چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_پنجاهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

منصور داشت دیوونه می شد؛ بمانی و بچه ش تو یه اتاق گدایی و زنش الهه و اون دو بچه غرق نعمت! تا اردشیر پیداش شد! مردک از شوق، روی پاش بند نبود! منصور گفت: اردشیر انگار برای تولد این بچه، روزشماری کرده بود؛ وقتی فهمید: بچه دختره، خیلی خوشحال شد؛ گفت: اسم بچه رو بذارین بهار! گفتم: نمیشه که! من یه بچه به این اسم دارم! اردشیر گفت: تو شناسنامه جدیدت که نداری! بهار پروا، دختر منصور پروا و بمانی، گفتم: خب چرا اسم تکراری؟ گفت: هیچ چیز توی این دنیا تکراری نیست؛ این بهار زیبا هم، اون بهار تو نیست و زیر لب دوباره گفت: نیست! تو اسمشو بذار بهار، باقیشو بسپر به من! نمیفهمیدم چی میگه! صوفی گفت: ولی من یه چیزایی دارم میفهمم!.... حاج علی گفت: منم همینطور! لجم گرفت، چون خودم چیزی نفهمیده بودم؛ چرا دو تا بهار پروا از یه پدر؟ به بمانی گفتم: بهار، دخترت، الان کجاس؟ نباید می پرسیدم ؛ بغضش گرفت؛ منصور آرامش کرد و گفت: بهار خوبه.... بچه ی باهوشیه، ما که می دونیم! پس گریه نکن! بمانی گفت: دختر گل من بود؛ همیشه می خندید؛ منصور برامون تو یه شهر دیگه یه خونه ی کوچیک گرفت؛ تا سیزده سالگی ش، خودم بزرگش کردم؛ دختر قشنگمو... منصور زیاد به ما سر می زد؛ هفته ای دو سه بار، حواسش به ما بود؛ تا اینکه یه روز اردشیر گفت: می خواد بمانی رو ببره بیرون، تیاتر، یادم نیست کجا بود؛ بهار من بش می گفت عمو اردشیر! خیلی دوسش داشت؛ همیشه هرچی بهار می خواست، اردشیر براش می خرید ؛ اون روز باهم رفتن؛ حالم بد بود؛ کاش نمی ذاشتم؛ اما رفتن!... من نمی دونستم اون مرد می خواد چیکار کنه! وگرنه نمی ذاشتم! یادمه یه لباس محلی قشنگ باسربند قرمز براش آورده بود؛ شبیه همونی که سالها پیش سر خودم بود؛ گفت: برای تولد بهار خریده! اما من نمی دونستم توی ماشین ازش میخواد که دخترم ؛ اون لباسا رو روی لباسش بپوشه! "ببینم چقدر بت میاد عمو جان؟".... مردک فکر همه چیزو کرده بود! صوفی گفت: و حتما بهار، شبیه جوونی تو شد!... بذار بقیه شو من حدس بزنم؛ دختره رو میبره پیش خانواده مشکات، یعنی خانواده خودش! مشکات تازه از خارج اومده بود؛ با دیدن بهار، تو اون لباس، یه لحظه با بمانی، اشتباهش می گیره و می ترسه؛ انگار حالا اونه که از اردشیر وحشت داره؛ می خواد از خونه بره بیرون، اردشیر جلوشو می گیره: میگه، این دختر تو یا منصوره! تمام این سالا منصور، با بدبختی و دایه، پنهانی بزرگش کرد؛ حالا نوبت توست! باید صوری عقدش کنی! اما چون ممکنه دختر خودت باشه، میدونی که حق دست زدن بهشو نداری!مثل سایه دنبالتم؛ دست بهش بزنی خودم می کشمت؛ حتی جنازتو پیدا نمی کنن! میدونی که جای خوبی واسه جنازه ها دارم! مشکات ترسیده بود...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی
#اینستاگرام_یثربی
@yasrebi_chista
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام و اجازه ی نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی


علیرضا.....یار غار با وفا... ! نیکان گفت: و نلی من ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید، و روی قلبش گذاشت....چیستا همان لحظه وارد شد و ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد. گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛ با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف"عصبی نشو!..."


به کلبه ی نیکان برگشتیم.سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خدایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ، تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛ اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....



به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم ؛ بخوریم. چیستا لبخند تلخی زد و گفت: باشه ؛ یه وقت دیگه! شهرام بی توجه به آن دو ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید! من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم ! معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛چیستا و سهراب ؛ قصد ماندن هم نداشتند ؛ فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است. گفتم: چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه! درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟! گفت: مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز طلاقش نداده. گفتم: اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست! تعجب میکنم؛ تو ظهر یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای یه زن در میونه... واقعا! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره ! خیلی عصبی بودی! یعنی تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون علیرضاست؟! خواستم چیزی بگویم ؛

سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا قصد حمایت مرا داشت... گفت: چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم ؛ شهرام نیکان ؛ زن داره! صبح تا ظهر امروز ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛ دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده...... کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذرسپندان عروسی کرده! وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده ! فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست! شباهت عکس کپی شناسنامه ی آذر هم زیاد بود ؛ به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون. من بش گفتم: شهرام نیکان زن داره و شما در خطری ! ....گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟! سهراب گفت: خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل! و اتفاقات ناخواسته!......چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم ؛ چیزهایی میداند ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....مدام به در نگاه میکرد ؛ معذب بود..میخواست زودتر برود.....پرسیدم: یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛ نمیدونستی این ازدواج صوری؟...گفت: نه! من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو ندیدم ؛ اونم ؛هرگز نگفت....هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !.... همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛ شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم بودن....


اما فکرای دیگه ای میکردم... ظاهرا اشتباه بود!

اینا فقط دوستن ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تغییر جنسیت بده......خب ما بریم؛ شب بخیر! اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!

داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛ داخل رفتم...در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد. شهرام گفت:اونا رو ول کن !

فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود.... دوباره در را بازکردم : آقا سهراب ! از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛ همرات داری؟ گفت: مال بیست سی سال پیشه....


وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد.پاکت فرسوده بود ؛ عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد. موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من! پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در میدان روستا...بهار دهه شصت..."عکس بعدی ، همان زن بود باپسری کوچک.....کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛شهرام! تابستان؛ حیاط خانه ی حاج آقا....."

اسم مادرش که مهتاب بود؟ اون آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟ چیستا گفت: اسمو که راحت میشه عوض کرد، فقط چرا انقدر شکل تویه؟ گفتم: نمیدونم...میترسم!...در باز شد.چیستا بی اختیار؛ یک قدم ؛عقب رفت...شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد : گفت :تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر ؟!.....پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....دیگه همه مون وسط لجنیم!....تو هم بیا تو !......


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا.دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛تنها با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام او مجاز است.
@chista_yasrebi
@chista_2 کانال#او_یکزن