چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

من باید گذشته را بفهمم تا زندگی ام را شروع کنم!

بناز می گوید: تو مجبوری بدونی!

_چرا مجبورم؟

_تو رو، برای همین اینجا آوردم، می فهمی!

به آینه خیره‌ می شود...
زیر لب می گوید: گاهی‌ دقایق مهمه دختر، زمان حال...

وارد آینه می شویم!
کوهستانیست غریب‌، یک چراغ سپید، میان آن...
بناز، دیگر نیست!

آهسته به سمت اتاق نورانی می روم، از پنجره، نگاه می کنم...

سارا، پیراهن زیبا و ساده ای به تن دارد، موهایش را بافته.
چند بار، تا پنجره ‌می رود.

بوی گل یاس می آید، منتظر کسی است، شالش را، سر می کند.
آن مرد می رسد.
فرمانده... بیرون در می ایستد.

سارا‌ می گوید: من سه روز، مهلت خواستم!

مرد می گوید: روز سومه!

سارا می گوید: می دونی اگه به قلبم، آره بگم، باید با سارایی که تو می شناختی و دوستش داشتی، خداحافظی کنم؟
سارایی که دکتر بود و می خواست همه ی عمر به مردم کمک‌ کنه!

مرد می گوید: نه...
بازم می تونه کمک کنه! جای دیگه!
با لباس دیگه..‌.
من تورو، دوست دارم!
حالا دیگه می دونی. پس جوابت، مهم نیست...

اگه بگی نه، میرم و دیگه بر نمی گردم...
تو یه دکتر، می مونی و من یه سرباز، تو سرزمینای غریب، و اگه بگی آره...

مکث می کند...

_ اگه بگم آره، چی؟!

مرد، لحظه ای سکوت می کند!
گفتن این کلمات، مثل اعتراف، برایش سخت است.

_اگه بگی آره، تا آخر عمر به هم‌ تکیه می کنیم!
پیوند با زنی مثل تو، افتخاره...
از من نپرس!
طوفانی به پا کنیم که یاد جهان بمونه!

سارا به، چشمان مرد، نگاه می کند...
اولین بار است، که مرد، نگاهش را نمی دزدد، یا زمین را نگاه ‌نمی کند!چشم در چشم هم!

مرد، اندازه ی تمام آرزوهای اوست.
باید آرزوهایش را با او تاخت بزند؟

مرد، خیره نگاهش می کند، نه لبخند می زند، نه می ترسد!
گویی جواب سارا، هر چه باشد، آن مرد، بَرنده است و عاشق می ماند.‌

سارا می ترسد...
"از چه چیز، انقدر مطمئنه؟"

و یاد حرف بناز می افتد...
"تو عاشق زندگیشی، نه‌ خودش‌! دلت می خواست، اون باشی!"

حالا در مصاف هم، ایستاده اند، در گذر باد!
و مرد، با نگاهش، استخاره می کند.

سارا می گوید: نه!
جواب من‌ منفیه!
ترجیح‌ میدم همکارت بمونم، تا عضوی‌ از خانواده ت!
اونم تو کشوری که‌ نمی شناسم، مردمی که نمی شناسم، زندگی که‌ نمی شناسم و سه بچه ای که نمی شناسم!

مرد، لبخند می زند، نه غمگین است، نه مستاصل!
فاتحانه لبخند می زند!

سرش را، به نشانه ی احترام، پایین می آورد، آهسته می گوید:
مواظب خودت باش دکتر!
یادِ یار مقدسه!

و آهسته، دور می شود...

"سارا، مَردت داره میره...
اون مغروره، دیگه برنمی گرده!"

سارا از دور، نگاهش می کند و ناگهان، مرد را با اسمِ کوچکش می خواند!
اسمی که‌ پدرِ مرد، رویش گذاشته!
نه آقا، و نه فرمانده!

مرد‌ می ایستد...
سارا می دود. پابرهنه، مقابل مرد می رسد...
بغض دارد خفه اش می کند، نفس نفس می زند!

_من‌ چرا انقدر دوستت دارم آخه؟
هستم مَرد، تا آخرش، حتی بعد از مرگ!

گریه امان‌ نمی دهد...

مرد جلو می آید:
_عزیز من، سارا!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی