چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!

تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!

الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.

نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...

البته بهت قول نمیدم که...

گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.

گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !

و پایش را محکم تر فشار داد...

لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.

حس کردم چیزهایی به یادم آمد!

سالها پیش ،دوران نوجوانی....

آنجا ، آن کوه...


صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !

دستش را روی شانه ام گذاشت.

گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".

فرار کردم...
دنبالم کرد !

او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.

امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !

دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !

چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!

چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !

ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟

گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...

نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !

گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟

گفت : خفه شو !

مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.

اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !

سرش نزدیکم بود...

محکم در گوشش خواباندم.

خندید !

یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :

بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟

از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.

سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !

یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !

درد مرا به زمان حال برگرداند.

ناگهان ، موهایم را کشید...

دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...

مبل هم با ما می آمد...

مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.

به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.

بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.

تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...

رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !

اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !

با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.

گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....



منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !

تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،

تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...

نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟

قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !



شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !

باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.

هدفگیری ام ، درست بود !

ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.


دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....

روی من افتاد ، بی حرکت !

پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!

تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!

الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.

نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...

البته بهت قول نمیدم که...

گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.

گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !

و پایش را محکم تر فشار داد...

لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.

حس کردم چیزهایی به یادم آمد!

سالها پیش ،دوران نوجوانی....

آنجا ، آن کوه...


صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !

دستش را روی شانه ام گذاشت.

گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".

فرار کردم...
دنبالم کرد !

او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.

امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !

دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !

چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!

چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !

ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟

گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...

نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !

گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟

گفت : خفه شو !

مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.

اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !

سرش نزدیکم بود...

محکم در گوشش خواباندم.

خندید !

یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :

بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟

از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.

سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !

یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !

درد مرا به زمان حال برگرداند.

ناگهان ، موهایم را کشید...

دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...

مبل هم با ما می آمد...

مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.

به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.

بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.

تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...

رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !

اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !

با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.

گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....



منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !

تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،

تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...

نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟

قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !



شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !

باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.

هدفگیری ام ، درست بود !

ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.


دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....

روی من افتاد ، بی حرکت !

پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!

تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!

الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.

نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...

البته بهت قول نمیدم که...

گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.

گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !

و پایش را محکم تر فشار داد...

لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.

حس کردم چیزهایی به یادم آمد!

سالها پیش ،دوران نوجوانی....

آنجا ، آن کوه...


صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !

دستش را روی شانه ام گذاشت.

گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".

فرار کردم...
دنبالم کرد !

او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.

امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !

دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !

چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!

چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !

ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟

گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...

نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !

گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟

گفت : خفه شو !

مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.

اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !

سرش نزدیکم بود...

محکم در گوشش خواباندم.

خندید !

یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :

بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟

از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.

سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !

یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !

درد مرا به زمان حال برگرداند.

ناگهان ، موهایم را کشید...

دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...

مبل هم با ما می آمد...

مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.

به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.

بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.

تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...

رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !

اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !

با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.

گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....



منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !

تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،

تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...

نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟

قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !



شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !

باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.

هدفگیری ام ، درست بود !

ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.


دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....

روی من افتاد ، بی حرکت !

پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
من باز نمیگردم، باز نمیگردم
نمیخواهم به یاد آورم ... #Gipsy_Kings #جیپسی_کینگز ، به معنای پادشاهان کولی، یک گروه موسیقی اسپانیایی است که با سبک منحصربه‌فرد خود در جهان شناخته شده‌است.
اعضای این گروه شامل برادران Reyes و Baliardo است که با یکدیگر نسبت فامیلی دارند و به گفته خودشان از دانش موسیقی آکادمیک بی اطلاع هستند. بسیاری از ملودی‌های ساخته شده توسط این گروه دارای شهرت جهانی است و گروه‌های بسیاری در سراسر جهان از آنها الگو برداری می‌کنند. برخی معتقدند ارزشهای هنری موسیقی این گروه در سایه شناخته شدن به عنوان یک گروه موسیقی پاپ در نظر بسیاری از مخاطبان ناشناخته مانده‌است.
.

دوستان قسمت بعدی داستان
#آوا_متولد۱۳۷۹
نیاز به تمرکز و خواندن قسمتهای پیشین دارد تا قسمت 24 در کانال من و #کانال_قصه من ،که لینک آن به کانال رسمی سنجاق شده، آمده است.
و تا27 همینجا.... لطفا ،بدون مرور نخوانید که سوالهای واضح یا احتمالا تکراری، برایتان پیش نیاید.
پیشاپیش، بار دیگر اعلام میکنم که هر گونه شباهت ، میان افراد واقعی و افراد قصه ما، تصادفیست! .

و #سردار یا #فرمانده ، آنکه شما ممکن است حدس بزنید ،نیست!
.
از دیروز ، حدسهای عجیبی شنیده ام و شنیده اند!... .
خداوند ، همه را ببخشد و رستگار کند.
.
من نمیگویم این داستان #واقعی نیست!
.
.قطعا حدس میزنید که چنین سوز دل نوشتنی ، باید به نوعی ، ریشه در واقعیت داشته باشد...
.
.فقط میگویم: دنبال آدمها نگردیم !
.
وگرنه اجازه به خودم نمیدهم که قصه را نشر دهم!
. و اما درباره قسمت 28
لطفا همه قسمت #بیست_وهفت را با دقت بخوانند.
سارا با دیدن فرمانده ، از حال میرود... چرا ؟
هر دو آدمهای رشد یافته و بزرگسالی هستند!
.
ممکن است برخی نکات نهفته در این#داستان، با اعتقادات برخی ، منافات داشته باشد.

سپاسگزارم که به اصل تفاوتهای‌ فردی و واقعیتها احترام میگذارید. من هم دوست نداشتم که بناز ، مورد #تعرض واقع شود! ولی هر روز این اتفاق، در اتاقهای تاریک جامعه، تکرار میشود... بنازهای زیادی در شهر ، روستا، مرز ،
جنگ ، زندانها، و حتی در خانه هایشان ، مورد تعرض خودی و غریبه، واقع میشوند!

فرمانده، با کوبیدن روی قلب بناز و تنفس مصنوعی، جسم او را نجات میدهد.
اما چه کسی ، روح کودکی از دست رفته ی او را نجات میدهد ؟! بااحترام به
روح ‌ادبیات
برای #نجات و رستگاری.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
#رمان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_چیستایثربی
#موزیک
#کلیپ#اسپانیش
#ویدیو
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
.
.#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novelist .

https://www.instagram.com/p/BsxDtlYAaG9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=n5kz9nhkn71p
چیستایثربی کانال رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
در این کانال👆👆👆
#کانال_قصه_چیستایثربی
#چیستا_دو
تمام قسمتهای
رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
پشت هم تا۳۲ آمده است
جوین شوید
که همه را پشت هم داشته باشید
لینک در بالا آمده است
@chistaa_2