#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_هفتم
فرمانده، که تاکنون ساکت بود، به سمت یاسر، برمی گردد... نگاهش نمی کند.
_خب اصلا گیریم که من بخاطر یه سری مصلحت ها که به تو، هیچ ربطی نداره و با موافقت خود سارا، با یه دختر ایرانی، ازدواج کرده باشم، تمام اینا، به تو چه ربطی داره؟
تو فرار کردی، بناز تورو دزدید، ولی بعد، ولت کرد، تو دیگه برنگشتی، موندی اینجا و هزار خرابکاری، بار آوردی!
نمی خوام بگم چیکارا کردی... چون خودت خوب می دونی و دوست ندارم بقیه بدونن با کدوم حزبا، رفیق شدی!
الان از جون ما چی می خوای؟
وقتی پسرم می خواست با آوا، ازدواج کنه، به من زنگ زدی، گفتی عکسش رو ببین!
من از شباهتش، به تو و خواهرت ترسیدم!
خواهرت، زن عزیز من بود، ولی تو همیشه سرکش بودی...
هر چی اون خدا بیامرز، سرش تو درس و زندگی بود، تو بچه ی یاغی بودی!
پدر که نداشتی، خدا بیامرزتش زود مرد، مادرت چی؟
از دستت، عاجز شده بود!
یاسر داد می زند:
در مورد مادر من، حرف نزن!
در مورد مادرم، تو یکی حق نداری، حرف بزنی! تو هیچی نمی دونی!
موقعی که تو داشتی، سارا بازی می کردی و تو کوه و کمر، دختر غریبه رو عقد می کردی و تو رودخونه، بچه پس می نداختی...
_گوش کن یاسر!
مؤدب باش، وگرنه می زنم تو گوشِت!
اسلحه بکشی، اسلحه می کشم...
چاقو بکشی، چاقو میکِشم!
با هر کی مثل خودش!
تو علیه کشورت شدی! پس تا آخرش بریم.
طرف حساب تو منم!
یادت باشه، من فقط داماد خانواده ی شما نبودم، جای پدرت بودم...
حرمت نگه دار بچه!
وقتی شما، تازه مدرسه می رفتید، ما جنگ بودیم، اینو بفهم!
_بودید، که بودید!
با همین حرفاتون، مغزمونو خالی کردید...
با همین حرفاتون، کاری کردید که ما اینجوری، راه رو از بیراه گم کنیم!
به ما گفتید زندگیتونو، برای وطن بدید،
کدوم وطن؟
وطن برای من، چیکار کرده؟
خودت چی؟
سارا بازی، یعنی زندگی برای وطن؟!
اونم وقتی خانواده ی خود آدم، انقدر تنهان؟ انقدر رها شدن!
فرمانده با خشم فریاد می زند:
اگه یه بار دیگه بگی سارا بازی زنده نمی مونی! قول میدم.
بله، من آدمای زیادی کشتم، خبر داری!
توی جنگ اونی که می خواد حمله کنه، نوازش نمی کنن!
حالا تو دیگه فامیل من نیستی، از هر دشمنی بدتری...
اینو مطمئن باش! نمیذارم به خرابکاری هات، ادامه بدی!
_ فکر کردی من زندگیمو دوست دارم؟
منو بُکُش مرد!
ولی بذار قبل از مرگم، یه چیزی رو به همه بگم...
تو نقش بازی کردی!
تو بارها، برای سرکوب کردها، آدم فرستادی منطقه!
بناز می دونه، بخاطر خواهرش کاری نکرد و بخاطر بهمن!
سعیدم، باهات قطع رابطه کرد، چون فهمید دو رویی!
زنت کُرده، ولی دستور حمله به کردها رو میدی!
سارا یه وسیله بود که تو منطقه باشی...
جاسوسات، همه چیزو، رصد می کردن!
_نه، پس می ذاشتم شما با اون حزب احمقانه تون، یه تیکه از ایرانو، با خودتون ببَرید؟
بله، من سردار این کشورم و تو دشمنشی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#قسمت_نود_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت97
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_هفتم
فرمانده، که تاکنون ساکت بود، به سمت یاسر، برمی گردد... نگاهش نمی کند.
_خب اصلا گیریم که من بخاطر یه سری مصلحت ها که به تو، هیچ ربطی نداره و با موافقت خود سارا، با یه دختر ایرانی، ازدواج کرده باشم، تمام اینا، به تو چه ربطی داره؟
تو فرار کردی، بناز تورو دزدید، ولی بعد، ولت کرد، تو دیگه برنگشتی، موندی اینجا و هزار خرابکاری، بار آوردی!
نمی خوام بگم چیکارا کردی... چون خودت خوب می دونی و دوست ندارم بقیه بدونن با کدوم حزبا، رفیق شدی!
الان از جون ما چی می خوای؟
وقتی پسرم می خواست با آوا، ازدواج کنه، به من زنگ زدی، گفتی عکسش رو ببین!
من از شباهتش، به تو و خواهرت ترسیدم!
خواهرت، زن عزیز من بود، ولی تو همیشه سرکش بودی...
هر چی اون خدا بیامرز، سرش تو درس و زندگی بود، تو بچه ی یاغی بودی!
پدر که نداشتی، خدا بیامرزتش زود مرد، مادرت چی؟
از دستت، عاجز شده بود!
یاسر داد می زند:
در مورد مادر من، حرف نزن!
در مورد مادرم، تو یکی حق نداری، حرف بزنی! تو هیچی نمی دونی!
موقعی که تو داشتی، سارا بازی می کردی و تو کوه و کمر، دختر غریبه رو عقد می کردی و تو رودخونه، بچه پس می نداختی...
_گوش کن یاسر!
مؤدب باش، وگرنه می زنم تو گوشِت!
اسلحه بکشی، اسلحه می کشم...
چاقو بکشی، چاقو میکِشم!
با هر کی مثل خودش!
تو علیه کشورت شدی! پس تا آخرش بریم.
طرف حساب تو منم!
یادت باشه، من فقط داماد خانواده ی شما نبودم، جای پدرت بودم...
حرمت نگه دار بچه!
وقتی شما، تازه مدرسه می رفتید، ما جنگ بودیم، اینو بفهم!
_بودید، که بودید!
با همین حرفاتون، مغزمونو خالی کردید...
با همین حرفاتون، کاری کردید که ما اینجوری، راه رو از بیراه گم کنیم!
به ما گفتید زندگیتونو، برای وطن بدید،
کدوم وطن؟
وطن برای من، چیکار کرده؟
خودت چی؟
سارا بازی، یعنی زندگی برای وطن؟!
اونم وقتی خانواده ی خود آدم، انقدر تنهان؟ انقدر رها شدن!
فرمانده با خشم فریاد می زند:
اگه یه بار دیگه بگی سارا بازی زنده نمی مونی! قول میدم.
بله، من آدمای زیادی کشتم، خبر داری!
توی جنگ اونی که می خواد حمله کنه، نوازش نمی کنن!
حالا تو دیگه فامیل من نیستی، از هر دشمنی بدتری...
اینو مطمئن باش! نمیذارم به خرابکاری هات، ادامه بدی!
_ فکر کردی من زندگیمو دوست دارم؟
منو بُکُش مرد!
ولی بذار قبل از مرگم، یه چیزی رو به همه بگم...
تو نقش بازی کردی!
تو بارها، برای سرکوب کردها، آدم فرستادی منطقه!
بناز می دونه، بخاطر خواهرش کاری نکرد و بخاطر بهمن!
سعیدم، باهات قطع رابطه کرد، چون فهمید دو رویی!
زنت کُرده، ولی دستور حمله به کردها رو میدی!
سارا یه وسیله بود که تو منطقه باشی...
جاسوسات، همه چیزو، رصد می کردن!
_نه، پس می ذاشتم شما با اون حزب احمقانه تون، یه تیکه از ایرانو، با خودتون ببَرید؟
بله، من سردار این کشورم و تو دشمنشی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#قسمت_نود_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2