چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_نهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

اردشیر بود که از پشت درختان بیرون دوید و داد زد: این کارو نکن؛ این خواهرته! مگه نه؟ تا اینجا را آرش برایم گفته بود و بعد؟ آرش گفت: منصور ترسید؛ نه فقط به خاطر تجاوز مشکات، به خاطر اینکه اصلا نمیدونست خواهری داره! اونم از یه عقد رسمی، پس اون شریک ارث داشت؟ گفتم: اما چه جوری حرف اردشیرو باور کرد؟ گفت: گردنبند بمانی! به گردنش بود؛ توش عکس چنگیز، غزال و نوزادی بمانی بود. منصور خیلی جا خورد؛ بمانی رو همونجا ول کردن؛ حالا نوبت اردشیر بود که نقشه شو شروع کنه؛ نقشه ش ساده بود؛ پیش الهه رفت و جریانو بش گفت! الهه خیلی ترسید؛ اگه پای وارث دیگه ای تو کار بود؛ پس سهم دریا نصف میشد. الهه هرکاری کرد که بمانی رو با مش حسن از اون حوالی دور کنه؛ هم از روستای خودش، هم از شهری که الهه و منصور زندگی میکردن. سکوت کرد؛ گفتم: و تو یاد چی می افتی؟ گفت: هیچی؟ چطور؟ گفتم: یه جاهایی حس میکنم شبیه باباتی، مثل اون حرف میزنی؛ مثل اون فکر میکنی! آرش گفت: منم اگه جای اون بودم کار اونو میکردم؛ یه بچه ناتنی که کسی بش علاقه نداشت و میخواستن هیچی بش ندن! پدرم بمانی رو به شهر دیگه ای برد؛ خونه یه پیرزنه، اینجای داستانو میدونی. گفتم: فقط اینش درسته، ازدواجش با منصور! از اولم باورم نشد؛ حالام که خواهر برادر در اومدن، دیگه ممکن نبود. آرش گفت: ببین بمانی نمیخواست با کسی ازدواج کنه؛ بعد اون جریان، حالش خوب نبود؛ تا اردشیر تصمیم گرفت واقعیتو بش بگه؛ چاره دیگه ای نبود! پدرم یه همدست نیاز داشت؛ گفتم: مثل خودت که صوفی رو همدستت کردی؛ گفت: همدست دارم؛ صوفی نیست! اما همدست پدر من، قوی تر بود؛ یه آدم عذاب دیده که به اندازه کافی، دلیل برای کینه و انتقام داشت؛ کی میتونست باشه؟ گفتم: واقعا کی انقدر دلیل برای نفرت داشت؟ گفت: کسی که ازش نفرت داشتن و سالها آزارش داده بودن؛ تو یه زیرزمین تاریک! غزال! بچه شو ازش گرفته بودن، حرف میزد؛ کتک میخورد؛ مدام دستا و پاهاش بسته بود؛ چند بار خواست خودشو بکشه، نذاشتن. گفتم کیا آرش؟ کیا غزالو دزدیده بودن؟ صوفی وارد شد؛ گفت: نگو کیا، بگو کی؟ آرش فرزند ذکوره، وارثه، گولت میزنه، غزالو شوهرش دزدیده بود؛ چنگیزخان بزرگ! تو یه زیرزمین متروکه حبسش کرده بود؛ چون غزال فهمیده بود، مردک نزول خور به خاطر یه پول درشت از حکومت، پدر غزالو فروخته بود؛ پدر غزال سیاسی بود؛ ولی نه اونقدر که اعدام شه! اینجوری چنگیز تو معامله، هم به پولش میرسید، هم دخترشو به خاطر یتیمی میگرفت؛ اما غزال فهمید بچه ش شیش ماهه بود که فهمیدو کی بش گفت؟ -نمیدونم! کی میدونسته؟ کی کل ماجرا رو میدونست؟
-سمانه! تو اون محل بدنام! سمانه صبر کرده بود!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.

https://telegram.me/chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_شصت_ونهم
#چیستایثربی

چرامیذارنش پشت درخونه مردم؟ شهرام بادرد عمیقی گفت :گمونم معتادش کرده بودن ؛ بچه بیچاره رو...مثل خودشون!

اون یکی خونواده ؛ خودشون یه بچه داشتن ؛ اما دلشون برای اون نوزاد معتاد سه ماهه سوخت ؛ بردنش دکتر ؛ گفت: معتادش کردن بیرحما...جدال مرگ و زندگی بود برای نلی گوهری.....
نلی صالحی هنوز وجود نداشت. فقط روحش بود ؛ وایساده بود و جدال مرگ و زندگی رو نگاه میکرد...نلی گوهری زنده موند ؛ و نلی صالحی شد!...


تاریخ همه ی اینا کی بوده شهرام؟

گفت: هفتاد!...سالی که خانواده صالحی ؛ نلی کوچولو رو به فرزندی قبول کردن ؛ نلی گفت: تو میدونی پدر مادرم کین؟ شهرام جواب نداد! یادم میاید گفته بود : سوال بسه...!

حالا میخوام یه کم چشماتو نگاه کنم...هردو به هم خیره شدیم ...


.نلی گوهری درونم ؛ناگهان ؛ به گریه افتاد.شهرام گفت؛ چیه ؟! ؛ گفتم : پدرو مادر نوزاد معتاده ؛ کی بودن؟ چرا بچه شونو ؛ معتاد کردن؟ گفت:پدر مادرای معتاد؛ گاهی اینکارو میکنن...

نلی گفت: پدر مادرم معتاد بودن؟ هنوز زنده ان؟ شهرام گفت: گمونم آره....
من نمیشناسمشون! چیستا میگفت : خودت میشناسیشون...فقط نمیدونی پدر مادر واقعیتن!


خدایا من میشناسم؟ پدر ؛ مادر خونده ی من ؛ با کسی معاشرت نمیکردن...یاد حرف مربی ام در دفترکار آموزی حسابداری افتادم : مردی جا افتاده؛ جذاب و سخت گیر !و به من گفت: تو با استعدادی دختر.... اسمت چیه؟ " نلی آقا ؛ نلی صالحی"
..نگاهش پدرانه شد. همه بچه ها از حسادت نگاهم کردند! آن موقع سرنوشت شوم خودم را پیش بینی نکرده بودم! روز سوم به من یک اتاق جدا دادند و سوپروایزری که اختصاصی من باشد..خدایا فامیلشان گوهر نژاد بود!..یعنی فامیلشان را عوض کرده بودند؟ یعنی من فررند آنها بودم؟


#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری #داستان ؛ تنها با
#ذکر_نام_نویسنده
ممکن است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی

من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.

اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !

محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...

انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.

با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !

اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !

طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.

مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟

گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.

یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.

چون با کلافه گی رفت حموم.

مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!

گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !

مادرم انگار عصبانی شد...

به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟

محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.

خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.

قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟

شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:

تو به من اطمینان داری ؟

گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !

دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !

بهت اعتماد ندارم...

لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.

گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!

چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!

محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !

از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !

گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...

تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !

اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !

گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !

بچه های خونه ی کارناوال !

همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !

بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.

من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...

چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !

برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...


همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی

من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.

اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !

محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...

انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.

با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !

اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !

طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.

مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟

گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.

یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.

چون با کلافه گی رفت حموم.

مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!

گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !

مادرم انگار عصبانی شد...

به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟

محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.

خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.

قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟

شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:

تو به من اطمینان داری ؟

گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !

دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !

بهت اعتماد ندارم...

لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.

گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!

چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!

محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !

از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !

گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...

تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !

اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !

گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !

بچه های خونه ی کارناوال !

همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !

بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.

من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...

چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !

برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...


همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_نهم

بناز زنگ نمی زند!

به دشت ذهاب می رسیم...
انگار به هیچ کجا!

پدرم مرا می بوسد، مادرم‌، در آغوشم، گریه می کند.
آرزو زار می زند...

چرا من کورم؟
چرا کَرَم؟
چرا چیزی نمی بینم و نمی شنوم؟!
چرا دلم می خواهد داد بزنم؟!

آرزو، در گوشم می گوید:
خواهر، من عاشق شدم!

چرا چشم های آرزو، مرا یادِ سارای عاشق می اندازد؟
خدایا سارا چه شد؟

آرزو نجوا می کند:
این یه رازه...
من عاشق دینِ مسیح شدم!
نباید به کسی بگی!
من بینشون بودم‌ این‌ چند وقت...
کمکای مردمو، تو کلیسا، جمع می کردیم.
دینشون، دین عشقه...
من هدفمو پیدا کردم خواهری!

طوری نگاهش می کنم که می ترسد!
حرف هایش را نمی فهمم...

پدرم داد می زند:
آوا رو خسته نکنید!

طاها می خواهد مرا به اتاق کوچکش ببرد...
دایی سعید را، از دور، در لباس مشکی می بینم...
دست طاها را، رها می کنم، می دوم...

_دایی!

در آغوش دایی، زارزار گریه می کنم‌...
او هم با من‌ می گرید.

بوی گذشته را می دهد...
بوی لباس سربازی!
بوی گیسوان جوان بناز، سارا، طاهای کوچک و آن مرد... فرمانده!

دایی می گوید:
چی شده آوا؟
چرا اینجوری گریه می کنی؟!

می گویم: دایی اشکاتو پاک کن!

_پاک کردم دخترم!

_به چشم های‌ من نگاه کن دایی!

دایی سعید لبخند می زند...

_چیشده دختر گل؟

دیگر صدای دایی را نمی شنوم!
وارد چشمهایش شده ام...
به گذشته برمی گردم!
به دوران بارداری سارا...

سردار، تنها در کوهستان منتظر است، سرگردان و غمگین است!
منتظر کسی است...

بناز می آید...

_چته مرد؟

_بچه مو‌ پس بده!
خواهرم مریض شده از گریه.

_بچه ی ماست!
بچه ی برادرمه.

_قرار بود من بزرگش کنم!
چرا اومدی بچه رو دزدیدی؟!
اون فقط‌ پنج سالشه!
کُردی بلد نیست...
به ما عادت کرده!

_جوجه ی پنج ساله ی کُرد، برای خودش، مردیه، حالا!

_ما قرار گذاشتیم!

_تو قرارو شکستی مرد!
گفتم اینو میدم، سارا رو آزاد کنی!

اون‌ موقع نمی تونستم نوزاد، بزرگ‌ کنم، عزادارِ داداش بودم و زنش...
باید انتقامشونو می گرفتم.

الان هر دومون، به چیزی که می خواستیم، رسیدیم!
تو سارارو داری! زنته، ازت حامله ست!منم، بچه برادرمو می خوام...
الان دیگه می تونم‌ نگهش دارم!

_من اون بچه‌رو‌ دوست دارم!

_بی خود....
تو فقط یه‌ عشق داری!
سارا!
و بعدم بچه تون...

هربار، ته نامه نوشتم، طاهارو، آماده کنید، میام میبرمش!
خواهرت و اون سعید، نامه هارو پاره کردن، مجبور شدم خودم بیام!

_خواهرم، عاشق طاهاست!
بزرگش کرده.

_بیخود کرده!
من از زنت، خوشم‌ میامد، نه خواهرت!طاهارو دستِ زنت دادم، نه تو!

طاها، مال من مرد!
سارا و بچه ش، مال تو!
چشم در برابر چشم!

_نمی تونم طاهارو، بهت بدم بناز!
نمی تونم اون طفل معصومو بذارم‌، مثل خودت بزرگ کنی!

_من‌ چمه مگه؟
الان فرمانده ام‌...
تو رفتی دنبال عشق و خانواده، من نرفتم!

_طاهارو پس بده، بچه دزد!

_بچه ی برادرمه‌!
دزد، تویی!

_گفتم طاها رو بیار، وگرنه‌...

_وگرنه چی؟
دوئل می کنیم؟!
خوبه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#قسمت_شصت_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی