#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهاردهم
آوین قبلا یه بار، دلش شکسته بود...
بهش گفته بودن یاسر، فیلم رو پخش کرده، حالام جسمش هم شکست!
با یاسر تندی کرد....
گفت هرگز با اون از ایران فرار نمی کنه!
بهش گفت بزدل!...
گذاشتی منو جدی جلوی تو بزنن؟!
با یاسر نرفت...
لج کرد!
باور کرد یاسر، جاسوسه!
وقتی به خودش آمد که دیر شده بود!
پیشنهاد ازدواج استاد رو قبول کرده بود!
استاد می خواست آبروش رو بخره و از این هیاهو دورش کنه.
آوین زود قبول کرد...
پیام های یاسر رو جواب نداد.
مثل پدر بزرگش تند شده بود!
بعد از ازدواج، پشیمون شد و افسرده...
اما دیگه دیر بود، اون زن استاد شده بود...
یاسر هم از بی کسی، با روژانو ازدواج کرد.
هیچکدوم اون موقع نمی دونستن که عشقشون شدیدتر از این حرفاست!
که سال بعد دوباره با هم فرار می کنن!
لعنت به اون لعنتیایی که بچه های مردم رو راحت از خیابون جمع می کردن و شکنجه می دادن.
آوین، قربانی خشم کور یه عده شد تو زندان...
نقشه خراب شد...
من دو روز نبودم و اون دختر رو واقعا شلاق زدن!
وگرنه اون اصلا تو تظاهرات نبود...
کم سن بود. سیاست نمی شناخت!
همه ش نقشه ی من بود که از قلمروی پدربزرگ خشنش بیارمش بیرون و یه جوری با یاسر فراریش بدم، اما اینبار با عقد رسمی و شناسنامه ای... نشد...نذاشتن!
یاسر به کوه و بیابون زد.
آوین حاضر نبود ببیندش!
باور نمی کرد جلوی یاسر، تو یه بازی نمایشی، شلاق واقعی خورده!
شک کرده بود، از یاسر و مردونگیش، از غیرت یاسر ناامید شده بود...
به اولین مردی که بهش محبت کرد جواب داد.
پدرت، استاد ادبیات کرمانشاه، می خواست با اون عروسی کنه که هم از زندگی تو کوه و مرد فلج راحت شه، هم دیگه دست پدربزرگش بهش نرسه...
استاد، کرد بود و تو کرمانشاه خانواده ش، معروف بود.
مردم اونجا، براش احترام زیادی قائل بودن.
بله من اشتباه کردم که فیلم رو دادم دست درویش!
ولی واقعا می خواستم فراریشون بدم، اگه اون تفنگ به دستا، دستور شلاق و شکنجه بچه ها رو نداده بودن!
آوین اصلا سیاسی نبود...
دختر بیچاره قربانی شد!
درست تو روزایی که من ماموریت مهمی تو سوریه بودم!
حاصل همه ی اینا، دوری از یاسر بود و ازدواجی از سر لج و ناچاری.
اما چه فایده!
اونا واقعا، عاشق هم بودن...
یکسال، بعد از ازدواج آوین، دوباره تو غرب همدیگه رو دیدن و آوین از خونه ی شوهرش، بخاطر یاسر فرار کرد.
پدر تو خیلی بخشنده ست، می دونستی!مرد بزرگیه...
نذاشت هیچ جا بپیچه که آوین فرار کرده.
همه جا می گفت ؛ آوین حامله ست، دوران حاملگی سختی داره و رفته تهران زیر نظر پزشک متخصص...
می گفت خانواده ش تو تهران،؛ مراقب آوینن.
این بالاتر ازعشقه!
میفهمی آوا؟
کاش میفهمیدی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت114
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهاردهم
آوین قبلا یه بار، دلش شکسته بود...
بهش گفته بودن یاسر، فیلم رو پخش کرده، حالام جسمش هم شکست!
با یاسر تندی کرد....
گفت هرگز با اون از ایران فرار نمی کنه!
بهش گفت بزدل!...
گذاشتی منو جدی جلوی تو بزنن؟!
با یاسر نرفت...
لج کرد!
باور کرد یاسر، جاسوسه!
وقتی به خودش آمد که دیر شده بود!
پیشنهاد ازدواج استاد رو قبول کرده بود!
استاد می خواست آبروش رو بخره و از این هیاهو دورش کنه.
آوین زود قبول کرد...
پیام های یاسر رو جواب نداد.
مثل پدر بزرگش تند شده بود!
بعد از ازدواج، پشیمون شد و افسرده...
اما دیگه دیر بود، اون زن استاد شده بود...
یاسر هم از بی کسی، با روژانو ازدواج کرد.
هیچکدوم اون موقع نمی دونستن که عشقشون شدیدتر از این حرفاست!
که سال بعد دوباره با هم فرار می کنن!
لعنت به اون لعنتیایی که بچه های مردم رو راحت از خیابون جمع می کردن و شکنجه می دادن.
آوین، قربانی خشم کور یه عده شد تو زندان...
نقشه خراب شد...
من دو روز نبودم و اون دختر رو واقعا شلاق زدن!
وگرنه اون اصلا تو تظاهرات نبود...
کم سن بود. سیاست نمی شناخت!
همه ش نقشه ی من بود که از قلمروی پدربزرگ خشنش بیارمش بیرون و یه جوری با یاسر فراریش بدم، اما اینبار با عقد رسمی و شناسنامه ای... نشد...نذاشتن!
یاسر به کوه و بیابون زد.
آوین حاضر نبود ببیندش!
باور نمی کرد جلوی یاسر، تو یه بازی نمایشی، شلاق واقعی خورده!
شک کرده بود، از یاسر و مردونگیش، از غیرت یاسر ناامید شده بود...
به اولین مردی که بهش محبت کرد جواب داد.
پدرت، استاد ادبیات کرمانشاه، می خواست با اون عروسی کنه که هم از زندگی تو کوه و مرد فلج راحت شه، هم دیگه دست پدربزرگش بهش نرسه...
استاد، کرد بود و تو کرمانشاه خانواده ش، معروف بود.
مردم اونجا، براش احترام زیادی قائل بودن.
بله من اشتباه کردم که فیلم رو دادم دست درویش!
ولی واقعا می خواستم فراریشون بدم، اگه اون تفنگ به دستا، دستور شلاق و شکنجه بچه ها رو نداده بودن!
آوین اصلا سیاسی نبود...
دختر بیچاره قربانی شد!
درست تو روزایی که من ماموریت مهمی تو سوریه بودم!
حاصل همه ی اینا، دوری از یاسر بود و ازدواجی از سر لج و ناچاری.
اما چه فایده!
اونا واقعا، عاشق هم بودن...
یکسال، بعد از ازدواج آوین، دوباره تو غرب همدیگه رو دیدن و آوین از خونه ی شوهرش، بخاطر یاسر فرار کرد.
پدر تو خیلی بخشنده ست، می دونستی!مرد بزرگیه...
نذاشت هیچ جا بپیچه که آوین فرار کرده.
همه جا می گفت ؛ آوین حامله ست، دوران حاملگی سختی داره و رفته تهران زیر نظر پزشک متخصص...
می گفت خانواده ش تو تهران،؛ مراقب آوینن.
این بالاتر ازعشقه!
میفهمی آوا؟
کاش میفهمیدی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پانزدهم
آن مرد می رفت و مرا هم با خود می برد...
گفتم: کجا میریم؟!
گفت: نقطه ی شروع زمین...
حوصله ی شوخی نداشتم.
خوابم میامد و احساس امنیت نمی کردم، آنجا در ماشین جلوی او بخوابم.
با چشمان نیم بسته گفتم:
یه حلقه ی گمشده، این وسط هست.
گیریم تو همه ی کارا رو بخاطر کشورت و اعتقادت کردی و بقیه هم برای خاک و اعتقاد خودشون...
الان سال ها گذشته!
چرا همو رها نمی کنید؟
چرا یاسر ما رو تو ویرانی زلزله، گروگان میگیره که بدونه فیلم رو کی پخش کرده!
اونم بعد از بیست سال...
گمانم برای مادرم، اصلا مهم نیست.
اون می دونست کار درویشه...
همه تون، بعد این همه سال، از جون هم چی می خواین که ول کن هم نیستید.
ما جوونا رو هم درگیر کردید!
شما که هر کدوم به مراد دلتون رسیدید.
یاسر روژانو رو داره... با مادر منم که گویا مدتی بوده....
تو و سارا؛ همو دارید...
بهمن گمونم یه کم خل و چله، ولی راهشو پیدا می کنه و بناز، بزودی نماینده ی اقلیم کردستان تو مجلس کشورشون میشه.
این همه شلوغ بازی دیگه برای چیه؟
یاسر واقعا این نمایشو برای چی راه انداخت؟
گیریم ثابت شه اصلا به دستور تو فیلم پخش شده...
همه چیز مال بیست سال پیشه...
انقدر مهم نیست دیگه!
الان نسل بعدی و آینده ی کشوراتون باید براتون مهم باشه!
نه خاطره های عتیقه ی گذشته!
به نظرم شما همه تون یه چیزی رو پنهان می کنید و ترسیدید!
بقیه ش بهانه ست؟
من حتی باور نمی کنم دخترِ یاسر باشم... شباهت چهره اصلا دلیل نیست!
حسم میگه دختر اون نیستم...
فرمانده از آینه، پشت سرش را نگاه می کند، کسی به ما نزدیک نمی شود.
_ بله ما ترسیدیم... همه مون...
نه از هم، فقط از خدا...
و چیزایی که فقط خدا می دونه.
چیزایی بهت میگم که نباید به کسی بگی... بعد ازت کمکی می خوام.
نباید سوالی کنی.
فقط کاری رو که میگم انجام میدی...
و بعدش، من ولت می کنم بری ...
اون موقع دیگه من با هیچ کدومتون کاری ندارم!
با تعجب گفتم: من؟ چیکار باید کنم؟
_ اول باید رازدار باشی...
یه دختر پونزده ساله، تو زندان من بود که از زیبایی نمی شد نگاهش کرد.
موهای بلندش، مثل آفتاب می درخشید!
اون پونزده تا سرباز منو کشته بود، باید اعدام می شد، ولی نشد...
من، صیغه عقد اون و سعید رو خوندم. می دونستم همه چیز صوریه...
می دونستم اون سعید رو رها می کنه...
اون رها بود مثل غزال و من تنبیهش نکردم!
_چرا؟
_موضوع همینجاست...
چرا؟
چون حامله بود!
اولش نمی دونستم!
وقتی بهم گفت و دکتر هم تایید کرد، تمام تلاشمو کردم که از اونجا با یه مرد مثل سعید، بره بیرون و بچه شو بدنیا بیاره...
بچه باید سالم می موند.
به اون بچه نیازداشتم.
به طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت115
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پانزدهم
آن مرد می رفت و مرا هم با خود می برد...
گفتم: کجا میریم؟!
گفت: نقطه ی شروع زمین...
حوصله ی شوخی نداشتم.
خوابم میامد و احساس امنیت نمی کردم، آنجا در ماشین جلوی او بخوابم.
با چشمان نیم بسته گفتم:
یه حلقه ی گمشده، این وسط هست.
گیریم تو همه ی کارا رو بخاطر کشورت و اعتقادت کردی و بقیه هم برای خاک و اعتقاد خودشون...
الان سال ها گذشته!
چرا همو رها نمی کنید؟
چرا یاسر ما رو تو ویرانی زلزله، گروگان میگیره که بدونه فیلم رو کی پخش کرده!
اونم بعد از بیست سال...
گمانم برای مادرم، اصلا مهم نیست.
اون می دونست کار درویشه...
همه تون، بعد این همه سال، از جون هم چی می خواین که ول کن هم نیستید.
ما جوونا رو هم درگیر کردید!
شما که هر کدوم به مراد دلتون رسیدید.
یاسر روژانو رو داره... با مادر منم که گویا مدتی بوده....
تو و سارا؛ همو دارید...
بهمن گمونم یه کم خل و چله، ولی راهشو پیدا می کنه و بناز، بزودی نماینده ی اقلیم کردستان تو مجلس کشورشون میشه.
این همه شلوغ بازی دیگه برای چیه؟
یاسر واقعا این نمایشو برای چی راه انداخت؟
گیریم ثابت شه اصلا به دستور تو فیلم پخش شده...
همه چیز مال بیست سال پیشه...
انقدر مهم نیست دیگه!
الان نسل بعدی و آینده ی کشوراتون باید براتون مهم باشه!
نه خاطره های عتیقه ی گذشته!
به نظرم شما همه تون یه چیزی رو پنهان می کنید و ترسیدید!
بقیه ش بهانه ست؟
من حتی باور نمی کنم دخترِ یاسر باشم... شباهت چهره اصلا دلیل نیست!
حسم میگه دختر اون نیستم...
فرمانده از آینه، پشت سرش را نگاه می کند، کسی به ما نزدیک نمی شود.
_ بله ما ترسیدیم... همه مون...
نه از هم، فقط از خدا...
و چیزایی که فقط خدا می دونه.
چیزایی بهت میگم که نباید به کسی بگی... بعد ازت کمکی می خوام.
نباید سوالی کنی.
فقط کاری رو که میگم انجام میدی...
و بعدش، من ولت می کنم بری ...
اون موقع دیگه من با هیچ کدومتون کاری ندارم!
با تعجب گفتم: من؟ چیکار باید کنم؟
_ اول باید رازدار باشی...
یه دختر پونزده ساله، تو زندان من بود که از زیبایی نمی شد نگاهش کرد.
موهای بلندش، مثل آفتاب می درخشید!
اون پونزده تا سرباز منو کشته بود، باید اعدام می شد، ولی نشد...
من، صیغه عقد اون و سعید رو خوندم. می دونستم همه چیز صوریه...
می دونستم اون سعید رو رها می کنه...
اون رها بود مثل غزال و من تنبیهش نکردم!
_چرا؟
_موضوع همینجاست...
چرا؟
چون حامله بود!
اولش نمی دونستم!
وقتی بهم گفت و دکتر هم تایید کرد، تمام تلاشمو کردم که از اونجا با یه مرد مثل سعید، بره بیرون و بچه شو بدنیا بیاره...
بچه باید سالم می موند.
به اون بچه نیازداشتم.
به طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_شانزدهم
تاریک بود...
خیلی تاریک...
بناز پانزده ساله، با اسلحه ی اتومات، چند سرباز ایرانی را کشته بود و می دانست کشته خواهد شد.
مرگ در پانزده سالگی، برایش ترسناک نبود. این که نتوانسته بود برای سرزمینش کاری کند، او را می ترساند...
خاطره ی قلعه ی شنی، تعرض آن سه مرد و درد و خشمی فرو خورده.
می دانست که فرمانده، مشغول است...
از تهران برایش مهمان مهمی آمده بود.
یکی از نزدیکترین دوستان و مقام ارشدش... یک سرلشکر
شاید وقت اعدامش رسیده بود!
حتما جلسه ی مهمی داشتند.
بناز داد زد:
های نگهبان...
می خوام برم مستراح!
سرباز جوان گفت: داد نزن!
باید دستاتو ببندم.
بناز گفت: احمق نشو...
چه جوری کارمو بکنم اونوقت؟
سرباز گفت: دو سه نفر دیگه هم باید بیان کمک!
دستور فرمانده ست...
منو تنها گیر بیاری دخلمو میاری بناز آل طاها! همه می شناسنت.
بناز گفت: تو خودت ناموس نداری بخواد بره مستراح؟
فکر کن چند تا مرد ببرنش مستراح؟!
زود باش... داره میریزه !
سرباز، دوستش را صدا کرد...
یکی، ماشه ی اسلحه را بطرف بناز گرفت و گفت:
حرکت غیر عادی کنی، ماشه رو میکِشم و دیگری، دست های بناز را دستنبند زد و گفت: راه بیفت...
به فضای باز رسیدند...
نزدیک چادر فرمانده.
بناز، انگار صدای آشنایی شنید.
به فارسی حرف میزد، بناز این صدا را هرگز فراموش نمی کرد.
گفت: مهمون فرمانده کیه که از مرکز اومده؟ سرلشکره؟ اسمش چیه؟
یکی از سربازان گفت: به تو چه؟!
بناز، ناگهان بسرعت راهش را کج کرد و از روی نرده ی حصار، بلند به آن سمت پرید.
دو سربازی که او را محاصره کرده بودند، هنوز در شوک این عمل او بودند که بناز، سریع، با دست بسته، به سمت چادر فرمانده دوید.
نفس زنان وارد شد...
فرمانده، دست به تفنگش برد.
بناز گفت: نزن!
اومدم فقط به مهمونت سلام بدم و برم.
و سرش را مقابل مرد میانه سالی که مهمان فرمانده بود، به نشانه ی احترام، خم کرد و گفت:
" نفس نکش! "...
یادتونه آقا؟! حلبچه...
شما ماسک خودتون رو دادید به من!
تازه یک ساله فهمیدم شیمیایی شدید... متاسفم آقا.
از برادرم شنیدم...
من هیچوقت شما رو یادم نمیره، یه بچه ی کوچیک ترسیده!
خانواده شو گم کرده، نمی تونستم نفس بکشم...
قلبم می سوخت...
ماسک رو گذاشتید رو صورتم.
گفتید: نترس! من کنارتم...
بغلم کردید و منو از اونجا بردید، وگرنه اونجا میمردم.
صِدام می کردید: " ماه پیشونی!"
یادتون اومد؟
" ماه پیشونی نفس نکش! نفس عمیق نکش و نخواب! بخند؛ بیدار باش! الان می رسیم، کمپ ما... باید از اینجا دور شیم، دور."
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت116
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_شانزدهم
تاریک بود...
خیلی تاریک...
بناز پانزده ساله، با اسلحه ی اتومات، چند سرباز ایرانی را کشته بود و می دانست کشته خواهد شد.
مرگ در پانزده سالگی، برایش ترسناک نبود. این که نتوانسته بود برای سرزمینش کاری کند، او را می ترساند...
خاطره ی قلعه ی شنی، تعرض آن سه مرد و درد و خشمی فرو خورده.
می دانست که فرمانده، مشغول است...
از تهران برایش مهمان مهمی آمده بود.
یکی از نزدیکترین دوستان و مقام ارشدش... یک سرلشکر
شاید وقت اعدامش رسیده بود!
حتما جلسه ی مهمی داشتند.
بناز داد زد:
های نگهبان...
می خوام برم مستراح!
سرباز جوان گفت: داد نزن!
باید دستاتو ببندم.
بناز گفت: احمق نشو...
چه جوری کارمو بکنم اونوقت؟
سرباز گفت: دو سه نفر دیگه هم باید بیان کمک!
دستور فرمانده ست...
منو تنها گیر بیاری دخلمو میاری بناز آل طاها! همه می شناسنت.
بناز گفت: تو خودت ناموس نداری بخواد بره مستراح؟
فکر کن چند تا مرد ببرنش مستراح؟!
زود باش... داره میریزه !
سرباز، دوستش را صدا کرد...
یکی، ماشه ی اسلحه را بطرف بناز گرفت و گفت:
حرکت غیر عادی کنی، ماشه رو میکِشم و دیگری، دست های بناز را دستنبند زد و گفت: راه بیفت...
به فضای باز رسیدند...
نزدیک چادر فرمانده.
بناز، انگار صدای آشنایی شنید.
به فارسی حرف میزد، بناز این صدا را هرگز فراموش نمی کرد.
گفت: مهمون فرمانده کیه که از مرکز اومده؟ سرلشکره؟ اسمش چیه؟
یکی از سربازان گفت: به تو چه؟!
بناز، ناگهان بسرعت راهش را کج کرد و از روی نرده ی حصار، بلند به آن سمت پرید.
دو سربازی که او را محاصره کرده بودند، هنوز در شوک این عمل او بودند که بناز، سریع، با دست بسته، به سمت چادر فرمانده دوید.
نفس زنان وارد شد...
فرمانده، دست به تفنگش برد.
بناز گفت: نزن!
اومدم فقط به مهمونت سلام بدم و برم.
و سرش را مقابل مرد میانه سالی که مهمان فرمانده بود، به نشانه ی احترام، خم کرد و گفت:
" نفس نکش! "...
یادتونه آقا؟! حلبچه...
شما ماسک خودتون رو دادید به من!
تازه یک ساله فهمیدم شیمیایی شدید... متاسفم آقا.
از برادرم شنیدم...
من هیچوقت شما رو یادم نمیره، یه بچه ی کوچیک ترسیده!
خانواده شو گم کرده، نمی تونستم نفس بکشم...
قلبم می سوخت...
ماسک رو گذاشتید رو صورتم.
گفتید: نترس! من کنارتم...
بغلم کردید و منو از اونجا بردید، وگرنه اونجا میمردم.
صِدام می کردید: " ماه پیشونی!"
یادتون اومد؟
" ماه پیشونی نفس نکش! نفس عمیق نکش و نخواب! بخند؛ بیدار باش! الان می رسیم، کمپ ما... باید از اینجا دور شیم، دور."
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفدهم
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
دختر بچه ی زیبایی که بیرون شهر حلبچه، وسط گرد و غبار و مه پیدا کرده بود، انگار بچه به سنگ بدل شده بود...
سرلشکر یا سرباز آن روزها، ماسک اضافی نداشت، ماسک خودش را، روی صورت دختر بچه گذاشت.
حالا یک دختر جوان زیبا و قد بلند، با گیسوان آفتابی، مقابلش ایستاده بود.
فرمانده ی ارشد گفت:
اسمت یادمه...
هیچوقت یادم نمیره!
بناز!
هیچوقت تو و اون روز وحشتناکو، فراموش نکردم...
اینجا چکار می کنی دختر؟!
خیلی از خونه تون فاصله گرفتی؟ نه؟!
چه خانم جوان زیبایی شدی. ماشالله...
به نظرم، مثل بچه گیت؛ خیلی هم باهوشی.
خوشحالم دوباره می بینمت...
بناز، دست هایش را مقابل او گرفت: بازش کن لطفا!
دستامو باز کن سر لشکر!
اینا می خوان منو بکشن...
با دست بسته نمی خوام!
تو یه بار نجاتم دادی، من بهت مدیونم.
باز می کنی دستامو؟!
سردار می خواست داد بزند:
گولشو نخور!...
دستاشو باز نکن!
سرلشکر، به سردار گفت:
مگه چیکار کرده این بچه؟
_چریکه! از اون وحشیا...
سربازامو کشته!
بناز گفت: جنگه!...
فقط ماشه ی خودکار رو فشار دادم...
اومده بودن تو خاک ما...
نمی شناختمشون درست!
نفهمیدم چیکار می کنم...
هر غریبه ای میاد تو خاک ما، خون جلوی چشممو میگیره!
من کار بدی کردم. می دونم...
حاضرم برای این جُرم، بمیرم، ولی قبلش، می خوام از شما تشکر کنم مردِ خوبِ جنگ...
تو، یه بچه ی کُرد رو نجات دادی که نمی شناختی!
و بجاش، خودت شیمیایی شدی!
هر کاری بگی برات می کنم...
هر کاری!
هیچوقت فرصت نشد ازت تشکر کنم!
سردار گفت: دستشو باز نکن!
اون خطرناکه.... تعادل نداره.
تو خبر نداری چه بلایی سرش اومده!
اون الان یه دختر عادی نیست...
وگرنه خودم مجازاتش می کردم...
مشکل روحی داره!
بناز با آرامش گفت:
سه تا سربازِ بعثی، یازده سالگیم، بهم تجاوز کردن...
کنار رودخونه...
جلوی چشم خواهرم!
تو خاک خودم...
وقتی داشتم شن بازی می کردم!
اینو می خواد بگه...
اما من انتقاممو گرفتم، بعدش چریک شدم که دیگه غریبه ای تو خاک من نیاد و این بلا، سر بچه ی دیگه ای نیاد...
این یعنی من، مشکل روحی دارم؟!
فرمانده ی ارشد، رنگ موهایش، مثل بناز روشن بود...
با تعجب به سردار نگاه کرد.
و داد زد: سرباز، دستشو باز کن!
بناز لبخند می زند...
باز هم سردار قصه ی ما را، شکست داده است!
کنار سرلشکر می نشیند، مثل کودکی که کنار قلعه شنی اش، با غرور می نشیند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#قسمت_صد_و_هفدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت117
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفدهم
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
دختر بچه ی زیبایی که بیرون شهر حلبچه، وسط گرد و غبار و مه پیدا کرده بود، انگار بچه به سنگ بدل شده بود...
سرلشکر یا سرباز آن روزها، ماسک اضافی نداشت، ماسک خودش را، روی صورت دختر بچه گذاشت.
حالا یک دختر جوان زیبا و قد بلند، با گیسوان آفتابی، مقابلش ایستاده بود.
فرمانده ی ارشد گفت:
اسمت یادمه...
هیچوقت یادم نمیره!
بناز!
هیچوقت تو و اون روز وحشتناکو، فراموش نکردم...
اینجا چکار می کنی دختر؟!
خیلی از خونه تون فاصله گرفتی؟ نه؟!
چه خانم جوان زیبایی شدی. ماشالله...
به نظرم، مثل بچه گیت؛ خیلی هم باهوشی.
خوشحالم دوباره می بینمت...
بناز، دست هایش را مقابل او گرفت: بازش کن لطفا!
دستامو باز کن سر لشکر!
اینا می خوان منو بکشن...
با دست بسته نمی خوام!
تو یه بار نجاتم دادی، من بهت مدیونم.
باز می کنی دستامو؟!
سردار می خواست داد بزند:
گولشو نخور!...
دستاشو باز نکن!
سرلشکر، به سردار گفت:
مگه چیکار کرده این بچه؟
_چریکه! از اون وحشیا...
سربازامو کشته!
بناز گفت: جنگه!...
فقط ماشه ی خودکار رو فشار دادم...
اومده بودن تو خاک ما...
نمی شناختمشون درست!
نفهمیدم چیکار می کنم...
هر غریبه ای میاد تو خاک ما، خون جلوی چشممو میگیره!
من کار بدی کردم. می دونم...
حاضرم برای این جُرم، بمیرم، ولی قبلش، می خوام از شما تشکر کنم مردِ خوبِ جنگ...
تو، یه بچه ی کُرد رو نجات دادی که نمی شناختی!
و بجاش، خودت شیمیایی شدی!
هر کاری بگی برات می کنم...
هر کاری!
هیچوقت فرصت نشد ازت تشکر کنم!
سردار گفت: دستشو باز نکن!
اون خطرناکه.... تعادل نداره.
تو خبر نداری چه بلایی سرش اومده!
اون الان یه دختر عادی نیست...
وگرنه خودم مجازاتش می کردم...
مشکل روحی داره!
بناز با آرامش گفت:
سه تا سربازِ بعثی، یازده سالگیم، بهم تجاوز کردن...
کنار رودخونه...
جلوی چشم خواهرم!
تو خاک خودم...
وقتی داشتم شن بازی می کردم!
اینو می خواد بگه...
اما من انتقاممو گرفتم، بعدش چریک شدم که دیگه غریبه ای تو خاک من نیاد و این بلا، سر بچه ی دیگه ای نیاد...
این یعنی من، مشکل روحی دارم؟!
فرمانده ی ارشد، رنگ موهایش، مثل بناز روشن بود...
با تعجب به سردار نگاه کرد.
و داد زد: سرباز، دستشو باز کن!
بناز لبخند می زند...
باز هم سردار قصه ی ما را، شکست داده است!
کنار سرلشکر می نشیند، مثل کودکی که کنار قلعه شنی اش، با غرور می نشیند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#قسمت_صد_و_هفدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#قسمت118
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هجدهم
آفتاب که بر من می تابد، رنگ عاشقانه می گیرم...
باد که بر من می وزد، تو را حس می کنم...
ابر که می درخشد، تو به من لبخند میزنی...
جهان که بر من میبارد، تو عشق منی!
از این همه طلا که در وجود توست، یک مشت خاک زر، بر صورتم بریز...
جاودانه می شوم.
بناز آل طاها، این تصنیف قدیمی را که مادر بزرگش، برایش خوانده بود، زمزمه می کرد...
در خیمه ی اسارتش نشسته بود.
حس اسیری نداشت، دل پرواز داشت.
دل پانزده ساله اش، نه عاشق شدن، بلد بود، نه تاکنون معنای دوست داشتن را فهمیده بود، اما آن شب، پرنده ای به قلبش، نوک میزد و نمی دانست معنی اش چیست!
زندانبانش گفت: چرا غذاتو نمیخوری؟
بناز جوابش را نداد...
آنها حالش را نمی فهمیدند. دوستش نداشتند.
برایش مهم نبود!
او هم آن ها را دوست نداشت!
دلش، اهلی مردی پشت خط پرچین سربازان بود که روزی او را در کودکی نجات داده بود. یک انسان!
با خودش گفت:
یالله بناز!
یا حالا، یا هیچوقت!
می دانست اگر تا قیامت هم صبر کند، آن مرد نخواهد آمد و شاید فردا از آنجا برود، برای همیشه برود.
به سرباز گفت:
_دستشویی!
سرباز دوستش را صدا زد.
با کمک هم دست های بناز را بستند و طنابی به کمرش...
بناز گفت: الاغم اینجور نمیبندن...
اما ادامه نداد.
آنها کردی نمی فهمیدند.
به پرچین که رسید به سمت دستشویی رفت...
یک سر طناب در دست سرباز بود.
بناز گفت:
ول کن اینو...
من جایی ندارم فرار کنم تو این بیابون!
سرباز گفت: به من گفتن طناب دستم باشه...
باید وظیفه مو انجام بدم!
بناز، وارد دستشویی شد.
سر دیگر طناب را، از کمرش باز کرد و به شیر دستشویی گره زد.
خیلی طول کشید، چون دستهایش بسته بود.
عملیات با دست بسته را برادرش، به عنوان اولین درس یک چریک به او آموخته بود.
ماه، چادرها را روشن کرد!
انگار ماه هم ، سرباز وطن شناسی بود که داشت کارش را درست انجام میداد.
خبری از بناز نشد!
بناز از پشت محوطه ی دستشویی گریخت و به چادر سر لشکر رفت.
سر لشکر، خواب بود.
بناز همانگونه با دست بسته، کنارش نشست تا ماه، بخشی از گیسوان سر لشکر را روشن کرد.
سر لشکر میان خواب و بیداری، چشمانش را گشود...
بناز را دید. با موی آشفته ی آفتابی تا کمرش.
بناز آهسته گفت :
تا صبح وقت زیادی نمونده آقا، میخوام همسر شما باشم...
فقط شما!
سرلشکر ، با تعجب به بناز خیره شد.
گفت: من نمی تونم بچه !...
بناز گفت: جنگه! می دونم عاشق من نیستید، ولی با این ازدواج، منو نجات بدید!
سرلشکر جوان گفت: چرا من؟
_گوش کن آقا! بچه که بودم تو بمباران حلبچه، ماسکتو گذاشتی رو صورتم، نجاتم دادی. یادم نمیره!
حالا تنمو بِخَر ازشون...
روحمو نجات بده!
باید از اینجا برم...
اونا منو میکشن، ولی من شما رو...
سکوت شد.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت118
#قسمت_صد_و_هجدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت118
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هجدهم
آفتاب که بر من می تابد، رنگ عاشقانه می گیرم...
باد که بر من می وزد، تو را حس می کنم...
ابر که می درخشد، تو به من لبخند میزنی...
جهان که بر من میبارد، تو عشق منی!
از این همه طلا که در وجود توست، یک مشت خاک زر، بر صورتم بریز...
جاودانه می شوم.
بناز آل طاها، این تصنیف قدیمی را که مادر بزرگش، برایش خوانده بود، زمزمه می کرد...
در خیمه ی اسارتش نشسته بود.
حس اسیری نداشت، دل پرواز داشت.
دل پانزده ساله اش، نه عاشق شدن، بلد بود، نه تاکنون معنای دوست داشتن را فهمیده بود، اما آن شب، پرنده ای به قلبش، نوک میزد و نمی دانست معنی اش چیست!
زندانبانش گفت: چرا غذاتو نمیخوری؟
بناز جوابش را نداد...
آنها حالش را نمی فهمیدند. دوستش نداشتند.
برایش مهم نبود!
او هم آن ها را دوست نداشت!
دلش، اهلی مردی پشت خط پرچین سربازان بود که روزی او را در کودکی نجات داده بود. یک انسان!
با خودش گفت:
یالله بناز!
یا حالا، یا هیچوقت!
می دانست اگر تا قیامت هم صبر کند، آن مرد نخواهد آمد و شاید فردا از آنجا برود، برای همیشه برود.
به سرباز گفت:
_دستشویی!
سرباز دوستش را صدا زد.
با کمک هم دست های بناز را بستند و طنابی به کمرش...
بناز گفت: الاغم اینجور نمیبندن...
اما ادامه نداد.
آنها کردی نمی فهمیدند.
به پرچین که رسید به سمت دستشویی رفت...
یک سر طناب در دست سرباز بود.
بناز گفت:
ول کن اینو...
من جایی ندارم فرار کنم تو این بیابون!
سرباز گفت: به من گفتن طناب دستم باشه...
باید وظیفه مو انجام بدم!
بناز، وارد دستشویی شد.
سر دیگر طناب را، از کمرش باز کرد و به شیر دستشویی گره زد.
خیلی طول کشید، چون دستهایش بسته بود.
عملیات با دست بسته را برادرش، به عنوان اولین درس یک چریک به او آموخته بود.
ماه، چادرها را روشن کرد!
انگار ماه هم ، سرباز وطن شناسی بود که داشت کارش را درست انجام میداد.
خبری از بناز نشد!
بناز از پشت محوطه ی دستشویی گریخت و به چادر سر لشکر رفت.
سر لشکر، خواب بود.
بناز همانگونه با دست بسته، کنارش نشست تا ماه، بخشی از گیسوان سر لشکر را روشن کرد.
سر لشکر میان خواب و بیداری، چشمانش را گشود...
بناز را دید. با موی آشفته ی آفتابی تا کمرش.
بناز آهسته گفت :
تا صبح وقت زیادی نمونده آقا، میخوام همسر شما باشم...
فقط شما!
سرلشکر ، با تعجب به بناز خیره شد.
گفت: من نمی تونم بچه !...
بناز گفت: جنگه! می دونم عاشق من نیستید، ولی با این ازدواج، منو نجات بدید!
سرلشکر جوان گفت: چرا من؟
_گوش کن آقا! بچه که بودم تو بمباران حلبچه، ماسکتو گذاشتی رو صورتم، نجاتم دادی. یادم نمیره!
حالا تنمو بِخَر ازشون...
روحمو نجات بده!
باید از اینجا برم...
اونا منو میکشن، ولی من شما رو...
سکوت شد.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت118
#قسمت_صد_و_هجدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.
بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!
بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.
سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!
بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کولهپشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!
و متوجه کوله ی سرلشکر شد...
_ کجا کله یصبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!
سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!
سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد...
سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.
سکوت شد...
سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟
آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.
گفت: میرم... خیلی مهم نیست!
می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...
_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!
_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!
_ چی؟
سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟
سردار با تعجب گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.
_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه...
ولش کن بره!
_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.
_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟
_تو چت شده رفیق؟
دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!
سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟
سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!
فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!
بناز نبود!
هیچ کجا نبود!
انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.
و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#پاورقی
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیستم
دل است دیگر، چکارش می شود کرد؟
بناز، در صندوق عقب، بسختی نفس می کشد...
یاد مقاومتِ دیشب سرلشکر، در برابر خودش میافتد.
مردی به او میگوید:
"نه... تو مثل دختر منی! نمی تونم جور دیگه ای، نگات کنم!"
و آن مرد آنقدر قدرت دارد که دو سرباز محافظ بناز را ساکت کند، دخترک را داخل ماشینش بفرستد و بگوید:
صبح برو صندوق عقب!
و حالا دارد بناز را از زندان رفیقش می دزدد، از زندان فرمانده!
اما به کجا؟!
نفس کشیدن برای بناز مشکل شده.
ماشین می ایستد...
سرلشکر، راننده ندارد، خودش، درب صندوق را باز می کند.
به بناز می گوید:
دور شدیم...
فامیلی داری این اطراف؟
جایی که نتونن پیدات کنن!
بناز فامیلی ندارد...
به مرد می گوید:
تو زن داری؟
_نه!
_پس چرا منو نمیبری خونه ی خودت؟
_ خونه ای ندارم، اگر هم داشتم نمی بردم! راه ما از هم جداست.
مرد به افق خیره است...
بناز می گوید:
اگه زن نداری، همه جای دنیا می تونیم بریم.
من می دونم تو کُردی میفهمی، حتی می تونی حرف بزنی.
سرلشکر می داند که اجداد دورش، کرد بوده اند، ولی چیزی نمی گوید...
_بیا تو ماشین بناز. باید ببرمت یه جای امن!
بناز می گوید:
تا وقتی رفیقات، با اسلحه تو خاک منن، جای امنی وجود نداره.
بهشون بگو برن.
_به حرف من گوش نمیدن!
_اون یه سرداره؛ تو یه سر لشکر!
باید گوش بده!
_خب اینجا، حیطه ی اونه!
من تازه از بوسنی اومدم، فقط خواستم ببینمش...
تو جبهه رفیق بودیم.
انگار هزار سال پیش بود، من نمی تونم وادارش کنم!
بناز با تعجب به مرد می نگرد...
_تو چه جور آدمی هستی؟
هم برای رفیقت احترام قائلی، هم برای دشمنش؟!
_من برای انسان، حرمت قائلم.
از هر دسته، دین و نژاد.
_ولی من چریکم آقا. دشمن، دشمنه...
_چریک باید مدام بخونه و یاد بگیره...
وگرنه یه احمقه که کور کورانه میجنگه!
اینجوری همه ی دنیارو هم، که فتح کنی، راضی نمیشی...
همیشه یه کشوری هست، که مخالِفِت باشه!
پس جنگِ تو، هیچوقت تموم نمیشه!
_رفیقِ تو اومده تو خاک ما!
برای چی دخالت میکنه؟
_جنگ قدرت...
_من نمیذارم اینجا بمونه!
_پیدات کنه که می کشتت!
_اولش زن تو میشم! مصلحتی....
_بهت گفتم بناز.... من نمی تونم!
تو دختر بینظیری هستی، ولی من قلب ندارم!
_ یعنی مریض شدی؟
سال حلبچه که قلب داشتی!
_اون موقع، همه عاشق بودیم...
بلند شو...
یه جامی شناسم این نزدیکی.
یه زن هست، بهش میگن پیشگو!
_روژانو؟
_ می شناسیش؟
_پیدام می کنن و اونم به خطر میافته!می دونی آقا، من نمی دونم عشق یه مرد، چه طوریه!
اما ترحم رو میفهمم و ازش بیزارم..
امید بی خودی داشتم!
نمی خوام بخاطر من، به دوستت، پشت کنی!
اون فرمانده گفته من یا باید حامله بشم یا اعدام!
این اوج حقارته برای من!
ترجیح میدم بجنگم و کشته شم، تو میدون...
اما تو آقا!
یه روزی همه ی میدونای جنگو، ول می کنی و میری...
خیلی تنها میشی، اونوقت می بینمت!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#قسمت_صد_و_بیستم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت120
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#پاورقی
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیستم
دل است دیگر، چکارش می شود کرد؟
بناز، در صندوق عقب، بسختی نفس می کشد...
یاد مقاومتِ دیشب سرلشکر، در برابر خودش میافتد.
مردی به او میگوید:
"نه... تو مثل دختر منی! نمی تونم جور دیگه ای، نگات کنم!"
و آن مرد آنقدر قدرت دارد که دو سرباز محافظ بناز را ساکت کند، دخترک را داخل ماشینش بفرستد و بگوید:
صبح برو صندوق عقب!
و حالا دارد بناز را از زندان رفیقش می دزدد، از زندان فرمانده!
اما به کجا؟!
نفس کشیدن برای بناز مشکل شده.
ماشین می ایستد...
سرلشکر، راننده ندارد، خودش، درب صندوق را باز می کند.
به بناز می گوید:
دور شدیم...
فامیلی داری این اطراف؟
جایی که نتونن پیدات کنن!
بناز فامیلی ندارد...
به مرد می گوید:
تو زن داری؟
_نه!
_پس چرا منو نمیبری خونه ی خودت؟
_ خونه ای ندارم، اگر هم داشتم نمی بردم! راه ما از هم جداست.
مرد به افق خیره است...
بناز می گوید:
اگه زن نداری، همه جای دنیا می تونیم بریم.
من می دونم تو کُردی میفهمی، حتی می تونی حرف بزنی.
سرلشکر می داند که اجداد دورش، کرد بوده اند، ولی چیزی نمی گوید...
_بیا تو ماشین بناز. باید ببرمت یه جای امن!
بناز می گوید:
تا وقتی رفیقات، با اسلحه تو خاک منن، جای امنی وجود نداره.
بهشون بگو برن.
_به حرف من گوش نمیدن!
_اون یه سرداره؛ تو یه سر لشکر!
باید گوش بده!
_خب اینجا، حیطه ی اونه!
من تازه از بوسنی اومدم، فقط خواستم ببینمش...
تو جبهه رفیق بودیم.
انگار هزار سال پیش بود، من نمی تونم وادارش کنم!
بناز با تعجب به مرد می نگرد...
_تو چه جور آدمی هستی؟
هم برای رفیقت احترام قائلی، هم برای دشمنش؟!
_من برای انسان، حرمت قائلم.
از هر دسته، دین و نژاد.
_ولی من چریکم آقا. دشمن، دشمنه...
_چریک باید مدام بخونه و یاد بگیره...
وگرنه یه احمقه که کور کورانه میجنگه!
اینجوری همه ی دنیارو هم، که فتح کنی، راضی نمیشی...
همیشه یه کشوری هست، که مخالِفِت باشه!
پس جنگِ تو، هیچوقت تموم نمیشه!
_رفیقِ تو اومده تو خاک ما!
برای چی دخالت میکنه؟
_جنگ قدرت...
_من نمیذارم اینجا بمونه!
_پیدات کنه که می کشتت!
_اولش زن تو میشم! مصلحتی....
_بهت گفتم بناز.... من نمی تونم!
تو دختر بینظیری هستی، ولی من قلب ندارم!
_ یعنی مریض شدی؟
سال حلبچه که قلب داشتی!
_اون موقع، همه عاشق بودیم...
بلند شو...
یه جامی شناسم این نزدیکی.
یه زن هست، بهش میگن پیشگو!
_روژانو؟
_ می شناسیش؟
_پیدام می کنن و اونم به خطر میافته!می دونی آقا، من نمی دونم عشق یه مرد، چه طوریه!
اما ترحم رو میفهمم و ازش بیزارم..
امید بی خودی داشتم!
نمی خوام بخاطر من، به دوستت، پشت کنی!
اون فرمانده گفته من یا باید حامله بشم یا اعدام!
این اوج حقارته برای من!
ترجیح میدم بجنگم و کشته شم، تو میدون...
اما تو آقا!
یه روزی همه ی میدونای جنگو، ول می کنی و میری...
خیلی تنها میشی، اونوقت می بینمت!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#قسمت_صد_و_بیستم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
من آوا متولد ۱۳۷۹ هستم.
در آغاز قصه ازدواج کردم و حالا داستان، فقط داستان من نیست.
داستان بناز است، داستان ساراست، داستان روژانو و آوین است و داستان سرزمینم، داستان همه ی ما...
سر لشکر، به در خواست بناز، او را نزد فرمانده برمیگرداند.
بناز می گوید:
نقشه ی ازدواج، مال اونه!
خودش، برام شوهر پیدا کنه!
سعید صادقی به درخواست سرلشکر گوش می دهد.
برای خواستگاری قدم برمی دارد.
بعدها اعتراف می کند که سر لشکر، از او خواسته بوده که این کار را بکند.
نقشه ی فرار بناز، در مراسم عروسی اش کاملا طراحی شده بود.
سرلشکر مو روشن، نقشه را میچیند و از دوستش سردار، می خواهد اجازه دهد آن دو بگریزند...
سردار نمی داند علت حمایت سرلشکر از بناز چیست، ولی به دلایل شخصی و دوستی با سر لشکر مو روشن اجازه می دهد.
او واقعا قصد اعدام یک دختر بچه ی پانزده ساله را ندارد، آن هم بناز، که در یازده سالگی چنان آزاری دیده که تا آخر عمرش کافیست!
سارا قرار می شود جای بناز بماند.
سردار واقعا باور می کند که بناز به سعید، به عنوان همسر، نگاه می کند.
او و سر لشکر از یک چیز، خبر ندارند...
بناز اصلا حسی به سعید ندارد!
او فقط بخشی از نقشه ی فرار اوست.
بناز می گریزد و یکراست، سراغ سرلشکر مو روشن می رود و از او می خواهد که دوستانش را از خاک کردستان عراق بیرون کند، وگرنه جنگ ادامه خواهد داشت!
بناز می گوید:
چرا اینجا؟
بره یه جای دیگه اردو بزنه!...
من می خوام بچه های کرد، با آرامش بزرگ شن!
راستی سعید احساس گناه می کنه که تو این نقشه شرکت کرده، بین ما غریبه ست.
برش گردون! شوهر من نیست...
فقط جزئی از نقشه بود! همین...
سر لشکر سعی می کند بناز را قانع کند که با سعید بماند.
همان موقع، خبر وحشتناکی به بناز می رسد!
"برادرت و زنشو کشتن! توی سلیمانیه... نصفه شبی، جاشون لو رفته!"
بناز اسلحه خودکار را برمی دارد و به طرف محل اجساد می رود... نزدیک است!
سر لشکر مو روشن نمی خواهد بناز، جسدهای سلاخی شده برادر و زن برادرش را ببیند!
می داند بناز، خون راه خواهد انداخت و در عراق؛ هنوز، حزب بعث، حاکم است.
با او می رود...
با هم به جسدها می رسند.
بناز فقط نگاه می کند و اسلحه اش را، امتحان می کند.
سر لشکر، در اتاق کنار اجساد، می خواهد اسلحه اتومات را، از آن دخترک پانزده ساله بگیرد.
جنگِ دو آدم... دو بدن، یکی با زخم روحی، دیگری شیمیایی.
هر دو با کوله باری از خاطره...
بناز در آغوش مرد، به گریه می افتد!
برای اولین بار، کسی ضجه ی بناز را می بیند.
مرد می خواهد آرامَش کند، اما چگونه؟
اتاق بغل، دو جسد خفته اند و آن دو، تنها هستند.
مسلسل را باید از شانه ی دخترک بردارد، او را بخواباند!
مثل این که آسمان بخواهد زمینِ سرکش را بخواباند.
رعد و برق...
آسمان و زمین یکی می شوند!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت121
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
من آوا متولد ۱۳۷۹ هستم.
در آغاز قصه ازدواج کردم و حالا داستان، فقط داستان من نیست.
داستان بناز است، داستان ساراست، داستان روژانو و آوین است و داستان سرزمینم، داستان همه ی ما...
سر لشکر، به در خواست بناز، او را نزد فرمانده برمیگرداند.
بناز می گوید:
نقشه ی ازدواج، مال اونه!
خودش، برام شوهر پیدا کنه!
سعید صادقی به درخواست سرلشکر گوش می دهد.
برای خواستگاری قدم برمی دارد.
بعدها اعتراف می کند که سر لشکر، از او خواسته بوده که این کار را بکند.
نقشه ی فرار بناز، در مراسم عروسی اش کاملا طراحی شده بود.
سرلشکر مو روشن، نقشه را میچیند و از دوستش سردار، می خواهد اجازه دهد آن دو بگریزند...
سردار نمی داند علت حمایت سرلشکر از بناز چیست، ولی به دلایل شخصی و دوستی با سر لشکر مو روشن اجازه می دهد.
او واقعا قصد اعدام یک دختر بچه ی پانزده ساله را ندارد، آن هم بناز، که در یازده سالگی چنان آزاری دیده که تا آخر عمرش کافیست!
سارا قرار می شود جای بناز بماند.
سردار واقعا باور می کند که بناز به سعید، به عنوان همسر، نگاه می کند.
او و سر لشکر از یک چیز، خبر ندارند...
بناز اصلا حسی به سعید ندارد!
او فقط بخشی از نقشه ی فرار اوست.
بناز می گریزد و یکراست، سراغ سرلشکر مو روشن می رود و از او می خواهد که دوستانش را از خاک کردستان عراق بیرون کند، وگرنه جنگ ادامه خواهد داشت!
بناز می گوید:
چرا اینجا؟
بره یه جای دیگه اردو بزنه!...
من می خوام بچه های کرد، با آرامش بزرگ شن!
راستی سعید احساس گناه می کنه که تو این نقشه شرکت کرده، بین ما غریبه ست.
برش گردون! شوهر من نیست...
فقط جزئی از نقشه بود! همین...
سر لشکر سعی می کند بناز را قانع کند که با سعید بماند.
همان موقع، خبر وحشتناکی به بناز می رسد!
"برادرت و زنشو کشتن! توی سلیمانیه... نصفه شبی، جاشون لو رفته!"
بناز اسلحه خودکار را برمی دارد و به طرف محل اجساد می رود... نزدیک است!
سر لشکر مو روشن نمی خواهد بناز، جسدهای سلاخی شده برادر و زن برادرش را ببیند!
می داند بناز، خون راه خواهد انداخت و در عراق؛ هنوز، حزب بعث، حاکم است.
با او می رود...
با هم به جسدها می رسند.
بناز فقط نگاه می کند و اسلحه اش را، امتحان می کند.
سر لشکر، در اتاق کنار اجساد، می خواهد اسلحه اتومات را، از آن دخترک پانزده ساله بگیرد.
جنگِ دو آدم... دو بدن، یکی با زخم روحی، دیگری شیمیایی.
هر دو با کوله باری از خاطره...
بناز در آغوش مرد، به گریه می افتد!
برای اولین بار، کسی ضجه ی بناز را می بیند.
مرد می خواهد آرامَش کند، اما چگونه؟
اتاق بغل، دو جسد خفته اند و آن دو، تنها هستند.
مسلسل را باید از شانه ی دخترک بردارد، او را بخواباند!
مثل این که آسمان بخواهد زمینِ سرکش را بخواباند.
رعد و برق...
آسمان و زمین یکی می شوند!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...
پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...
آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...
فرمانده ی قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!
مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این دختر، معذب می شود.
با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!
کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟
این ها را سعید صادقی می داند که به اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.
کمی دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟
لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.
بیرون می رود...
مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.
دخترک، بناز، ناآرام است...
_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.
_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!
_چرا نگام نمی کنی؟
مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.
دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، یک جمله را مدام تکرار می کرد:
داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!
و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده بودند...
دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....
_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!
این جمله را دیشب گفته بود...
مرد خاکسپاری را تمام کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.
دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟
مرد لبخند می زند...
بناز مثل بچه ها سوال می کند...
مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....
_یعنی گولم زدی؟ نه!....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!
_ما نمی تونیم. تو زنِ...
_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اونفقط...
مگه من خوب نبودم برات؟
_مساله این نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش منتظرمه!
_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!
بناز، یک قدم جلو می آید...
انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را می گیرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...
پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...
آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...
فرمانده ی قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!
مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این دختر، معذب می شود.
با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!
کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟
این ها را سعید صادقی می داند که به اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.
کمی دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟
لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.
بیرون می رود...
مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.
دخترک، بناز، ناآرام است...
_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.
_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!
_چرا نگام نمی کنی؟
مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.
دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، یک جمله را مدام تکرار می کرد:
داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!
و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده بودند...
دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....
_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!
این جمله را دیشب گفته بود...
مرد خاکسپاری را تمام کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.
دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟
مرد لبخند می زند...
بناز مثل بچه ها سوال می کند...
مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....
_یعنی گولم زدی؟ نه!....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!
_ما نمی تونیم. تو زنِ...
_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اونفقط...
مگه من خوب نبودم برات؟
_مساله این نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش منتظرمه!
_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!
بناز، یک قدم جلو می آید...
انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را می گیرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
بناز طوری جلو می آید که انگار می خواهد با گیسوان بلندش، جلوی آفتاب یا جهان را بگیرد.
می خواهد جهان را در آن لحظه، جاودان کند، اما سرلشکر مو روشن، با جهان، همدست است.
بناز وقتی به او می رسد که مرد، کوله بارش را روی شانه انداخته و چون آفتاب دور می شود.
بناز فریاد می زند:
می خوای یه زن تنهارو تو این کوه و کمر ول کنی و بری؟!
سرلشکر برمی گردد و از روی شانه می گوید:
این کوه و کمر خونه ی توئه!
خونه ی من نیست!
من برادرت و زنشو اینجا خاک کردم!
برو پیش روژانو، خودتو نجات بده ...
حتی از دست من!
بناز چند قدم جلو می رود،داد میزند :
_تو دیشب منو دوست داشتی!
سرلشکر به او خیره می شود:
_من همیشه تو رو دوست دارم....
بعنوان دختری که یک بار، ماسکمو رو صورتش گذاشتم و نفسش رو نجات دادم،
و دیشبم، باز نفست قطع شد!
باید کمکت می کردم دختر عزیز...
عشق ورزی بعضی وقت ها، نفس بخشیدن به یه نفر دیگه ست!
و خداوند ، اونو حلال می کنه!
وقتی یه نفر داره میمیره، نفس بخشیدن حلاله.
حالا اینو بدون!
عشق ورزی... یعنی اتفاقی که دیشب، بین من و تو افتاد، یه جور یادگاریه.
یادگاری از دو بار ملاقات ما با همدیگه....
و دو بار نفس مصنوعی من به تو!
یه روزی هم، من به نفس نیاز پیدا
می کنم بناز!
و اون روز، دلم می خواد تو، به من نفس بدی، از نفس جوون و تازه ت.
عشق ورزی همیشه، نشونه ی عشق زن و شوهری نیست عزیز.
تو برای چریک بودن، زاده شدی، نه برای غذا پختن و دیگ سابیدنِ من!
عشق ورزی تو، یعنی اوجِ آزادگی تو بناز !
یعنی می تونی مردی رو دوست داشته باشی،
مردی که تو بچه گی، نجاتت داده و توی جوونی در بدترین زمان سوگت،
هم آغوشِت بوده...
و بعد، هر کدوم باید، آزادانه زندگی کنید!
هر کدوم، راه خودتونو برید...
تو وطنتی بناز!
من یه روز، به نفس جوون تو، نیاز پیدا می کنم دختر خوب!
و اون روز منتظرم که تو هم، نشون بدی که رفیق منی....
همونجور که اون دختری که از چهارده سالگیش، منتظر منه، نشون داد!
بناز ساکت است...
سرلشکر لبخند می زند:
تو برای گردگیری، جارو، آشپزی، منتظر یه مرد بودن و مدام بچه زاییدن، بدنیا نیامدی!
خودت، اینو خوب می دونی که عاشق چی هستی!
عاشق اون هدفی که هستی، برو.
حتی بخاطرش بمیر.... مثل من!
بناز می گوید:
برای اون دختر می خوای بمیری؟
سرلشکر سر تکان می دهد:
نه! ای کاش عشقی که به خاکم داشتم، به اون دختر داشتم!
من این خاک رو، حتی از مسلک و حکومتش، بیشتر دوست دارم.
این راز ، بین ما باشه...
اینجایی که من الان وایسادم ، خاک من نیست، خاک توست بناز!
ازش مراقبت کن...
من رفیقتم، روی من حساب کن!
فقط کافیه صدام کنی، می دونی کجا پیدام کنی!
تو هم همیشه رفیق من باش، من به تو نیاز پیدا می کنم.
به قدرتت، انرژیت، به شورت، جوونیت و شجاعتت!
من برای اون دختر برنمی گردم، برای خاکم برمی گردم!
چیزای زیادی فهمیدم...
باید خاکم رو نجات بدم، از چیزهایی که داره آلوده ش می کنه.
اینو میفهمی سرباز بناز؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت123
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
بناز طوری جلو می آید که انگار می خواهد با گیسوان بلندش، جلوی آفتاب یا جهان را بگیرد.
می خواهد جهان را در آن لحظه، جاودان کند، اما سرلشکر مو روشن، با جهان، همدست است.
بناز وقتی به او می رسد که مرد، کوله بارش را روی شانه انداخته و چون آفتاب دور می شود.
بناز فریاد می زند:
می خوای یه زن تنهارو تو این کوه و کمر ول کنی و بری؟!
سرلشکر برمی گردد و از روی شانه می گوید:
این کوه و کمر خونه ی توئه!
خونه ی من نیست!
من برادرت و زنشو اینجا خاک کردم!
برو پیش روژانو، خودتو نجات بده ...
حتی از دست من!
بناز چند قدم جلو می رود،داد میزند :
_تو دیشب منو دوست داشتی!
سرلشکر به او خیره می شود:
_من همیشه تو رو دوست دارم....
بعنوان دختری که یک بار، ماسکمو رو صورتش گذاشتم و نفسش رو نجات دادم،
و دیشبم، باز نفست قطع شد!
باید کمکت می کردم دختر عزیز...
عشق ورزی بعضی وقت ها، نفس بخشیدن به یه نفر دیگه ست!
و خداوند ، اونو حلال می کنه!
وقتی یه نفر داره میمیره، نفس بخشیدن حلاله.
حالا اینو بدون!
عشق ورزی... یعنی اتفاقی که دیشب، بین من و تو افتاد، یه جور یادگاریه.
یادگاری از دو بار ملاقات ما با همدیگه....
و دو بار نفس مصنوعی من به تو!
یه روزی هم، من به نفس نیاز پیدا
می کنم بناز!
و اون روز، دلم می خواد تو، به من نفس بدی، از نفس جوون و تازه ت.
عشق ورزی همیشه، نشونه ی عشق زن و شوهری نیست عزیز.
تو برای چریک بودن، زاده شدی، نه برای غذا پختن و دیگ سابیدنِ من!
عشق ورزی تو، یعنی اوجِ آزادگی تو بناز !
یعنی می تونی مردی رو دوست داشته باشی،
مردی که تو بچه گی، نجاتت داده و توی جوونی در بدترین زمان سوگت،
هم آغوشِت بوده...
و بعد، هر کدوم باید، آزادانه زندگی کنید!
هر کدوم، راه خودتونو برید...
تو وطنتی بناز!
من یه روز، به نفس جوون تو، نیاز پیدا می کنم دختر خوب!
و اون روز منتظرم که تو هم، نشون بدی که رفیق منی....
همونجور که اون دختری که از چهارده سالگیش، منتظر منه، نشون داد!
بناز ساکت است...
سرلشکر لبخند می زند:
تو برای گردگیری، جارو، آشپزی، منتظر یه مرد بودن و مدام بچه زاییدن، بدنیا نیامدی!
خودت، اینو خوب می دونی که عاشق چی هستی!
عاشق اون هدفی که هستی، برو.
حتی بخاطرش بمیر.... مثل من!
بناز می گوید:
برای اون دختر می خوای بمیری؟
سرلشکر سر تکان می دهد:
نه! ای کاش عشقی که به خاکم داشتم، به اون دختر داشتم!
من این خاک رو، حتی از مسلک و حکومتش، بیشتر دوست دارم.
این راز ، بین ما باشه...
اینجایی که من الان وایسادم ، خاک من نیست، خاک توست بناز!
ازش مراقبت کن...
من رفیقتم، روی من حساب کن!
فقط کافیه صدام کنی، می دونی کجا پیدام کنی!
تو هم همیشه رفیق من باش، من به تو نیاز پیدا می کنم.
به قدرتت، انرژیت، به شورت، جوونیت و شجاعتت!
من برای اون دختر برنمی گردم، برای خاکم برمی گردم!
چیزای زیادی فهمیدم...
باید خاکم رو نجات بدم، از چیزهایی که داره آلوده ش می کنه.
اینو میفهمی سرباز بناز؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
"جهان شبیه تو نیست...
نمی تواند باشد...
کاش نباشد.
مردی که آدم را رها می کند و می رود، از اول نباید می آمد.
از اول نباید امید را در دل آدم پدید می آورد و می رفت...
من این نهال امید را ، امروز از دلم جدا می کنم.
جای آن چیزی می کارم که به دردم بخورد...
با کسی میروم که یک بچه به من بدهد!
چیزی که تو به من ندادی!
مراقب بودی...
خوب حواست بود که بچه ای به من ندهی!
دختری که در کودکی، مورد آزار شیاطین قرار گرفته، لیاقت مادری بچه ی تو را نداشت، نه ؟
خداحافظ مردِ روشنِ خوب.
دیگر هرگز مرا نمی بینی!
سرباز بناز...."
بناز ، نامه را مچاله می کند و زمین
می اندازد.
دو ماه است که از اتاقِ روژانو ، بیرون نیامده است.
روژانو ، کم کم برای او نگران می شود.
تا به حال ، اندوه یک چریک را ندیده است.
نمی تواند باور کند رفتن آن
مردِ مو روشن، دخترک دلاور را چنین زمینگیر کرده باشد...
بناز ، در کودکی آسیب دیده است.
حالا ، مادرش از غم مرگ پسرش، مرده و برادر و زن برادرش به شکل ناجوانمردانه ای به قتل رسیده اند...
خودش چند سرباز بیگناه ایرانی را ناآگاهانه کشته و خواهرش به جای او، در زندان ایرانیهاست.
نمی داند چه کند...
مردی یک شبه به او عشق میورزد.
مردی که طعم شیرین آغوش و عشق را به او می آموزد، ولی آن مرد؛ چون باد است.
ماندنی نیست...
شاید آن مرد نمی دانسته که آغوش یک زن ، اسلحه نیست که یک شب بگذاری و فردا برش داری.
آغوش عاشقانه ی یک زن، هویت اوست!
و بناز آغوشش را، عاشقانه روی آن مرد گشوده بود.
فقط به روی او...
که عزیز بود و هم تبارش...
روژانو هنوز نمی داند عشق یعنی چه!...
ولی حدس می زند، عشق باید شیرین و دردناک باشد و هیچکس نمی دانست که تقصیر هیچ کس نیست!
آن مردِ مو روشن، آدم ها را سخت عاشق خودش می کند.
نه فرمانده ی اینجنگ است ، نه کاره ای در اینجا....
فقط آمده آدمها را عاشق خودش کند و برود.
دستِ خودش نیست!
روژانو ، نامه ی مچاله شده ی بناز را دوباره می خواند.
یک نفس، دو نفس...
چشمانش را می بندد.
مرد مو روشن را می بیند.
کمی آنطرفتر...
مرز لبنان!
آمده است برای خداحافظی با رفیقش، در لبنان...
می خواهد لباس رزم را در آورد.
تازه از بوسنی آمده و دیگر نمی خواهد بجنگد.
می خواهد به ایران برگردد و با دختری که منتظر اوست، ازدواج کند.
روژانو، بناز را صدا می کند...
_عاشقشی؟!
پس بخاطرش بجنگ!
الان لبنانه!
ایران برسه، دیگه دیره...
اگه زود راه بیفتی، زود میرسی.
لباس سربازی، تنت نکن!
یک زن باش! یک زن کامل و ازش باردار شو!
اونوقت همیشه مال توئه!
حتی اگر نخواد...
یک پسر، یک پسر، ازش به دنیا بیار! از خونِ آل طاها...
اونوقت، دیگه نمی تونه تو رو فراموش کنه!
چون از تو، بچه داره...
بناز می گوید:
اون حواسش هست، باهوشه!
منو نمی پذیره!
روژانو لبخندی می زند:
_تو یک چریکی!
پس مثل یه چریک بهش شبیخون بزن!
یالله بناز!...بجنب سرباز !....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت124
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
"جهان شبیه تو نیست...
نمی تواند باشد...
کاش نباشد.
مردی که آدم را رها می کند و می رود، از اول نباید می آمد.
از اول نباید امید را در دل آدم پدید می آورد و می رفت...
من این نهال امید را ، امروز از دلم جدا می کنم.
جای آن چیزی می کارم که به دردم بخورد...
با کسی میروم که یک بچه به من بدهد!
چیزی که تو به من ندادی!
مراقب بودی...
خوب حواست بود که بچه ای به من ندهی!
دختری که در کودکی، مورد آزار شیاطین قرار گرفته، لیاقت مادری بچه ی تو را نداشت، نه ؟
خداحافظ مردِ روشنِ خوب.
دیگر هرگز مرا نمی بینی!
سرباز بناز...."
بناز ، نامه را مچاله می کند و زمین
می اندازد.
دو ماه است که از اتاقِ روژانو ، بیرون نیامده است.
روژانو ، کم کم برای او نگران می شود.
تا به حال ، اندوه یک چریک را ندیده است.
نمی تواند باور کند رفتن آن
مردِ مو روشن، دخترک دلاور را چنین زمینگیر کرده باشد...
بناز ، در کودکی آسیب دیده است.
حالا ، مادرش از غم مرگ پسرش، مرده و برادر و زن برادرش به شکل ناجوانمردانه ای به قتل رسیده اند...
خودش چند سرباز بیگناه ایرانی را ناآگاهانه کشته و خواهرش به جای او، در زندان ایرانیهاست.
نمی داند چه کند...
مردی یک شبه به او عشق میورزد.
مردی که طعم شیرین آغوش و عشق را به او می آموزد، ولی آن مرد؛ چون باد است.
ماندنی نیست...
شاید آن مرد نمی دانسته که آغوش یک زن ، اسلحه نیست که یک شب بگذاری و فردا برش داری.
آغوش عاشقانه ی یک زن، هویت اوست!
و بناز آغوشش را، عاشقانه روی آن مرد گشوده بود.
فقط به روی او...
که عزیز بود و هم تبارش...
روژانو هنوز نمی داند عشق یعنی چه!...
ولی حدس می زند، عشق باید شیرین و دردناک باشد و هیچکس نمی دانست که تقصیر هیچ کس نیست!
آن مردِ مو روشن، آدم ها را سخت عاشق خودش می کند.
نه فرمانده ی اینجنگ است ، نه کاره ای در اینجا....
فقط آمده آدمها را عاشق خودش کند و برود.
دستِ خودش نیست!
روژانو ، نامه ی مچاله شده ی بناز را دوباره می خواند.
یک نفس، دو نفس...
چشمانش را می بندد.
مرد مو روشن را می بیند.
کمی آنطرفتر...
مرز لبنان!
آمده است برای خداحافظی با رفیقش، در لبنان...
می خواهد لباس رزم را در آورد.
تازه از بوسنی آمده و دیگر نمی خواهد بجنگد.
می خواهد به ایران برگردد و با دختری که منتظر اوست، ازدواج کند.
روژانو، بناز را صدا می کند...
_عاشقشی؟!
پس بخاطرش بجنگ!
الان لبنانه!
ایران برسه، دیگه دیره...
اگه زود راه بیفتی، زود میرسی.
لباس سربازی، تنت نکن!
یک زن باش! یک زن کامل و ازش باردار شو!
اونوقت همیشه مال توئه!
حتی اگر نخواد...
یک پسر، یک پسر، ازش به دنیا بیار! از خونِ آل طاها...
اونوقت، دیگه نمی تونه تو رو فراموش کنه!
چون از تو، بچه داره...
بناز می گوید:
اون حواسش هست، باهوشه!
منو نمی پذیره!
روژانو لبخندی می زند:
_تو یک چریکی!
پس مثل یه چریک بهش شبیخون بزن!
یالله بناز!...بجنب سرباز !....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
کوه نیست، فقط یک تکه سنگ است...
راه نیست، فقط یک قدم است...
دریا نیست، فقط یک جرعه آب است.
بناز نمی داند، سوار چند ماشین شده، تمام راه ها را به چشم برهم زدنی پیموده است.
دشت نیست، فقط عطر آغوش توست!
شب است...
سرباز بناز می لرزد.
سرد است و او پیراهن نازک زنانه ی کردی به تن دارد که روی آن بارانی پوشیده، باران تندی میبارد.
نگهبان ها از او می پرسند:
با کی کار داری؟
و او حتی نمی تواند جواب دهد!
نه اینکه اسم سرلشکرِ مو روشن را نداند!
می داند که بردن نام او در اینجا خطرناک است.
نگهبانی به داخل اتاق سردارها می رود:
_یک دختر کرد خیس، دم در ایستاده و میلرزه...
سرلشکر مو روشن، سرش را بالا می گیرد...
بناز را می بیند، به سمت او می رود، و می گوید:
موش آب کشیده شدی دختر!
بناز می گوید:
بارونی تنمه!
سرلشکر می گوید:
لبنان چیکار می کنی؟!
سرما میخوری بچه، برو خودتو خشک کن.
بعد بگو ماموریتت چیه؟
باز، کردها تو رو فرستادن؟!
بناز می گوید:
"بله!"
سرلشکر اتاقی را به او نشان می دهد،
یک دست لباس گرم مردانه به او می دهد.
می گوید:
من جز پیرهن سربازی چیزی ندارم!
خودتو خشک کن وگرنه سرما میخوری بچه!
بناز فریاد می زند:
میشه انقدر به من نگی بچه!
و در را باز می کند...
سرلشکر چشم هایش را می بندد، می گوید:
اینجوری جلوی من نیا!
بناز می گوید:
ما محرمیم. اون شب...
سرلشکر می گوید:
اون شب، اون شب بود!
جسد برادر و زن برادرت کنارمون...
هیچی بین ما خونده نشد!
بناز می گوید:
یعنی گناه؟!
سرلشکر می گوید:
نه! تو ایام جنگ، گناه نداریم!
کرد، لر، فارس و عرب هم نداریم!
کنار همیم...
امااخلاق که داریم!
از بچگیت... فقط می خواستم تو آسیب نبینی بچه ی شیرین!
این گناه بزرگیه؟!
تا بناز می آید لباس سربازی را تن کند، صدای گلوله ای شنیده می شود!
همهمه ای در کمپ، سر می گیرد.
غافلگیر شده اند!
صدای اسلحه ها...
ولی مساله، جنگ تن به تن، و گلوله به گلوله از یک دیوار مرزی است!
سرلشکر به خود قول داده که دیگر در هیچ جنگی شرکت نکند...
بناز می گوید:
الان کمپتون رو میفرستن هوا!
سرلشکر می گوید:
کمپ من نیست!
اومدم با دوستم خداحافظی کنم.
_مال هم وطنات که هست!
تو تک تیراندازی!
همه میگن که تک تیرانداز ماهری هستی!نمی خوای بهشون کمک کنی؟
_من دیگه آدم نمیکشم، حتی اگه کشته شم...
بناز اسلحه اش را برمی دارد و زیرلب می گوید:
دستات غیرت ندارن؟
به سمت دیوار می رود...
داد می زند:
هی ایرانیا، من کُردم، کرد همسایه، میفهمید؟!
می خوام بهتون کمک کنم، افرادتون کمه!
از آن لحظه به بعد، سرلشکر مو روشن ، بناز کوچک را، که با بمباران شیمیایی حلبچه، به سرفه افتاده است ، نمی بیند!
زنی را که در آغوش او آرام می گیرد، نمی بیند!
زنی را که یک شبه به او عشق می ورزد، نمی بیند!
زنی را که به او، عشق ورزی ،
یاد می دهد نمی بیند!
یک سرباز دلاور را می بیند، پشت دیوار مرزی...
سرباز بناز ، درحال بالا رفتن از دیوار است!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت125
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
کوه نیست، فقط یک تکه سنگ است...
راه نیست، فقط یک قدم است...
دریا نیست، فقط یک جرعه آب است.
بناز نمی داند، سوار چند ماشین شده، تمام راه ها را به چشم برهم زدنی پیموده است.
دشت نیست، فقط عطر آغوش توست!
شب است...
سرباز بناز می لرزد.
سرد است و او پیراهن نازک زنانه ی کردی به تن دارد که روی آن بارانی پوشیده، باران تندی میبارد.
نگهبان ها از او می پرسند:
با کی کار داری؟
و او حتی نمی تواند جواب دهد!
نه اینکه اسم سرلشکرِ مو روشن را نداند!
می داند که بردن نام او در اینجا خطرناک است.
نگهبانی به داخل اتاق سردارها می رود:
_یک دختر کرد خیس، دم در ایستاده و میلرزه...
سرلشکر مو روشن، سرش را بالا می گیرد...
بناز را می بیند، به سمت او می رود، و می گوید:
موش آب کشیده شدی دختر!
بناز می گوید:
بارونی تنمه!
سرلشکر می گوید:
لبنان چیکار می کنی؟!
سرما میخوری بچه، برو خودتو خشک کن.
بعد بگو ماموریتت چیه؟
باز، کردها تو رو فرستادن؟!
بناز می گوید:
"بله!"
سرلشکر اتاقی را به او نشان می دهد،
یک دست لباس گرم مردانه به او می دهد.
می گوید:
من جز پیرهن سربازی چیزی ندارم!
خودتو خشک کن وگرنه سرما میخوری بچه!
بناز فریاد می زند:
میشه انقدر به من نگی بچه!
و در را باز می کند...
سرلشکر چشم هایش را می بندد، می گوید:
اینجوری جلوی من نیا!
بناز می گوید:
ما محرمیم. اون شب...
سرلشکر می گوید:
اون شب، اون شب بود!
جسد برادر و زن برادرت کنارمون...
هیچی بین ما خونده نشد!
بناز می گوید:
یعنی گناه؟!
سرلشکر می گوید:
نه! تو ایام جنگ، گناه نداریم!
کرد، لر، فارس و عرب هم نداریم!
کنار همیم...
امااخلاق که داریم!
از بچگیت... فقط می خواستم تو آسیب نبینی بچه ی شیرین!
این گناه بزرگیه؟!
تا بناز می آید لباس سربازی را تن کند، صدای گلوله ای شنیده می شود!
همهمه ای در کمپ، سر می گیرد.
غافلگیر شده اند!
صدای اسلحه ها...
ولی مساله، جنگ تن به تن، و گلوله به گلوله از یک دیوار مرزی است!
سرلشکر به خود قول داده که دیگر در هیچ جنگی شرکت نکند...
بناز می گوید:
الان کمپتون رو میفرستن هوا!
سرلشکر می گوید:
کمپ من نیست!
اومدم با دوستم خداحافظی کنم.
_مال هم وطنات که هست!
تو تک تیراندازی!
همه میگن که تک تیرانداز ماهری هستی!نمی خوای بهشون کمک کنی؟
_من دیگه آدم نمیکشم، حتی اگه کشته شم...
بناز اسلحه اش را برمی دارد و زیرلب می گوید:
دستات غیرت ندارن؟
به سمت دیوار می رود...
داد می زند:
هی ایرانیا، من کُردم، کرد همسایه، میفهمید؟!
می خوام بهتون کمک کنم، افرادتون کمه!
از آن لحظه به بعد، سرلشکر مو روشن ، بناز کوچک را، که با بمباران شیمیایی حلبچه، به سرفه افتاده است ، نمی بیند!
زنی را که در آغوش او آرام می گیرد، نمی بیند!
زنی را که یک شبه به او عشق می ورزد، نمی بیند!
زنی را که به او، عشق ورزی ،
یاد می دهد نمی بیند!
یک سرباز دلاور را می بیند، پشت دیوار مرزی...
سرباز بناز ، درحال بالا رفتن از دیوار است!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت126
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
بناز بالای دیوار بود...
کلاه، روی سرش...
تیر می زد...
امان نمی داد.
پشت ستونی سنگر گرفته بود.
مرد می خواست او را از روی دیوار پایین بیاورد.
فایده نداشت...
بناز موقع جنگ انگار در این دنیا نبود، به عالم دیگری می رفت.
او را نمی شد پایین آورد یا متوقف کرد!...
اما ناگهان چیزی دید که تیراندازی را متوقف کرد و بعد، از دیوار پایین آمد.
به هیچکس هیچ نگفت...
مرد مو روشن، خواست کلمه ای بگوید...
بناز، فقط گفت:
"خسته ام. می خوام بخوابم..."
و وارد خیمه اش شد.
انگار آن مرد را، که در حلبچه، ماسکش را به او داده بود، و دو ماه پیش، روی سینه اش، به خواب رفته بود، نمی شناخت...
گویی یادش رفته بود چرا این همه راه کوبیده و به اینجا آمده است!
صبح خسته بود...
معلوم بود تمام شب را نخوابیده، با چشمان متورم، بلند شد، کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد.
سرلشکر مو روشن را مقابلش دید...
بناز گفت:
من چقدر احمق بودم که حتی یه لحظه فکر کردم می تونم یه زن عادی باشم، تو رو دوست داشته باشم و بهت اعتماد کنم...
نه! من زن کوه ها و دشتم.
دیگه هیچی برای خودم نمی خوام!
مرد گفت:
داشتی خوب می جنگیدی...
چی شد؟
بناز گفت:
تو می دونی...
همه تون می دونستید چرا دَم این خط مرزی، پشت دیوار جمع شدید!
اونم می دونست، ولی نیامد!
تو رو جای خودش فرستاد که کسی شک نکنه... نه؟!
زن فرمانده اون پُشته، گروگان گرفتنش!اگه تیر می زدم، زنه کشته می شد!
مرد گفت:
منم دقیق نمی دونم...
میگن می خواسته شوهر شو ببینه.
کار واجبی داشته، اونا پیداش می کنن و گروگان می گیرنش، برای تعویض با گروگان خودشون...
فرمانده، خودشم، تو راهه!
داره میاد!
بناز گفت:
زنشچند وقته دست اوناست؟
خودش الان داره میاد؟!
تا حالا کجا بوده؟
من، نگاه زنشو دیدم!
پر از التماس...
اگه ماشه رو می کشیدم؛ می خورد به اون...
درستآورده بودنش جلوی دیوار!
_از کجا فهمیدی زنِ سرداره؟
_فکر کردی درباره ی خانواده ی کسی که خواهر بدبختم عاشقشه، تحقیق نکردم؟!سیاست کثیف!
اون هیچ جا نگفته زنشو، گروگان گرفتن.
عار داره، نه؟!
زن قشنگیه...
مهربون به نظر میامد، دلم براش سوخت.
من میرم!
من مال این دنیا و معاملاتش نیستم!
مردگفت:
بناز، من اونشب فقط...
_فقط چیآقا؟!
می خواستی برام لالایی بخونی خوابم بره؟
مجبور بودی تا آخرش بری؟
_تو خواستی!
تو... حال طبیعی نداشتی!
من یه بچه ی احمق بودم، دیگه نیستم!
بین ما اتفاقی نیفتاده!
تو فقط یه تاکتیک جنگی روی من پیاده کردی!
تاکتیک خنثی سازی مین!...
خنثی سازی خشم یه زن چریک!
وجدانت راحت!
برو سراغ نامزد ایرانیت مَرد!
من حالم از همه تون بهم می خوره...
از همه ی مردای سیاست.
_خودتم جزوشونی بناز!
_نه، من زنِ جنگم، نه سیاست.
جنگ با مهاجم!
بناز می رود...
جاده او را می بلعد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت126
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت126
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
بناز بالای دیوار بود...
کلاه، روی سرش...
تیر می زد...
امان نمی داد.
پشت ستونی سنگر گرفته بود.
مرد می خواست او را از روی دیوار پایین بیاورد.
فایده نداشت...
بناز موقع جنگ انگار در این دنیا نبود، به عالم دیگری می رفت.
او را نمی شد پایین آورد یا متوقف کرد!...
اما ناگهان چیزی دید که تیراندازی را متوقف کرد و بعد، از دیوار پایین آمد.
به هیچکس هیچ نگفت...
مرد مو روشن، خواست کلمه ای بگوید...
بناز، فقط گفت:
"خسته ام. می خوام بخوابم..."
و وارد خیمه اش شد.
انگار آن مرد را، که در حلبچه، ماسکش را به او داده بود، و دو ماه پیش، روی سینه اش، به خواب رفته بود، نمی شناخت...
گویی یادش رفته بود چرا این همه راه کوبیده و به اینجا آمده است!
صبح خسته بود...
معلوم بود تمام شب را نخوابیده، با چشمان متورم، بلند شد، کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد.
سرلشکر مو روشن را مقابلش دید...
بناز گفت:
من چقدر احمق بودم که حتی یه لحظه فکر کردم می تونم یه زن عادی باشم، تو رو دوست داشته باشم و بهت اعتماد کنم...
نه! من زن کوه ها و دشتم.
دیگه هیچی برای خودم نمی خوام!
مرد گفت:
داشتی خوب می جنگیدی...
چی شد؟
بناز گفت:
تو می دونی...
همه تون می دونستید چرا دَم این خط مرزی، پشت دیوار جمع شدید!
اونم می دونست، ولی نیامد!
تو رو جای خودش فرستاد که کسی شک نکنه... نه؟!
زن فرمانده اون پُشته، گروگان گرفتنش!اگه تیر می زدم، زنه کشته می شد!
مرد گفت:
منم دقیق نمی دونم...
میگن می خواسته شوهر شو ببینه.
کار واجبی داشته، اونا پیداش می کنن و گروگان می گیرنش، برای تعویض با گروگان خودشون...
فرمانده، خودشم، تو راهه!
داره میاد!
بناز گفت:
زنشچند وقته دست اوناست؟
خودش الان داره میاد؟!
تا حالا کجا بوده؟
من، نگاه زنشو دیدم!
پر از التماس...
اگه ماشه رو می کشیدم؛ می خورد به اون...
درستآورده بودنش جلوی دیوار!
_از کجا فهمیدی زنِ سرداره؟
_فکر کردی درباره ی خانواده ی کسی که خواهر بدبختم عاشقشه، تحقیق نکردم؟!سیاست کثیف!
اون هیچ جا نگفته زنشو، گروگان گرفتن.
عار داره، نه؟!
زن قشنگیه...
مهربون به نظر میامد، دلم براش سوخت.
من میرم!
من مال این دنیا و معاملاتش نیستم!
مردگفت:
بناز، من اونشب فقط...
_فقط چیآقا؟!
می خواستی برام لالایی بخونی خوابم بره؟
مجبور بودی تا آخرش بری؟
_تو خواستی!
تو... حال طبیعی نداشتی!
من یه بچه ی احمق بودم، دیگه نیستم!
بین ما اتفاقی نیفتاده!
تو فقط یه تاکتیک جنگی روی من پیاده کردی!
تاکتیک خنثی سازی مین!...
خنثی سازی خشم یه زن چریک!
وجدانت راحت!
برو سراغ نامزد ایرانیت مَرد!
من حالم از همه تون بهم می خوره...
از همه ی مردای سیاست.
_خودتم جزوشونی بناز!
_نه، من زنِ جنگم، نه سیاست.
جنگ با مهاجم!
بناز می رود...
جاده او را می بلعد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت126
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2