شیداوصوفی/قسمت سی و هفتم/چیستایثربی
فکر کردم علی میخواهد بلند شود و مشکات را بزند.اما از اتاق بیرون رفت.میدانستم من دوام میاورم.ولی اونه.میدانستم اکنون زیر چنارهای حیاط، پلنگ کوهستانی گریه میکند.میدانستم روی کودکان حساسیت دارد.کاش میتوانستم دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم.اما نمیشد....هرگز چیزی که بخواهی آن لحظه نمیشود!
پیدا کردن پدر بهار برای ما خیلی مهم نبود.یک آزمایش ژنتیک ساده از بهار و مشکات همه چیز را معلوم میکرد.به هر حال این گناهی بود که این دو نفر انجام داده بودند و حالا خیلی چیزها معلوم شد.اینکه چرا مشکات، هرگز به بهار دست نزد و از او مثل دختر مریضش نگهداری کرد.اینکه چرا منصور همه ی ارثش را به اسم بهار کرد و او را به عقد مشکات درآورد...پس از دیدن صحنه قتل آن زن بدهکار بیچاره در دفتر منصور ، دیگر جای بهار در خانه ی آنها نبود.بهار دچار توهمات ذهنی شده بود و تاثیر این صحنه، تعادل روحی اش را به هم زده بود.منصور او را دوست داشت و نگرانش بود ،ولی ازبیماری او میترسیدو ازشاهد بودنش! هفت سال از بهار نگهداری کرده بود. سه سال دیگر صبر کرد.حال بهار بهتر نشد.به مشکات نامه نوشت که زودتر به ایران برگردد.حالا نوبت پدر بودن اوست.مشکات زن نداشت و طبق قانون نمیتوانست فرزندخوانده قبول کند.پس راهی نبود جز اینکه ظاهرا بهار را به عقد مشکات درآورند.بهار حدودا ده ساله میشد که با مشکات هفده سال بزرگتر از خودش ، ازدواج کرد.پس تفاوت سنی آن دو فقط هفده سال بود.نه بیست و سه سال!و به قول سینا، تمام این تاریخهای غلط برای ردگم کنی بود.آنها باید یک باند یا آدم قوی میشناختند که راحت شناسنامه عوض میکرد، مرده تقلبی را در قبری میخواباند و همه چیز را مدام اصلاح میکرد.یک آدم باهوشتر از مشکات و منصور، کسی که توانایی جعل اسناد یا خرید و خاکسپاری جسد آدمهای بی هویت را داشت.او سرنخ تمام ماجرا بود.ولی که بود؟ و چه نسبتی با این خانواده داشت؟ وآیا به جز پول، چیز دیگری هم عایدش میشد؟ فکر کردم باید با بهارحرف بزنم.در خلوت! او که هرگز عقب مانده نبود. دو شخصیتی بود، و اگر واقعا بیمار بود ، شخصیت تیزهوشش خیلی چیزها را میدانست.بهار داشت نقاشی میکرد، یک مرد را میکشید و خط خطی میکرد...گفتم :این کیه؟ جواب نداد.گفتم ، خب چرا خط خطیش میکنی.خوب بود که ! گفت:از کجا میدونی؟ صدایش عاقل بود.احتمالا شخصیت باهوشش بود.گفتم :آخه خوشگل کشیدی!...گفت:منم فکر میکردم خوشگله !گفتم :نبود؟ گفت :چرا.ولی کثافت بود!.... و نقاشی را بیشتر سیاه کرد...حدس زدم به جواب سوالم ، خیلی نزدیک شده ام.گفتم من میشناسمش؟یه دکتره...نه؟گفت:نه! دکتر دوست ندارم!....
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هفت
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
فکر کردم علی میخواهد بلند شود و مشکات را بزند.اما از اتاق بیرون رفت.میدانستم من دوام میاورم.ولی اونه.میدانستم اکنون زیر چنارهای حیاط، پلنگ کوهستانی گریه میکند.میدانستم روی کودکان حساسیت دارد.کاش میتوانستم دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم.اما نمیشد....هرگز چیزی که بخواهی آن لحظه نمیشود!
پیدا کردن پدر بهار برای ما خیلی مهم نبود.یک آزمایش ژنتیک ساده از بهار و مشکات همه چیز را معلوم میکرد.به هر حال این گناهی بود که این دو نفر انجام داده بودند و حالا خیلی چیزها معلوم شد.اینکه چرا مشکات، هرگز به بهار دست نزد و از او مثل دختر مریضش نگهداری کرد.اینکه چرا منصور همه ی ارثش را به اسم بهار کرد و او را به عقد مشکات درآورد...پس از دیدن صحنه قتل آن زن بدهکار بیچاره در دفتر منصور ، دیگر جای بهار در خانه ی آنها نبود.بهار دچار توهمات ذهنی شده بود و تاثیر این صحنه، تعادل روحی اش را به هم زده بود.منصور او را دوست داشت و نگرانش بود ،ولی ازبیماری او میترسیدو ازشاهد بودنش! هفت سال از بهار نگهداری کرده بود. سه سال دیگر صبر کرد.حال بهار بهتر نشد.به مشکات نامه نوشت که زودتر به ایران برگردد.حالا نوبت پدر بودن اوست.مشکات زن نداشت و طبق قانون نمیتوانست فرزندخوانده قبول کند.پس راهی نبود جز اینکه ظاهرا بهار را به عقد مشکات درآورند.بهار حدودا ده ساله میشد که با مشکات هفده سال بزرگتر از خودش ، ازدواج کرد.پس تفاوت سنی آن دو فقط هفده سال بود.نه بیست و سه سال!و به قول سینا، تمام این تاریخهای غلط برای ردگم کنی بود.آنها باید یک باند یا آدم قوی میشناختند که راحت شناسنامه عوض میکرد، مرده تقلبی را در قبری میخواباند و همه چیز را مدام اصلاح میکرد.یک آدم باهوشتر از مشکات و منصور، کسی که توانایی جعل اسناد یا خرید و خاکسپاری جسد آدمهای بی هویت را داشت.او سرنخ تمام ماجرا بود.ولی که بود؟ و چه نسبتی با این خانواده داشت؟ وآیا به جز پول، چیز دیگری هم عایدش میشد؟ فکر کردم باید با بهارحرف بزنم.در خلوت! او که هرگز عقب مانده نبود. دو شخصیتی بود، و اگر واقعا بیمار بود ، شخصیت تیزهوشش خیلی چیزها را میدانست.بهار داشت نقاشی میکرد، یک مرد را میکشید و خط خطی میکرد...گفتم :این کیه؟ جواب نداد.گفتم ، خب چرا خط خطیش میکنی.خوب بود که ! گفت:از کجا میدونی؟ صدایش عاقل بود.احتمالا شخصیت باهوشش بود.گفتم :آخه خوشگل کشیدی!...گفت:منم فکر میکردم خوشگله !گفتم :نبود؟ گفت :چرا.ولی کثافت بود!.... و نقاشی را بیشتر سیاه کرد...حدس زدم به جواب سوالم ، خیلی نزدیک شده ام.گفتم من میشناسمش؟یه دکتره...نه؟گفت:نه! دکتر دوست ندارم!....
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هفت
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi