چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_دوم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

علی گفت: کار درستی نکردی اومدی اینجا، خونه ی من تحت مراقبته؛ گفتم: مگه چی میشه؟ گفت: فردام میشد باهم حرف بزنیم؛ گفتم: میخواستم بم آرامش بدی. کنار یخچال ایستاده بود و داشت آب میخورد؛ آب در گلویش گرفت؛ شروع به سرفه کرد؛ خواستم بزنم پشتش، خودش را کنار کشید؛ محکم زدم به شانه اش، او هم محکم خواباند توی گوشم! خشکم زد! جای پنج انگشتش روی صورتم میسوخت؛ علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا مرا زد؟ سریع از خانه اش بیرون دویدم؛ برایم مهم نبود که آن لحظه چکار می کنم و نمیدانستم چرا نازی هنوز بیرون، در ماشین منتظرم بود؛ بی اختیار سوار شدم؛ نمیخواستم اشکم را ببیند؛ گفتم: تو چرا هنوز اینجایی؟ گفت: میدونستم که قرار نیست اینجا شب بمونی؛ نمیخواستم پول آژانس بدی! بده؟ گفتم: نه، برو! گفت: میگن هر جا این پلیسه هست؛ تو هم هستی؛ گفتم: پلیس نیست! گفت: حالا هر چی! بیرونت کرد؟ گفتم: تو قرار نیست از من سوال کنی و برای اینکه اشکم سرازیر نشود پرسیدم: همه ش زیر سر بهار مو قرمزه درسته؟ دختر دوم منصور، بعد از دریا! اون با کینه و نفرتی که از مردای این خونواده داره، همه تونو هدایت میکنه؛ گفت: ما کارگردان نداریم! همه نقشامونو خوب بلدیم؛ گفتم: امکان نداره بدون کارگردان! مطمئنم زنی که موهاشو مشکی کردن و به اسم بهار پروا، زن مشکات، بازداشت بود؛ همون بهار مو قرمزه! همون که فکر میکردن دیوونه ست، اولم گفتن دوشخصیتیه یا عقب مونده...در صورتی که چیزیش نیست.... نقش بازی میکنه! خیلی هم خوب !..... جوری که من هم داشتم باور میکردم دو شخصیتیه... معلمش، مادرشه، الهه روانشناس خوبیه! بش یاد داده؛ فقط نمیدونم چرا موهاشو مشکی میکنن؟ همه که میدونن.... گفت: همه چیو میدونن؟ همه فکر میکنن مشکات با دختر بمانی و منصور عروسی کرده؛ با یه زن مو مشکی عاقل...خود مشکاتم تا شب عروسی این فکرو میکرد؛ تا اون موجود مو قرمزو زیر تور میبینه! مردم باید فکر کنن اون زن، بهار معصوم یا همون دختر بمانی و منصوره، پس موهای قرمز اون یکیو که حالا بیشترشم ، سفید شده، مشکی میکنن! گفتم: اون یکی کجاست؟ بهار پروای مو مشکی واقعی؟ مامانت؟ بهار پروای معصوم یا ربه کا فونته ؟ گفت: همین جا! جلوت! جا خوردم؛ نازی؟!.... مدام فکر میکردم حالاتش؛ برایم آشناست؛ برای همین نگاهش را مدام از من میدزدید؛ پس او همان بهار دوم ، دختر بمانی بود! گفتم: تو بهار پروای دوم هستی؟ بچه ی بمانی؟ گفت: جوون موندم؟ آدم خارج میره برای همین کارا، یه کم پوستمو کشیدم، همین!..با یه کم آرایش. گفتم: پس نازی؟ گفت: کدوم نازی؟ ما بچه دار نمیشدیم؛ خیلی دوا درمون کردیم؛ تا خدا آرش و صوفی رو به ما داد؛ من بچه دیگه ای ندارم. گفتم: پیش الهه چکار میکنی؟ فکر میکردم باید از تو متنفر باشه؛ خندید؛ چرا؟ چون مادرم اونو از دست شوهر نفرت آورش نجاتش داد؟ اون هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ مادر من الهه رو نجات داد!... بمانی بیچاره؛ نجات بخش بانوی خانه شد !

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.

https://telegram.me/chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستا_یثربی



حال من، به خاطر بچه بد نشد.فقط شوکه شدم.آماده نبودم حالا بشنوم!...

اما شهرام گیج شده بود؛به چیستا گفت: مگه قول ندادی دیگه پیشگویی نکنی؟ باز حس شهود بچگیت گل کرد؟ اگه حامله نباشه ؛ چی؟ کنفی داره ها!!!!
اصلا مگه میشه تو چند روز؟!
چیستا گفت : نمیدونم...دست خودم نیست؛ حسش میکنم..انگار یه چیزی به وجود این دختر ؛ اضافه شده...باید تجربه ش کرده باشی تا بفهمی !

شهرام نفس عمیقی کشید : من و نلی بچه میخواستیم ؛ حرفشم زده بودیم ؛ ولی باورم نمیشه به این زودی...ببین تا دکتر نگه باور نمیکنم ؛ واسه چی میخندی؟!

چیستا گفت:شبیه بچه ها شدی که یه خبر خوب بشون میدن؛ میخوان باور نکنن ؛ تا آدم هی قسم و آیه بخوره...بیشتر خوشحال شن !!!! ولی من قسم نمیخورم...شما که از قبل با هم نبودین...اما قلبم ؛ همه ش میگه درسته.نلی یه تغییری کرده....امیدوارم همین باشه.....شهرام گفت :

نکنه تو فکر کردی من زن دارم و اسمشم آذره ؛ اومدی نلی رو نجات بدی!
حالا که فهمیدی زنی نیست و کنف شدی ؛ با دروغ گفتن درباره ی حاملگی نلی ؛ میخوای منو امتحان کنی؟

چیستا گفت: هیس.شلوغ نکن...هی نلی نلی نکن. اینجا صدا میپیچه.....فقط بگو کدوم ؛ تو شناسنامه ی اصلیته؟
آذر یا نلی؟!شهرام گفت: البته که نلی! آذر فقط برای گول زدن خونواده ش بود ؛ که بتونه عمل کنه! چیستا گفت:پس چرا طلاقش ندادی؟ چرا سهراب گفت اون شناسنامه رو نگه داشتی هنوز؟ شهرام گفت: گاهی برا یه جاهایی به دردم میخوره...ببین؛ ما رسما تو همون خارج ؛بعد از عمل علیرضا ؛ جدا شدیم.اما تصمیم گرفتیم مثل دو تا دوست کنارهم بمونیم. مثل همون بچه گی تا حالا....اما این شناسنامه ؛ جعلی بود ؛ به دردی نمیخورد.فکرکردم نگهش دارم واسه یادگاری؛شناسنامه ی اصلیم؛ فقط اسم نلی توشه ؛ و به زودی بچه مون...! اگه این دفعه هم شهودت درست باشه...!
چیستا گفت:شاید خواستم امتحانت کنم! ببینم واقعا دوسش داری یا نه؟ مردی که زنی رو بخواد ؛ حتما بچه شم میخواد....شهرام گفت: یعنی الکی گفتی؟ چیستا لبخند زد و گفت : مگه تو الکی هول شدی؟! داشتی با کله می رفتی تو درخت !...خیلی خوشم اومد! مرد باید اینجوری باشه.... خوش به حال نلی!
ببین...اگرم درست نباشه ؛ من فقط حسمو گفتم. نگاه نلی ؛ فرق کرده...دوستت داره... حالا فهمیدم ؛ تو هم دوستش داری! چون توی گیجیت ؛ شادی بود؛ میخواستم مطمین بشم؛ شدم....شهرام گفت:آره ؛ دوسش دارم ، اما ؛ بدون کمک تو....من نمیتونم! چیستاگفت: نه! خودت باید بش بگی!شهرام گفت:
به خدا منم؛ماجرا رو تازه فهمیدم ؛دو دوز بعد از بیمارستان نلی ؛ پدرش اومد پیشم و همه چیز رو گفت؛ اول باور نکردم ؛ بعد تحقیق کردم ؛ و متاسفانه درست بود ؛
میدونی...پدر من؛ قاضی محترمی بود، وقتی قاضی شد؛ جوونترین قاضی دادگاه بود ؛ قبلش ؛ دستیار قاضی بود .23 سالگیش....همه بش احترام میذاشتن ؛ اما اون پرونده ؛ خیلی دردناک بود...اونم تو شروع کارش....
پرونده ی اون تصادف...تو همه شو میدونی ! چیستا گفت: نه قدر تو ! شهرام گفت : حاجی ؛ یه طلبه ی جوون بود. تمام شبو رانندگی کرده بود؛ بعدا برام گفتن ؛ من که به دنیا نیومده بودم ؛ حاجی پشت فرمون؛ دم تونل بود ؛ اصلا نفهمید اون ماشین ؛ چطور جلوش پیچید...خواست ترمز کنه ؛ دیر شده بود ! به هم گیر کردن ؛ اولی افتاد تو سد کرج ؛ حاجی ام داشت با خودش میبرد که در طرف راننده باز شد ؛ حاجی افتاد بیرون ؛ ماشینش با ماشین اونا ؛ رفتن ته سد ! یه پسر دختر جوون... تازه عقد کرده بودن ! داشتن میرفتن شمال؛ زنه هنوز لباس عروس ؛ تنش بود. همه ش با اون لباس؛ خوابشو میبینم زیر آبهای سبز سد کرج...که هی میره پایین و پایینتر و میخواد دست شوهرشو بگیره و نمیتونه !
حاجی سپندان جوون؛ شوکه شده بود؛ مادرم یه روزی برام تعریف کرد، اون موقع؛ وقتی از آب درشون میارن ؛ هردو مرده بودن ! عروس و داماد ؛ کنار هم ؛ کف جاده....داماده ؛ بدنش یخ بود....زنه هنوز با لباس عروس و گیس بلند..انگار خواب بود...یه لحظه نفس کشید...همه خوشحال شدن.صلوات فرستادن! حاجی سپندان، شروع کردن محکم ؛ مشت کوبیدن رو سینه ی زنه؛ گمونم ؛ تو فیلمی چیزی دیده بود،
هی داد میزد : یه دکتر...یه دکتر اینجا نیست؟ نمیر ! یا حضرت عباس! نمیر! سه تا ماشین جلوتر؛ یه دکتر بود، اومد جلو. به زنه تنفس مصنوعی داد ؛ و سعی کرد حلقشو باز کنه. داد میزد: اورژانس ؛ به اورژانس زنگ بزنین!...میمیره! به حاجی گفت: هی بزن رو سینه ش؛ با گوشی ؛ ضربان قلب زن را گرفت؛ گوشی را پایین تر آورد. لحظه ای شک کرد ؛ دوباره امتحان کرد. با شادی داد زد : بچه ش زنده ست ! خدایا زنده ست! حاجی سپندان گفت: یا قمر بنی هاشم ؛ بچه کجا بود؟!...مگه تازه عروس نبود ؟ و خودش هم داد زد : زودتر ! پس کو اورژانس؟دو تاشون زنده ان...روی داماد پتو کشیدند.عروس نفسی کشید.اورژانس رسید!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#داستان
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم بخوانند....
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی

هیچ جا را نمی دیدم.
از کورسوی نوری که از یک پنجره ی دور
می آمد ، سایه ای روی دیوار در رفت و آمد بود.

سرم درد می کرد...
پس همه چیز ، واقعی بود !
درد ، همیشه نشانه ی واقعیت است.

زیرلب نالیدم ، من کجام ؟! اینجا کجاست ؟
کسی جوابی نداد...
شاید صدایم را نشنیدند !

نمی دانستم آنجا ، در آن اتاق تاریک چه می کنم !

آخرین خاطره ای که یادم میامد ، حرف زدن من با مریم بود و بعد صحبت های کوتاهی که بین من و محسن رد و بدل شد و اینکه باید می رفت تا داروهای حامد را پیدا کند.

سایه ای به سمت من آمد !
با صدای بلندتر گفتم : اینجا کجاست ؟

گفت : خونه ی من ! ... صدای محسن بود !

گفتم : خونه ی تو !
برای چی منو آوردی اینجا ؟!
گفت : جای دیگه نداشتم.

گفتم : مادرم !
گفت : به مینا زنگ زدم بیاد پیشش...

با مادر مینا صحبت کردم ، گفتم تو حالت خوب نیست ، موضوع اورژانسیه ، کسی هم نیست از مادرت نگهداری کنه.

گفتم : چرا منو آوردی خونه ت ؟
ببین ! باهات شوخی کردم که گفتم منو بدزد !
من هنوز آمادگی دزدیده شدن ندارم !

گفت : راستش منم آمادگی دزدی ندارم !

دزدی خیلی آدرنالین خونو بالا میبره و خب یه انرژی خیلی شدید در آدم ایجاد میکنه که آدم نمی دونه بعدش ، باهاش چیکار کنه !
تو یکی رو مجبور شدم همینجوری الابختکی بدزدم... تا فعلا ببینم چی میشه !

گفتم : چرا ؟
گفت : در خطری خانمی ، نمی فهمی ؟!

باید یه چیزایی رو بهت بگم ، به یه چیزایی که شک کرده بودم ، ولی این مدت ، عمدی سکوت کرده بودم تا رازها خودشونو لو بدن !
تا بتونم یه دلیل یا سرنخ درست حسابی ، پیدا کنم...


امروز صبح ، تو بیمارستان ، همه چیز تبدیل به یقین شد.

گفتم : منو چه جوری آوردی اینجا ؟!
گفت : تو چاییت ، خواب آور ریختم.
مطمئن باش تو سرت نکوبیدم ، اگه سرت درد می کنه ، چون زیادی خوابیدی.

خب حالا دقیق گوش بده ، ببین چی میگم.
حامد؛ برادرتو می شناخته !

ظاهرا برادر تو ، توی دوران سربازی ، با حامد هم دوره بوده.

مریم امروز بهم گفت. یواشکی !

گفتم : تو با مریم حرف زدی ؟
گفت : من تا همین جا حرف زدم ، تا همین جا که برگشت ، گفت :

شما هر کمکی هم که به حامد بکنین ، جای دوری نمیره. حامدم خیلی به داداش مانا کمک کرده !
داداش مانا افسردگی حاد داشته. تو سربازی ، حامد خیلی از کارارو براش انجام می داده ،
تا اینکه به دلیل عدم تعادل روانی معافش می کنن !


گفتم : خب حالا که چی ؟
برادرمو می شناخته که می شناخته !

گفت : خب نه ، حالا بقیه شو گوش کن !....


اون پرستاری که اونجا بود ، منو کشید کنار و گفت : ببخشید...فضولی نباشه، قصدم خیره... شما نسبتی با این خانواده دارین ؟

گفتم : بله ، دوست خانوادگیشونم و انشالله قراره که من با این مانا خانم که الان دیدید ، ازدواج کنم .

گفت : تو رو خدا ؛ از این مریم دوری کنید !
نذار با نامزدت تنها باشه...

حواست چهار چشمی بهش باشه...کاش همسایه نبودین !

تا نگاه مریمو به نامزدت دیدم ، و اون دختر جوونو ... یه چیزی ، تو دلم هری ریخت پایین!

اون خطرناکه ! شما نمیدونید ، این زن ، خیلی خطرناکه...

__چی؟! خطرناک ؟!...

یخ کردم !...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_دوم

راننده، کنار جاده‌ می ایستد...
فرمانده شیشه را پایین می کشد، چشم در چشم سارا، انگار منتظر واکنشی، از سمت اوست تا پیاده شود.

می ترسد سارا باز، بیهوش شود، یا فرار کند...
سارا اما، محکم ایستاده‌ و اصلا به فرمانده، نگاه نمی کند.
فقط، چند قدم، عقب می رود، طوریکه صورتش، پشت سرِ خواهر درویش، پنهان می شود.

حالا فرمانده دیگر، صورت سارا را نمی بیند! و معنی این عمل سارا را، خوب می فهمد!
این یعنی: برو! یعنی نمی خوام ببینمت!

فرمانده، همانگونه در ماشین، نشسته‌ و مقابلش را نگاه می کند...
تسبیحش را درمیاورد، کسی نمی داند، در دلش، چه ذکری می گوید!

می خواهم‌ فضا را بشکنم...

_فرمانده، انگشترتون چه قشنگه!

جوابم را نمی دهد...
نمی خواهم اینگونه شود!

هر بار که این مرد، غمگین می شود و هر بار که سارا با سردی یا ترس با او، برخورد می کند، انگار چیزی در درونم، تکان می خورد، چیزی که نمی دانم چیست!

رابطه ی این دو نفر، به من ربطی ندارد، ولی این سردی کجا و آن‌ عشق طوفانی کجا؟!
مثل اینکه، تنه ی مرگ به تنت خورده باشد!

دلم نمی خواهد پیاده شوم، مگر اینکه آن دو به هم، نگاه کنند، اما نگاهی در کار نیست!

پیاده‌ می شوم...
طاها هم، در را باز می کند.

_میشه یه دقیقه تنهایی...

طاها می گوید: معلوم نیست، بناز چی به خوردت داده؟
همش می خوای بدون‌ من...
قبلا اینجوری نبودی بانوی گلم!
با ما، خودی تر از اینا بودی...

می گویم: طاهاجان، همه چیز رو برات میگم، یه عالمه، قصه دارم!
ممکنه با شنیدن بعضیاش، خوشحال شی، یا ناراحتت کنه!
یا مثل من، یه جاهایی، شاخ درآری!
ولی خب هزارو یک شب، قصه برات دارم!

می گوید: یعنی می خوای هزارو یک شب، منو معطل بذاری؟
تا اینکه... حالا!

_حالا چی؟

می خندد...

_هیچی، یاد هزارو یک شب شهرزاد افتادم، ترسیدم!
من شهریار افسرده ای نیستما!

_می دونم، اگه بعد از شنیدن قصه های من افسرده نشی! قصه های قدیم!
حالا برو تو ماشین پدرت بشین!
مثل یه پسر خوب!

_تو که می گفتی، ایشون، پدرم نیست!

_مهم اینه ما، درباره ی آدم ها، چی فکر می کنیم... مهم نیست اونا واقعا چی هستن!

می خندد...

به سمت آن سه نفر می روم.
سلام می دهم...
خیلی گرم، مرا به آغوش‌ می کشند.

سارا می گوید: حسابی حالت خوب شده ها!
رنگ و روت برگشته.
بناز، بلده حال همه رو خوب کنه!

_شاید، کارِ بناز نبوده!

می گوید: کارخودشه، خواهرمو خوب می شناسم.
قبل از رفتن، اینجوری، هیجان زده نبودی!

_سارا جان، کارت دارم...

_می دونم، هزارتا کار!
هزار سوال! بنازه دیگه!

_می خوام چند دقیقه تنهایی...

_ببین، از من چیزی نمی شنوی!
پس تلاش نکن!
با سارا کمی راه می روم.

می گوید: ببین، هیچی بهت نمیگم!
اون کسی که قصه رو شروع کرد، خودشم، باید تموم کنه!
می دونم نصفه برات گفته، چون اونم بقیه شو نمی دونه!
و این مرد! اونم، یه چیزایی رو نمی دونه!...
از چشم منم‌، چیزی نمی تونی بخونی...

_من تا...

_می دونم تا کجا رو می دونی!
این‌ مهمه که‌ در واقع، هیچی نمی دونی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#قسمت_شصت_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی