چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_شصتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

پسر من، به جای دختر تو! یعنی چی؟ مگه میشه؟ مگه میشه آدم دختر بزاد، بعد بگه پسر شد! الهه، نفس عمیقی کشید و گفت: تو این خانواده همه چی ممکنه دختر جون! پول عزیزم، پول! همه چیزو ممکن میکنه! گفتم: من بچه نیستم الهه خانم، شما بعد از دریا حامله شدین؛ بهار رو به دنیا آوردین، که تا حالا صد بار اسم مریضیشو عوض کردید! البته اگه واقعا مریض بوده باشه! و اینم یه دروغ دیگه نباشه.... در تمام دوران جنون تدریجی بهار و حبسش تو زیرزمین، هرگز حرفی از پرویز نبود! گفت: برای مش حسن، نوکرم، زن گرفتم؛ یکی از دخترای قشنگ مزرعه.. گفتم همه جا بگید، این بچه ؛ پسر ماست، تا من به وقتش اعتراف کنم؛ که پسر منه و وارث منصور! مثلا برادر دوقلوی بهار، که از ترس دعواهای ارث و میراث این خاندان نزول خور، فراریش دادیم. گذاشتم تو خانواده ی کارگرمون بزرگ شه؛ به وقتش، یعنی زمان لازم دکتر خانواده پروا اعلام میکرد، که پرویز پسر منه؛ یعنی برادر دو قلوی بهار؛ که این یکی کاملا سالمه، ولی به خاطر تک پسر بودن کل خانواده و میراثدار خاندان پروا، پنهانش کردیم؛ تو خونه ی نوکرمون بزرگش کردیم که کسی بش صدمه نزنه! شک هم نکنه ! اون زمانا رسم بود تک پسرای وارث خاندان اربابی ؛ همیشه در خطر حسادت و کینه و قتل بودن! اولا باید اصیل زاده و از زن رسمی و عقدی باشن؛ ثانیا نمیتونستن بچه رعیت باشن و وارث خانواده شن! این راز من و چنگیز بود. گفتم: خب شما پسر صیغه ایش پرویزو پذیرفتید و دادید خانواده مش حسن بزرگش کنه تا یه روز بگین ؛ پسر منصوره و این خانواده وارث ذکور داره؛ اما چی به شما میرسید؟ شما چی از چنگیز خواستید؟ معامله چی بود؟
... لبخند تلخی زد؛ معامله!..
گفتم: بله، من دیگه گول هیچکدومتونو نمیخورم ! در ازای بزرگ کردن پسر رعیت چنگیز، چی ازش خواستین؟ گفت: عجله نکن! من فقط میخواستم برم از این خانواده، از این خونه قدیمی، از این کشور، فقط یه مدت... دیگه حالم داشت به هم میخورد!...از هوای خفه ی اینجا.... گفتم: باید باور کنم الهه خانم؟ کلش منطقی نیست! اصلا باور نمیکنم.باز یه جارو دروغ میگید !....همین موقع؛ زنی زیبا با موی ابریشمی مشکی، وارد شد و چای آورد؛ شباهتش به بمانی، عجیب بود. الهه گفت: همدیگه رو ندیدید؛ نه؟ اسمش نازیه! اینجا زندگی میکنه؛ اولین بچه اردشیر و بهار بمانیه... اما منو دوست داره....گفتم: پس میدونستین منصور با بمانی رفته و مهرانه ای در کار نیست؟ گفت: ما مهرانه رو ساختیم. من و چنگیز! بیتا و مجید رو هم به عنوان بچه هاشون؛ ساختیم که کسی به منصور و بمانی شک نکنه؛ فکر کنن منصور، با زن و بچه های جدیدشه....اینجا نیست.منو طلاق داده و رفته ......طلبکارام کم کم میرفتن....! در حالی که منصور؛ همینجا بود؛ کنار بمانیش... گفتم: دلتون نشکست؟ گفت: برای اون موجود؟ سینی چای از دست نازی افتاد؛ به او نگاه کردم. نگاهش را از من پنهان کرد؛ گفتم: الهه خانم، ببخشید؛ شما درس خوندین؟ گفت: روانشناسی، اتریش، چطور؟! قبل عروسیم...چرا پرسیدید؟.....داد زد:چرا پرسیدی؟؟؟


#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.فقط تلگرام اصلی نویسنده.

https://telegram.me/chista_yasrebi
.
#او_یکزن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی


حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...گفت: بچه مو ندیدی؟
گفتم : بچه ؟! گفت: یه دختر کوچیک بود! گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
شما کی هستین؟! گفت: من؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...

همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن ! آزمایش دادم ؛ باور کردن ؛ گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !

شیرش بده ؛ دوستش داشته باش ! من نمیخواستم؛ دستامو بستن ! حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛ نمیدونم کی بود! ولی دیر شده بود...حالا باید؛ هردو میمردیم ؛ من و بچه هیولا.... خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....

میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد! تو هم حتما میشنوی! میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا ؛ تو تپه ها میپیچه ؛اون بچه؛ گرسنه ست؛ سردشه؛ خواب نداره...

روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه؛ تو تپه ها...

میترسن شبا از خونه شون بیرون بیان!
بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد! من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و بچه هیولام....... با هم....تو میدونی بچه چی شد؟!

در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.
شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟ مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟ زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف اومد ؛ صدای گریه ی بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله! پس چرا نکردی؟ داد زد ؛ بلند شد و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟! چرا خواهرتو پیداش نکردی؟ تو دروغگویی ! تو قول دادی...شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛ به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش ! زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...

میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛ باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
فریاد زد: من بچه مو میخوام!

من گفتم: اگه صبحونه تونو بخورین؛ شهرام میره دنبال بچه ؛ شهرام گفت: آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !
زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود! آهسته زیر لب گفت: میگن دختر قشنگیه! شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟ گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت: باشه؛ ولی اون میدونه؛ گفتم: چیو میدونه؟ گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان ؛ هر روز مادرمو میدید!

#او_یک_زن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا-به لاتین-در
#اینستاگرام

دوستان ؛ این داستان
#خیرات است و
#صدقه.....


بفرمایید دهانتان را شیرین فرمایید....

لطفا اگر خواستید ؛ اسم نویسنده را حذف کنید؛ اسم خودتان یا هر کس ؛ حتی شیخ ملانصرالدین را روی آن بزنید و
#حتما در کانالها و پیجهایتان ؛ از آن با هر اسمی که دلتان خواست ؛ استفاده کنید و فقط یک صلوات برای جمیع #اموات بخوانید....قبول باشد..حاجت روا....

#چیستایثربی
#بنیاد_خیریه_تولید_داستان_نذری!!!!/#طنزچیستایی



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2


برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشد

و علاوه بر همه اینها .....

دوستداران واقعی رمانهای
#او_یک_زن
#پستچی
#شیداوصوفی
#معلم_پیانو

و......داستانهای دیگرم درپیچ اینستاگرام ؛ و آنها که سالهاست ؛ از کودکی نمایشها ؛ اشعار و داستانهایم را دنبال میکنند....

#دوستداران
سلام خانم جنیفر لوپز
من آناکارنینا نیستم
اسرار انجمن ارواح
آخرین پری کوچک دریایی
یک شب دیگر هم بمان سیلویا
زنی که تابستان گذشته رسید
چشمهایش میخندد
زنان مهتابی ؛ مرد آفتابی
دوستت دارم با صدای آهسته
هتل عروس
محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه!
گاردن پارتی در برف
اول تو بگو!
سرخ سوزان
شازده سلیم
از خواب تا مهتاب.....و.......




میدانید که
#دوستتان_دارم
#چیستا
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی

چيزي از درخت محكم تر نيست.
با اين حال درخت ها هم گاهی می افتند.
اين را ناخود آگاهم می گفت.

زنگ خطری در درونم به صدا در آمده بود....
آن تلفن، آن تلفنی كه به محسن شد ، مثل صدای جغد شوم بود...

اينكه خبر دادند حال حامد بد شده و در بيمارستان است!

چند دقيقه ی بعد آنجا بوديم .

ربطی به كتك كاری ساده ی آن ها ، نداشت ،

ظاهرا بخشی از سلول های مغز ، دچار آسيب موقت شده بود.

بعد از رفتن ما ، به داخل خانه شان رفته و ناگهان ، همه چیز را تار ديده بود !

مريم همان موقع از بیرون ، رسيده بود و گفته بود :

چرا روی زمين خم شدی ؟!
حامد گفته بود : نمی بينم ! همه چيز رو تار
می بينم !

اينكه همه چيز را تار می ديد ، نشان می داد كه مشكل جدی و مربوط به سیستم اعصاب است.

من واقعا چيزی از ماجرای كما به ياد نمی آوردم ! ولی حاضر بودم بميرم ، اما به آن دورانم ، بازنگردم ...

اينكه بين مرگ و زندگی دست و پا بزنی...

اينكه معلق باشی و کابوس هایت به یادت نیاید !

من يادم نمی آمد ؛ ولی مریم ، این مدت ، بارها به من گفت : حامد در كما با تو حرف میزده ! توی خواباش، راجع بهش حرف میزنه... توی بیداری یادش نیست ...ولی معلومه تو کما که بودی ، صدای همو میشنیدین !

چنين چيزی نمي تواند از نظر علمی رخ دهد !

من مي دانستم كه آدم می تواند در كما خواب ها يا كابوس هايی ببيند ، ولی اينكه كسی وارد خواب كس ديگری شود ، فقط توهم است.

مگر ممكن است كه واقعا اين اتفاق بيفتد ؟....

بیشتر شبیه داستان های علمی تخیلی است !

ممكن است من صدای حامد را در حال کما شنيده باشم ، اما در واقع این صداها ، توهمات ذهن خودم بوده....

اما چرا صدای حامد و نه صدای کس دیگر ؟ این را دکترها با کنجکاوی از مریم میپرسیدند ! و پاسخی نبود !

حامد در " آی سی یو" بود و همه منتظر بودند تا جواب آزمايش ها بيايد .

بيشتر از همه ، مريم ، بی قرار بود ، اما خودش را کنترل میکرد. ظاهرش آرام بود ، به نقطه ای در دوردست خیره شده بود .


مينا و فريد هم آمدند ، دو نفری كه من بعد از به هوش آمدنم ، خیلی كم ديده بودم !

حسی به آن ها نداشتم ؛ چون هر بار كه
می ديدمشان ، طوری رفتار می كردند كه انگار آدمی از عالم مرگ برگشته را ،
نگاه می كردند !


من هم به آن ها ، توجه خاصی نداشتم .
خاطره ای از آنها یادم نمی آمد.اتفاقا خوشحال بودم كه بامن کاری ندارند و تمام تمركزشان روی حامد است !


محسن به من گفت : اگه بافت مغز آسيب ديده باشه ، احتمال برگشت اون بيماری ويروسی هست !

گفتم : يعنی احتمال فلج مجدد ؟
گفت : نمیدونم... شايد بدتر ، شاید هم نه به اون شدت !... دکترا خودشون ، هنوز از روند درمان عجیب حامد گیجن ، چه برسه این تاری چشم بیدلیل...

گفتم : اين چه ويروسيه ؟

گفت : من درست نمیدونم ، هیچکس نمیدونه...

میگن از تور والیبال آفریقا که اومد ، مریض شد ، بعد خوب شد و حالا دوباره بیماری به یه شکل دیگه ، برگشته !

گفتم : بايد زودتر ازدواج می كردن ! بیخود ، معطل کردن.
مگه نگفتی از بچه گی عاشق هم بودن ؟


گفت : آره ...ولی ازدواج میکردن که چی ؟

الان می فهمم چرا حامد ، اسم مريمو ، وارد شناسنامه ش نكرد !

از آينده ش مطمئن نبود!

و نمی خواست مريم ، همه ی عمرش رو ،
با یه موجود گیاهی سر کنه ، يا حتی یه وقت ، نام زن بيوه رو یدک بكشه !

گفتم : ای كاش زودتر از اينجا برم بيرون ...

هوای بيمارستان ، حالمو بد می كنه ! هزار تا حس بد که هیچکدومو یادم نمیاد ، گلومو فشار میده...

گفت : من می تونم ببرمت ، ولی تو هیچ حسی نداری ؟!

گفتم : به چی ؟

گفت : خب معلومه ....مریم !

وقتی تو توی کما بودی ، خیلی شبا می شست کنارت ...
تا صبح ، در گوشت ، یواش با تو حرف می زد.

انقدر یواش که ما، هیچی نمیشنیدیم.....

اون موقع ، حامد، هنوز از اون خواب عجیب ، بیرون نیامده بود... ولی مریم برای تو ، وقت میذاشت....

می گفت : درد دل زنونه ست...
می گفت : برای خوب شدن بیمار ، لازمه . لازمه که بهش امید بدیم ، باهاش حرف بزنیم....

گفتم : خب چرا مریم ؟!....

چی می گفت ؟!

اصلا مگه عشق خودش ، حامد ، تو خونه شون ، مریض نبود ؟ چرا بالای سر من می شست ؟

چرا زودتر اینو نگفتی ؟

چرا هیچکس نگفت ؟! ....

حس خوبی به این نجواهای درگوشی زنانه ، نداشتم !

یک جای کار ، به نظرم می لنگید....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصتم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی

چيزي از درخت محكم تر نيست.
با اين حال درخت ها هم گاهی می افتند.
اين را ناخود آگاهم می گفت.

زنگ خطری در درونم به صدا در آمده بود....
آن تلفن، آن تلفنی كه به محسن شد ، مثل صدای جغد شوم بود...

اينكه خبر دادند حال حامد بد شده و در بيمارستان است!

چند دقيقه ی بعد آنجا بوديم .

ربطی به كتك كاری ساده ی آن ها ، نداشت ،

ظاهرا بخشی از سلول های مغز ، دچار آسيب موقت شده بود.

بعد از رفتن ما ، به داخل خانه شان رفته و ناگهان ، همه چیز را تار ديده بود !

مريم همان موقع از بیرون ، رسيده بود و گفته بود :

چرا روی زمين خم شدی ؟!
حامد گفته بود : نمی بينم ! همه چيز رو تار
می بينم !

اينكه همه چيز را تار می ديد ، نشان می داد كه مشكل جدی و مربوط به سیستم اعصاب است.

من واقعا چيزی از ماجرای كما به ياد نمی آوردم ! ولی حاضر بودم بميرم ، اما به آن دورانم ، بازنگردم ...

اينكه بين مرگ و زندگی دست و پا بزنی...

اينكه معلق باشی و کابوس هایت به یادت نیاید !

من يادم نمی آمد ؛ ولی مریم ، این مدت ، بارها به من گفت : حامد در كما با تو حرف میزده ! توی خواباش، راجع بهش حرف میزنه... توی بیداری یادش نیست ...ولی معلومه تو کما که بودی ، صدای همو میشنیدین !

چنين چيزی نمي تواند از نظر علمی رخ دهد !

من مي دانستم كه آدم می تواند در كما خواب ها يا كابوس هايی ببيند ، ولی اينكه كسی وارد خواب كس ديگری شود ، فقط توهم است.

مگر ممكن است كه واقعا اين اتفاق بيفتد ؟....

بیشتر شبیه داستان های علمی تخیلی است !

ممكن است من صدای حامد را در حال کما شنيده باشم ، اما در واقع این صداها ، توهمات ذهن خودم بوده....

اما چرا صدای حامد و نه صدای کس دیگر ؟ این را دکترها با کنجکاوی از مریم میپرسیدند ! و پاسخی نبود !

حامد در " آی سی یو" بود و همه منتظر بودند تا جواب آزمايش ها بيايد .

بيشتر از همه ، مريم ، بی قرار بود ، اما خودش را کنترل میکرد. ظاهرش آرام بود ، به نقطه ای در دوردست خیره شده بود .


مينا و فريد هم آمدند ، دو نفری كه من بعد از به هوش آمدنم ، خیلی كم ديده بودم !

حسی به آن ها نداشتم ؛ چون هر بار كه
می ديدمشان ، طوری رفتار می كردند كه انگار آدمی از عالم مرگ برگشته را ،
نگاه می كردند !


من هم به آن ها ، توجه خاصی نداشتم .
خاطره ای از آنها یادم نمی آمد.اتفاقا خوشحال بودم كه بامن کاری ندارند و تمام تمركزشان روی حامد است !


محسن به من گفت : اگه بافت مغز آسيب ديده باشه ، احتمال برگشت اون بيماری ويروسی هست !

گفتم : يعنی احتمال فلج مجدد ؟
گفت : نمیدونم... شايد بدتر ، شاید هم نه به اون شدت !... دکترا خودشون ، هنوز از روند درمان عجیب حامد گیجن ، چه برسه این تاری چشم بیدلیل...

گفتم : اين چه ويروسيه ؟

گفت : من درست نمیدونم ، هیچکس نمیدونه...

میگن از تور والیبال آفریقا که اومد ، مریض شد ، بعد خوب شد و حالا دوباره بیماری به یه شکل دیگه ، برگشته !

گفتم : بايد زودتر ازدواج می كردن ! بیخود ، معطل کردن.
مگه نگفتی از بچه گی عاشق هم بودن ؟


گفت : آره ...ولی ازدواج میکردن که چی ؟

الان می فهمم چرا حامد ، اسم مريمو ، وارد شناسنامه ش نكرد !

از آينده ش مطمئن نبود!

و نمی خواست مريم ، همه ی عمرش رو ،
با یه موجود گیاهی سر کنه ، يا حتی یه وقت ، نام زن بيوه رو یدک بكشه !

گفتم : ای كاش زودتر از اينجا برم بيرون ...

هوای بيمارستان ، حالمو بد می كنه ! هزار تا حس بد که هیچکدومو یادم نمیاد ، گلومو فشار میده...

گفت : من می تونم ببرمت ، ولی تو هیچ حسی نداری ؟!

گفتم : به چی ؟

گفت : خب معلومه ....مریم !

وقتی تو توی کما بودی ، خیلی شبا می شست کنارت ...
تا صبح ، در گوشت ، یواش با تو حرف می زد.

انقدر یواش که ما، هیچی نمیشنیدیم.....

اون موقع ، حامد، هنوز از اون خواب عجیب ، بیرون نیامده بود... ولی مریم برای تو ، وقت میذاشت....

می گفت : درد دل زنونه ست...
می گفت : برای خوب شدن بیمار ، لازمه . لازمه که بهش امید بدیم ، باهاش حرف بزنیم....

گفتم : خب چرا مریم ؟!....

چی می گفت ؟!

اصلا مگه عشق خودش ، حامد ، تو خونه شون ، مریض نبود ؟ چرا بالای سر من می شست ؟

چرا زودتر اینو نگفتی ؟

چرا هیچکس نگفت ؟! ....

حس خوبی به این نجواهای درگوشی زنانه ، نداشتم !

یک جای کار ، به نظرم می لنگید....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصتم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت

حالا، من سارا هستم.
جای سارا فریاد می کشم...

همسرم دست مرا می کشد.
_بیا بریم سارا!
اینا حتما یه گروهن...
بقیه شون، الان می ریزن اینجا، منتظر‌ ما بودن!

از دست همسرم فرار می کنم و به طرف آن ها می دوم...

_دوتاشون هنوز نفس می کشن!

روی آن ها خم می شوم، دوتاشون زنده ان!
یکی تموم کرده...

_باید‌ ببریمشون بیمارستان!
گلوله خورده تو ریه ش، باید سریع برسونیمش اتاق عمل، ماسک اکسیژن‌ می خوام...
من باید، باشون برم...

جعبه ی کمک های اولیه‌م‌ کو؟
داد می زنم: من چه دکتری ام؟ هیچی ندارم...
هیچی ندارم‌ کمکشون کنم!

خم می شوم‌ و به یکی از آن ها، تنفس مصنوعی می دهم.

همسرم داد می زند:
سارا اینا دشمنن!
اینا‌، من و تو رو، آبکش می کردن...
اگه تو نمی زدی، اونا می زدن!
دیدی که تیر زدن به دست‌ من!...
تیرشون خطارفت، وگرنه الان من‌ و تو زنده نبودیم!

این جنگه سارا... بفهم!
باید از اینجا بریم...
کار اینا تمومه!

_نه، هنوز دوتاشون زنده ان!
کار من نجات آدماست...
لعنت به کلماتی که مارو تبرئه کنه! لعنت به کلمه ی جنگ...
باید نجاتشون بدم!

_کارِ‌ تو، نجاتِ آدماست سارا...
من نه!
من یه سربازم...
دشمنمو، نجات نمی دم!
من میرم... سربازام، درخطرن!

_ راه ما از‌ هم، جدا‌ میشه، نه؟

همسرم‌ به من نگاه‌ دردناکی می کند:
اگه تو بمونی، آره، جدا میشه!
و می رود...

بالای سرِ دو زخمی ایستاده ام، نمی دانم چه کنم!
یکیشان بیهوش است، دیگری با چشمانی پر از التماس، به من نگاه می کند، نمی تواندحرف بزند، گلوله به شکمش خورده.

خدایا‌‌! این خیلی بچه ست!
چرا؟ چرا می خواستن ما را بکشن؟

نفس زنان، زیرلب می گوید:
تو رو نمی خواستم بکشم، فقط اونو...
دستور‌ بود!

این بچه‌، همزبانِ من است!
خدایا، من چه کردم؟

فریاد می زنم کسی اینجا نیست کمک کنه؟
من دو تا زخمی دارم!

ساکنان کوهپایه صدای گلوله را شنیده اند، دارند خود را به بالای تپه می رسانند...
کمک می کنند، زخمی ها را می بریم.

بالای سر زخمی ها فریاد می کشم:
زنده بمونین!
نفس بکشین!
توروخدا نفس بکشین‌!

دو مَرد به آن ها، تنفس مصنوعی می دهند...

به بیمارستان می رسیم...
اینجا من همسرِ کسی نیستم، عشق کسی نیستم، عاشق کسی نیستم!همان دختر شانزده ساله ای هستم که با خودم عهد کردم تا آخر عمر، جانِ مردم را نجات دهم...

من سارای پزشک هستم و دو بیمار دارم که باید نجات پیدا کنند!
مهم نیست یکی از آن سه نفر مُرده، مهم این است دو نفر دیگر می توانند نمی رند!

من آن مرد را نمی بینم، همسرم را...
مطمئنم دیگر به سمت من باز نخواهد گشت.
مهم نیست!
من اینجا، دکتر هستم و باید، جان این دو نفر را نجات دهم.

لعنت به هر چیزی که آدم ها را سنگدل کند!
لعنت به هر چیزی که جان آدم ها را بگیرد!
لعنت به هر چیزی که جنگ ها را به دنیا بیاورد!
لعنت به من، اگر عشق باعث شود که یادم برود آدم ها را، قبل از عشق، دوست داشتم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#قسمت_شصتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی