Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#چیستا_یثربی#داستان#قسمت91 طاها را میفهمم،ولی نمیتوانم اکنونآن چیزی باشمکه او میخواهد.قصه هایی برای من شروع شده که باید به سرانجامبرسد.باید آخرِ قصه ها را بدانم. بلند میشوم،به سمت درمیروم.طاها افسرده از پنجره به بیرون نگاه میکند،ناگهان…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_یکم
طاها را می فهمم، ولی نمی توانم اکنون آن چیزی باشم که او می خواهد.
قصه هایی برای من شروع شده که باید به سرانجام برسد.
باید آخرِ قصه ها را بدانم...
بلند می شوم، به سمت در میروم.
طاها افسرده، از پنجره به بیرون نگاه می کند، ناگهان می گوید:
باز دیدمش!
با تعجب برمی گردم...
_کیو؟
_مگه نمی بینی؟
از پنجره نگاه می کنم!
هیچ چیز نمی بینم.
نه، کسی پشت پنجره نیست!
طاها با تعجب به من نگاه می کند...
_یعنی تو، فرمانده رو پشت پنجره نمی بینی؟!
_کدوم فرمانده؟ پدرت؟
_من به پدرم نمیگم فرمانده!
_کیو میگی طاها؟!
_فرمانده!
_فرمانده کیه؟! بنازو میگی؟
_فرمانده ی کل...
تو زلزله دیدمش، اومده بود کمک.
جسدا رو، از زیر آوار، می کشید بیرون!بعد دیگه ندیدمش.
با تعجب به طاها نگاه می کنم!
درباره ی چه کسی صحبت می کند؟
صدای پوتین هایی را می شنوم،
پشت پنجره است.
می دانستم چنین روزی می رسد.
با من کار دارد!
بلند می شوم...
طاها می گوید:
شالتو سرت کن!
چرا مثل جادو شده ها شدی؟
می گویم: صورتشو دیدی؟
_همه جا پر از خاک بود و جسد...
اون ماسک جلوی صورتش بود...
نه! چهره شو ندیدم...
چطور؟
می گویم: هیچی!
و خوشحال شدم که صورتش را ندیده است!
طاها می گوید:
وایسا منم بیام! تنها بیرون نرو!
_نه طاها... اینجای قصه رو، من باید تنها برم.
اون با من کار داره...
تا الانم خیلی صبر کرده!
طاها با تعجب می پرسد:
اون فرمانده ی کل تمام شورشی های دنیاست...
از مردم شنیدم!
مگه تو می شناسیش؟
سکوت می کنم، از اتاق بیرون می روم...
هنوز شالم را، کامل سرم نکرده ام که صدای طاها را، پشت سرم می شنوم:
درو باز کن!
چرا روی من، درو قفل کردی آوا؟
_من نبستم!
من کلید این خونه رو ندارم.
طاها با لگد، به درمیکوبد.
ولی دیر شده است.
من به سمت مزرعه می روم.
آنجا منتظر من ایستاده...
نمی ترسم...
شاید مرگ هم، همین شکلی باشد...
ماسک مقابل دهانش را برمی دارد.
نگاهم می کند.
خیره ام!
_منو می شناسی دختر؟
_بله!
_پس همه شونو جمع کن!
توی خونه ی سعید...
بگو کارت واجبه. همه شون...
_من نمی دونم بناز کجاست؟
نمی دونم سردار، حرفمو باور کنه یا نه!
_این دیگه به قدرت تو بستگی داره!
بناز هم، داره میاد اینجا!
چند دقیقه ی دیگه میرسه.
اگه تو کمک نکنی، می دونی که...
_بله می دونم!
اون سردار بخاطر شما اومده غرب، نه برای زلزله یا پیدا کردن من!
وظیفه شه!
مجبوره برادر زنِ سابقشو بکشه...
درسته آقا یاسر؟
_دیگه یاسر صدام نمی کنن!
من اسم ندارم.
تو هم، صدام نکن...
فقط جمعشون کن!
_ولی من چرا باید، بهتون کمک کنم؟!چیکارشون دارید آقا؟
اونا عزیزای منن...
_اول از همه، بخاطر من به این دنیا آمدی. اینو نمی دونی؟
_نه!
_جمعشون کن آوا!
قبل از اینکه سردارتون، بخواد منو بکشه، قبل از اینکه من بکشمش!
وقت جواب پس دادنه دختر!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت91
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_یکم
طاها را می فهمم، ولی نمی توانم اکنون آن چیزی باشم که او می خواهد.
قصه هایی برای من شروع شده که باید به سرانجام برسد.
باید آخرِ قصه ها را بدانم...
بلند می شوم، به سمت در میروم.
طاها افسرده، از پنجره به بیرون نگاه می کند، ناگهان می گوید:
باز دیدمش!
با تعجب برمی گردم...
_کیو؟
_مگه نمی بینی؟
از پنجره نگاه می کنم!
هیچ چیز نمی بینم.
نه، کسی پشت پنجره نیست!
طاها با تعجب به من نگاه می کند...
_یعنی تو، فرمانده رو پشت پنجره نمی بینی؟!
_کدوم فرمانده؟ پدرت؟
_من به پدرم نمیگم فرمانده!
_کیو میگی طاها؟!
_فرمانده!
_فرمانده کیه؟! بنازو میگی؟
_فرمانده ی کل...
تو زلزله دیدمش، اومده بود کمک.
جسدا رو، از زیر آوار، می کشید بیرون!بعد دیگه ندیدمش.
با تعجب به طاها نگاه می کنم!
درباره ی چه کسی صحبت می کند؟
صدای پوتین هایی را می شنوم،
پشت پنجره است.
می دانستم چنین روزی می رسد.
با من کار دارد!
بلند می شوم...
طاها می گوید:
شالتو سرت کن!
چرا مثل جادو شده ها شدی؟
می گویم: صورتشو دیدی؟
_همه جا پر از خاک بود و جسد...
اون ماسک جلوی صورتش بود...
نه! چهره شو ندیدم...
چطور؟
می گویم: هیچی!
و خوشحال شدم که صورتش را ندیده است!
طاها می گوید:
وایسا منم بیام! تنها بیرون نرو!
_نه طاها... اینجای قصه رو، من باید تنها برم.
اون با من کار داره...
تا الانم خیلی صبر کرده!
طاها با تعجب می پرسد:
اون فرمانده ی کل تمام شورشی های دنیاست...
از مردم شنیدم!
مگه تو می شناسیش؟
سکوت می کنم، از اتاق بیرون می روم...
هنوز شالم را، کامل سرم نکرده ام که صدای طاها را، پشت سرم می شنوم:
درو باز کن!
چرا روی من، درو قفل کردی آوا؟
_من نبستم!
من کلید این خونه رو ندارم.
طاها با لگد، به درمیکوبد.
ولی دیر شده است.
من به سمت مزرعه می روم.
آنجا منتظر من ایستاده...
نمی ترسم...
شاید مرگ هم، همین شکلی باشد...
ماسک مقابل دهانش را برمی دارد.
نگاهم می کند.
خیره ام!
_منو می شناسی دختر؟
_بله!
_پس همه شونو جمع کن!
توی خونه ی سعید...
بگو کارت واجبه. همه شون...
_من نمی دونم بناز کجاست؟
نمی دونم سردار، حرفمو باور کنه یا نه!
_این دیگه به قدرت تو بستگی داره!
بناز هم، داره میاد اینجا!
چند دقیقه ی دیگه میرسه.
اگه تو کمک نکنی، می دونی که...
_بله می دونم!
اون سردار بخاطر شما اومده غرب، نه برای زلزله یا پیدا کردن من!
وظیفه شه!
مجبوره برادر زنِ سابقشو بکشه...
درسته آقا یاسر؟
_دیگه یاسر صدام نمی کنن!
من اسم ندارم.
تو هم، صدام نکن...
فقط جمعشون کن!
_ولی من چرا باید، بهتون کمک کنم؟!چیکارشون دارید آقا؟
اونا عزیزای منن...
_اول از همه، بخاطر من به این دنیا آمدی. اینو نمی دونی؟
_نه!
_جمعشون کن آوا!
قبل از اینکه سردارتون، بخواد منو بکشه، قبل از اینکه من بکشمش!
وقت جواب پس دادنه دختر!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2