، از پله ها پایین میکشیدم ...
تا ببریم بیمارستان!

من سه سال بار سنگین بلند کردم، که اونا مادرمو نخوان کلانتری!
چون موقع خودزنی ؛ فقط مادر توی خونه بود ...

محسن گفت: خب این مریم طفلی میمیره که!... الانم به تشنج افتاده...

پس باید به اورژانس زنگ بزنیم ؛ و جلوی شوهر مریم؛
این یعنی تمام!

گفتم: وایسا ! نفس عمیقی کشیدم؛... با دست و پای لرزان؛ لای در حمام را باز کردم.

کف زمین و چاهک پرازخون بود...
مریم با مانتو؛ کف زمین خیس؛ افتاده بود؛ حامد پتویی رویش انداخته بود که آن هم ؛ بخاطر لباسهایش ؛ خیس شده بود...

به سختی نفس میکشید و میلرزید.

گفتم: چیشده خدایا؟!

و همانجا بالا آوردم!... محسن آمد ... طفلی نمیدانست به کداممان برسد.

به من دستمال داد؛ گفت: کاری که میگم بکن!
این پارچه رو سفت ببند اینجای دستش ؛ که خون بیشتر نره! یه کم بالاتر...آره همینجا ! دستهایم میلرزید...حالا من هم خونی شده بودم!

محسن گفت :

به دکتر میگیم بخاطر افسردگی حضانت بچه ش بوده!...
اینجوری به حامد هم گیر نمیدن.
میگیم تو خونه؛ تنها بوده؛...

دکتر آشنا میخوایم...داری؟

یاد آخرین دکتر برادرم افتادم که از بقیه ؛ مهربانتر بود..... زنگ زدم، محسن؛ گفت: باید به مریم تنفس بدی!

گفتم: بلد نیستم!...
گفت: بیا جلو دختر!...از چی میترسی؟....جلوتر!...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_یکم

نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

گاهی آدم حاضر است تمام داشته هایش را بدهد تا یک لحظه را بدست آورد.
یک لحظه برای نفس، یک لحظه برای گریز، یک لحظه برای اندیشیدن، یک لحظه برای فراموش کردن.

من فکر می کردم همه این ها، خواب است...
کابوس های وحشتناک!
و من هنوز در خانه ی پدرم هستم و اصلا ابل را ندیده ام و فقط در کودکی، او را می شناختم.

آرزو داشتم این ها کابوس های ناخودآگاه من باشند که به شکل این داستان وحشتناک، بر من ظهور پیدا کرده است.
ولی کاش خواب بود، کاش کابوس بود،
در کابوس حداقل امید داری که بیدار می شوی!

من در یک بی زمانی مطلق گیر کرده بودم، در مکانی که نمی شناختم، با آدم هایی که نمی شناختم و در یک بیخبری مطلق از خانواده ای که می شناختم.
من در یک بی زمانی مطلق، گرفتار کسی شده بودم که می گفت فامیل است، اما بچه کارگرِ آن فامیل بود.
هم خون من نبود!
می توانست به من کینه داشته باشد و هر بلایی سرم بیاورد!
چون حس می کردم از ما متنفر است، از نسل ما، از فامیل ما، از تلفظ نام ما، از خاندان ما و از پدر من!

شهر زن ها از دید او کابوس بود، ولی باور نمی کنم همه ی آن چیزها را در خواب دیده باشم.
من این یادداشت ها را برای این می نویسم، که اگر یک روز بلایی سر من آمد و کسی این یادداشت ها را پیدا کرد، بفهمد چه بر من رفته است.

من در این خانه زندانی ام، در یک خانه ی دو طبقه در کوچه های اوین. فقط همین را می دانم!
اما زندانبان اصلی من کیست؟
چرا او را نمی بینم؟

هر روز زنی که اسمش اختر است، برای من غذا می آورد.
آلیس را هم دیگر نمی بینم و آن دخترک الناز!
آیا وجود خارجی داشت؟
یا آن هم توهم من بود؟!
شاید او همان آلیس بود، ولی او موی مشکی داشت و آلیس موی بور...
آن ها به من داروی توهم زا داده بودند شاید آلیس و الناز یکنفر بودند!
شاید آن‌ خانه ی پنج طبقه واقعا وجود داشت، چون‌ من نمی دانستم چند روزخوابیده ام!
شاید مرا آنجا برده و برگردانده بودند...

هدفشان چه بود؟
زن می فروشند؟
اجاره می دهند، کمک می کنند یا ویران؟!
کاش کسی راستش را می گفت.

حتی نمی دانستم در آن خانه جز ما، آیا افراد دیگری هم ساکنند؟
از ترس آمپول های اختر ساکت بودم و چیزی نمی پرسیدم!
یک زندگی گیاهی در یک‌ اتاق با یک دستشویی و حمام...
بی خبر از دنیای بیرون!

وقت شماتت نبود، وگرنه خودم را شماتت می کردم که چرا بدون هیچ تحقیقی، شغل را پذیرفته بودم!

زندگی مثل یک‌عقرب، از روی من می گذشت و نیشم می زد.
صدایم در نمی آمد...
می ترسیدم بدترش اتفاق بیفتد برای اولین بار بود که با مفهوم واقعی "ترس" آشنا می شدم.

کم کم برای اینکه دیوانه نشوم، فکری به سرم زد...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ