چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت100
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد

اتاق آنقدر شلوغ است که صدا به صدا، نمی رسد...
همه به حرف زدن و فریاد رسیده اند...
کردی، فارسی‌...
صداهایشان در هم تنیده می شود.
فقط دو‌نفر ساکتند. من و روژانو!

به او نگاه می کنم...
نگرانی اش را حس می کنم.
به همین دلیل، آنجا نشسته است.

نگاهش را از من می دزدد.
می داند چه می خواهم!
از ذهن او، به گذشته، سفر کنم.
نمی گذارد!...
نمی خواهد بگذارد. نگاهش را از من می دزدد، ولی من جوانترم، قوی ترم، مرا هم آب برده، رنج کشیده ام، زمانی ناشنوا شده ام و به مرحله ی دیدنِ گذشته رسیده ام.

جنگ نگاه من و روژانوست!
دیوار را نگاه می کند....
به دیوار دست میکشم، حالا وارد ذهنش می شوم.

من آوا رحمانی، اکنون، گذشته هستم!
پسرکی را روی زمین پر از خاشاک خوابانده اند و با کمربند، تازیانه اش می زنند...
پسر بچه، کوچک است.
فریاد می کشد، کم‌کم از توان میافتد، دیگر صدای فریادهایش را نمی شنوم.

صدای مردی به او می گوید:
"پس کدام یک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟"
بگو ابله!
پسرک جواب نمی دهد...
نیش کمربند، باز بر بدنش، شعله می کشد.

زنی سراسیمه وارد می شود...
_ ولش کن... بچه م از دست رفت!

مرد می گوید:
بهش گفته بودم تا کدوم سوره حفظ کنه...
حتی یه آیه حفظ نکرده!
خواهرش، سن‌ این‌ بود، بیست تا سوره، حفظ بود!
من بچه ی ناخلف نمی خوام، پسر نوح شده برای من!

و کمربند در هوا، بالا می رود...
می خواهم دست مرد را بگیرم، ولی من‌ آوا هستم، به آن زمان، تعلق ندارم.
کسی مرا نمی بیند...
نگاه می کنم.
انگار پسرک مرا می بیند، چشمانش نیم بسته است.

زیر لب می گوید:
"تکذبان"...

و از حال می رود...
شبیه من است، یاسر است!
وقتی که هفت ساله بود...
و آن مرد خشن، پدرش است.

یاسر، زیر ضربه های کمربند پدر، از حال رفته است...
جلوتر می روم.
زمان جلو می رود....
مراسم خاکسپاری پدر یاسر است.
همه گریه می کنند. فقط یاسر، آرام است و در سکوت، به جنازه ی پدرش، نگاه می کند و زیر لب می خواند:
"الرحمن. علم القرآن..."
تا آخر سوره را حفظ است.
یاسر اینجا، نه ساله است.

حس می کنم دوباره مرا می بیند، ولی من به زمان آن ها تعلق ندارم!
آن موقع، به دنیا نیامده بودم!
چطور می تواند؟!

شش ماه است پدرش مُرده و او خود را در اتاقش حبس کرده، حتی مدرسه نمی رود...
بعد از شش ماه، از اتاق بیرون می آید و بیهوش می شود!
پس از آن، او را غشی صدا می کنند و نمی دانند که او کلِ قرآن را حفظ کرده است!

با زمان جلو می روم...
خیابان‌شلوغ...
تظاهرات هفتاد و هشت، یاسر بیست ساله، با همان نگاه اول، مادرم را می بیند، به سمتش می رود، انگار او را می شناسد.
"خواهر بیا پایین! دادنزن !..."

مادرم فقط دو کلمه می گوید:
_گمشو لات!

و یاسر، دیگر نمی فهمد چه می کند...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت100
#قسمت_صد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی